رمان آتش دل از تینا عبدالهی

:نام کتاب:آتش دل
:نویسنده:تینا عبدالهی
:حجم کتاب:5.31مگابایت پی دی اف و 1.32 مگابایت اندروید و 1.21 مگابایت جاواو508 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
طنین مهماندار هواپیما ودختر یک پولدار ورشکسته با خودکشی پدر دنبال عامل ورشکستگی پدر میگردد که متوجه میشود شریک جدید پدرش(معینی فر) با کلاهبرداری نه تنها پدرش را نابود کرده که میراث خانوادگی انها که چند کتاب عتیقه است در اختیار گرفته واینجاست که طنین برای گرفتن انتقام وبازپس گرفتن کتب عتیقه به عنوان خدمتکار وارد خانه معینی فر میشود که سه پسر دارد و با وجود تحمل آزار واذیتهای فراوان پسر کوچک معینی فر، .....

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان آتش دل از تینا عبد الهی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان آتش دل از تینا عبد الهی با فرمت اندروید

:دانلود رمان آتش دل از تینا عبد الهی با فرمت جاوا

:دانلود رمان آتش دل از تینا عبد الهی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

در ماشین را بستم و گفتم:

-نمی دونم چی بگم.

-کسی الان از تو جواب نخواسته،ارسیا هم عجله ای نداره پس خواهش می کنم قبل از اینکه نه بگی فکر کن.

-باشه اما امیدوارش نکن.

-فدات بشم برو از خستگی نمی تونی چشمات رو باز کنی،طنین؟

دستهایم را روی سقف پراید مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:

-بله؟

-دوستت دارم...

گاز داد و رفت،به پراید سفیدش نگاه کردم که داشت دور می شد و زیر لب گفتم:مرجان دیوونه.

سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزی خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صدای جیک جیک گنجشگان در میان کاج های کهنسال باغ می پیچید.پایم را روی اولین پله که گذاشتم،روشنایی زیر زمین توجه ام را جلب کرد و با ترس و دلهره به سمت زیر زمین رفتم.با خودم گفتم،یعنی کی می تونه باشه؟شاید کسی لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امکان نداشت،پدر همیشه آخر شب قفل در را چک می کرد و اگر لامپی روشن می بود متوجه می شد و خاموش می کرد یعنی...دزد آمده!به خانه نگاه کردم،دودل بودم و اگر می رفتم کسی را صدا بزنم حتما" فرار می کرد.به اطرافم نگاه کردم تا چیزی به عنوان سلاح پیدا کنم که با دیدن بیل باغبانی،آن را محکم در دستم گرفتم و با قدم های لرزان یکی یکی پله ها را پایین آمدم و درون زیر زمین سرک کشیدم.این سو که خبری نبود به سمت پشت دیوار وسط زیر زمین رفتم،پیکری در کیان آسمان و زمین معلق بود و تنها صدای اعتراض من به پیکر حلق آویز پدرم یک جیغ بلند بود.از صدای افتادن جسمی نگاهم را از ناباورانه ترین صحنه زندگیم جدا کردم و به تعقیب صدا سرم را چرخاندم،مامان روی زمین کنارم افتاده بود.او کی خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه کردم،نمی دونستم چه کار کنم.به سمت پدرم دویدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زیادی است که روح از کالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.کشان کشان او را به سمت پله ها کشیدم،طناز و تابان بالای پله هل ایستاده بودند.با دیدن من،طناز پرسید:

-طنین چی شده؟

به چهره نگرانش نگاه کردم و گفتم:

-هیچی،بیا کمک کن مامان رو ببریم بالا.

-مامان؟چرا...

-به جای سؤال بیا کمک.

به کمک طناز هیکل سنگین مامان زا بالا بردیم،گفتم:

-تو برو آب قند درست کن،من برم زنگ بزنم اورژانس.

-می گی چی شده؟

به صورت تابان نگاه کردم و گفتم:

-هیچی طناز فقط به مامان برس،این بچه ترسیده حواست به اونم باشه.

بعد از تماس با پلیس و اورژانس به زیر زمین برگشتم،برای پدر کاری نمی شد کرد و بغض آزارم می داد اما باید خودم را حفظ می کردم.بالای سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:

-تو برو به تابان برس.

از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها کردم و قبل از اینکه سؤالی بپرسد،خودم را به زیر زمین رساندم.جلوی در زیر زمین روی پله آخر نشستم،مغزم قفل کرده بود و بغض با دستانش محکم گلویم را می فشرد و قلبم زیر این فشار در حال له شدن بود.فکر مامان مثل صاعقه ای از ذهنم گذشت،از جا جهیدم و پله ها را دو تا یکی کردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشک ریختن شانه های مامان را ماساژ می داد،با دیدن من گفت:

-طنین...

-هیس...

به مامان اشاره کردم،او هم دیگر سؤالی نپرسید و اشکریزان به کارش ادامه داد.