دانلود رمان اگرچه اجبار بود

agarche-ejbar-bood

نام کتابنام کتاب : رمان اگرچه اجبار بود
نام نویسنده نام نویسنده : NAZ NAZI
حجم تعداد صفحات(A4): 546
خلاصه داستانخلاصه داستان:
همه چیز من شده بود یک بازی تلخ ،  بی فکر به نتیجه بدی که روی زندگی من و اون میذاره .. به تنها چیزی که فکر میکردم آبروی بابام بود .. بیخیال اون ...نمیتونستم در مقابل نگاه های بی احساسش عکس العملی بجز سکوت داشته باشم .. حس میکردم شخصیت و غرورش زیر پاهام داره تیکه تیکه و خورد میشه ولی کاری از دست من بر نمیومد .. منم یه سر بازی بودم ..

فرمت کتاب فرمت کتاب : APK|PDF|EPUB

 pdf دانلود رمان با فرمت PDF

 epub دانلود رمان با فرمت ePUB

apk دانلود رمان با فرمت APK

قسمتی از متن رمان اگرچه اجبار بود:
یه کمی فکر کردم..مریم..مریم..آریا...آها... .پس همونه...پس حق داشت آروین اون وضعی بیاد خونه! پس شب جمعه، عروسیه مریم بود!! عشقآروین!! اونطوریکه تو پاکت نوشته بود پنجشنبه شب، یه شام خونواده ی دوماد میدادن و جمعه شبم یه شام خونواده ی عروس..عروسیم تو باغگرفته بودن..رمان اگرچه اجبار بود
********
پوزخندی زد و گفت: انقده ترسناکم؟!! چرا انقدر از من وحشت داری راویس؟ یعنی من از رامینم پست ترم...یه لحظه حس کردم ناراحت شده..من چرا انقدر از آروین میترسیدم؟..ترسناک نبود اما..اما تصویر اون شب پارتی، هنوزم تو ذهنم بود و نمیتونستماون شب و از یاد ببرم..خیلی بهم سخت گذشته بود.رمان اگرچه اجبار بود
********
عمه خانوم لبخندی زد و گفت: بچم از صبح بیداره! آروین باید قدرشو بدونه..هم کدبانوئه هم یه زن نمونه س!لبخندی زدم و از عمه خانوم تشکر کردم! همه مشغول گپ زدن شدن و شهریارم که ماشالا، تازه فکش گرم شده بود داشت مزه میپروند!رمان اگرچه اجبار بود
********
این جمله شو آروم گفت و مطمئن بودم به جز من، کسی نشنید! از حرفش خیلی خوشم اومده بود..آروین خم شد و چشای قهوه ای و درشترونیکا رو بوسید و رونیکا رو به شیرین برگردوند..من و آروین برای احوالپرسی با بقیه، از آرسام و شیرین دور شدیم..گیسو و انیس جون و رادین وپدر جون گوشه ای وایساده بودن.رمان اگرچه اجبار بود
********
_ من که میگم آریا اونقدرام هلاکش نیس..مریم خودشو براش میکشه اما آریا خیلی عادی رفتار میکنه! مریم مثل بچه ها شده بود دستشومیکشید و میبردمش وسط و میرقصوندش..اما آریا خیلی سنگین و سرد برخورد میکرد..حتی آخراش من خودم دیدم که با اخم یه چیزایی به مریمگفت و مریم دیگه از جاش تکون نخورد..رمان اگرچه اجبار بود
********
بالاخره به باغ رسیدیم..دو تا مرد مسن با کت و شلوارای مرتب و شیک، جلوی در ورودی باغ وایساده بودن و به مهمونا خوشامد میگفتن..از آروین شنیدم که یکیشون بابای مریم و اون یکی هم بابای آریاس! با هر دوشون احوالپرسی کردیم..بابای مریم خیلی محترمانه به ما خوشامدگفت و من از برخوردش خیلی خوشم اومد.رمان اگرچه اجبار بود
********
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"