رمان ابی تر از عشق از پروانه شیخلو

:نام کتاب:ابی تر از عشق
:نویسنده:پروانه شیخلو
:حجم کتاب:1.72مگابایت پی دی اف و 952کیلو بایت اندروید و 847کیلوبایت جاواو 244کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
پریا دختری با حرکات پسرانه است که دلبسته آریا میشود ولی آریا به او می گویدکه میخواهد همزمان با 3 زن ازدواج کند.پدر آریا به این شرط به او این اجازه را میدهد که یکی از همسران آریا را خودش انتخاب کند و پدرش هم پریا را برمیگزیند...

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان ابی تر از عشق از پروانه شیخلو با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان ابی تر از عشق از پروانه شیخلو با فرمت اندروید

:دانلود رمان ابی تر از عشق از پروانه شیخلو با فرمت جاوا

:دانلود رمان ابی تر از عشق از پروانه شیخلو با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

مادر همانطور که دستانم را در دستش گرفته بود گفت:با خوندن این دفتر فقط خودتو آزار میدی چرا مرور خاطرات انقدر برات مهمه؟

همانطور که به دفتر خاطرات یاسی رنگم که در دست مادر بو دنگاه میکردم به یاد آوردم چقدر واهمه داشتم تا کسی نوشته های درون آنرا بخواند حال این دفتر دست مادرم بود و احتمالا و از تمام جزئیات آن باخبر....

مادر ادامه داد:پدرت شرط گذاشته بعد اینکه خوندن دفتر تمام شد برگردی خانه و بشی همون پریای سابق..قول میدی؟

با بغض به مادرم نگاه کردم و گفتم:مامان این دفتر مال منه که شما از من پنهانش کرده بودید حالا برای یرگردوندنش به من شرط تعیین میکنید این منصفانه نیست...هست؟

مادرم با نگرانی نگاهم کردو گفت:هیچ میدونی ما این مدت چی کشیدیم ..تو وقتی فهمیدی که اون ....سخت ضربه خوردی تمام خاطرات مربوط به اون دوره از ذهنت پاک شده مثل یه جسم بدون روح شده بودی...وقتی که هم بهتر شدی اومدی اینجا خودتو حبس کردی و نخواستی هیچکسیو ببینی و حالا که حالت بهتر شده با خوندن این خاطرات باز میخواهی خودتو عذاب بدی پریا بذاز همه چی فراموشت بشه اینطور بهتره....

-مامان باور کن من حالم خیلی بهتره و بهتر هم خواهد شد به شرط اینکه یه کم بیشتر پیش بابایی بمونم و بعدش بر میگردم خونه و میشم همون پریای سابق...آهی کشیدم و ادامه دادم:همون پریای لوس,نر نر خوبه؟

مادر دفتر را به دستم داد و گفت:خودتو عذاب نده اشک در چمانش حلقه زده بود سریع بر گونه ام بوسه ای زد و خانه خارج شد.

دفتر را محکم به سینه ام فشردم باید همه چی را به مرور کنم باید بفهمم کجا اشتباه کردم با صدای بابایی به خود آمدم,او همانطور که برای وضو گرفتن آستینهایش را بالا میزد گفت:

-مادرت گریون از اینجا رفت پریا بازم ....

نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:إ بابایی چه زود اذان مغرب شد!!

او با همان لبخند مهربان همیشگی اش گفت:خوب بلدی حرفو عوض کنیها...

همان طور که دفتر به دست به سمت اتاقم میرفتم گفتم:کشیدم به شما بابایی ...

-لا اله....این دختر هیچوقت از زبون کم نمیاره..

به حرف بابایی لبخندی زدم و روی تخت ولو شدم