رمان کلبه ی ان سوی باغ از ناهید سلیمان خانی جلد اول

 
:نام کتاب:کلبه ی ان سوی باغ (جلد اول)
:نویسنده:ناهید سلیمان خانی
:حجم کتاب:3.72مگابایت پی دی اف  و  1.13مگابایت اندروید و 1.1مگابایت جاوا و457کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان در مورد دختری به اسم نسرینه که با بنز سفید رنگی تصادف می کنه و به شدت اسیب می بینه در این بین راننده ماشین جهانگیر عاشق نسرین میشه و انقدر میره و میاد تا نسرین رو هم عاشق خودش می کنه.اما غافل از اینکه جهانگیر نامزد دخترخاله ش الهام بوده و وقتی نسرین قضیه رو میفهمه که دیگه دیر شده بوده و جهانگیر الهام رو ول کرده بوده!الهام هم به نسرین میگه که انتقام این کار رو میگیره.......

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان کلبه ی ان سوی باغ فرمت پی دی اف

:دانلود رمان کلبه ی ان سوی باغ فرمت اندروید

:دانلود رمان کلبه ی ان سوی باغ فرمت جاوا

:دانلود رمان کلبه ی ان سوی باغ فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

چند ساعتی می شد که ستیغ آفتاب از لای درز پرده ی اتاقم بر روی بالشم تابیده بود و کم کم داشت به سمت صورتم سر می خورد . جشم بسته حرارتش را احساس می کردم و عصابم از ای خورد بو د که چه طور آن روزنه ی کوچک و حقیر که شبها هیچ اهمیتی ندارد و حتی به چشم هم نمی اید ، به محض روشن تر شدن هوا تحمل نا پذیر می شود و تا سر حد جنون مزاحمت ایجاد می کند.

با صدای زنگ در ، پاشدم و نشستم و از خیر استراحت کردن گذشتم طبق معمول هر روز که چشم باز نکرده به سراغ دفتر خاطراتم می رفتم و بی هدف ورق میزدمش ، با قدم های آهسته به طرف میز تحریرم رفتم ، اما هنوز که دستم به جلد سر رسید نخورده بود یاد نشته دیشب افتاد و از پریشانی ویک نواختی کسالت بار روز گذشته ، از مغز تا سر نوک پاهیم گز گز شد . روز دیگری آغاز شده بود که مانند همه ی جمعه های آمده و رفته و تمام شده ی گذشته ، باید ساعات و دقایق دیر گذرش را به سختی به هم گره میزدم تا شب چادر سیاهش را بر گستره ی زمین پهن کند و برگ دیگری از سر رسیدم با واژه های تکراری کسل کننده سیاه شود.

خودکار را بر داشتم و در زیر تاریخ قرمز رنگ صفحه نوشتم : (جمعه ساکت مرموز ، جمعه نحس و طولانی ، باز هم جمعه ای دیگر ...) هنوز خودکار در دستم بود که صدای پا شنیدم و تا امدم به خودم بجنبم به سمت در اتاق برگردم دست سنگید و زمخت علیرضا بر روی دفتر خاطراتم پهن شد.کفرم در آمد موج خشم همچون برق کرفتگی ، ناگهان از سر تا نوک پایم را لرزاند .برگشتم به چشمهایش خیره شدم و فدیاد کشیدم : (( تعطیل آخر هفته هم نمی زاری آب خوش از گلوم پایین بره ؟!))

لبخنده همیشگی علیرضا که بر روی تک تک اعضای صورتش تاُصیر می گذاشت و دو گونه گوشتالواش را عمیقاُ فرو می برد ، بر روی لبهایش خشکید .با ادامه نگاهم و سکوتم و لرزش لبهایم ، رنگ چهره اش مهتابی شد و با لکنت گفت: (( تقصیر من نیست که تو تا لنگ ظهر می خوابی تنبل!))

دفترم را بستم و با لحنه خشن گفتم : (( بی تربیت ،چند دفعه گفتم در نزده نیا تو ! از این به بعد در اتاقم رو قفل می کنم ، تا بی خبر سرت رو نندازی زیر مزاحمم بشی !))

علیرضا درست مثل کسی که از بیکران آسمان به ژرفای چاهی مخوف پرت شود ، بر روی صندلب کنار میز تحریرم ولو شد و گفت : (( اومدم دنبالت بریم کوه هوا عالیه، دیشب زنگ زدم قرار بگزارم که عمه گفت خوابیدی .))

شستم خبر دار شد که نیما خانه نیست ، وگرنه علیرضا جرئت نداشت سر زده به اتاقم بیاید . به سمت پنجره رفتم و پشت به ایستادم . دلم زیر رو رو می شد و حوصله چکه و چانه زدن با زبان نفهمی چون او را نداشتم . زیر لب گفتم : (( برو تا اون روی سگم بالا نیو مده !))

کمی طول کشید تا علیرضا از روی صندلی بلند شد صدای قدم هایش در سکوت اتاق همچون کوبیده شدن پتک بود که کم کم دور شد تا به در اتاق رسید. هنوز بیرون نرفته بود که برگشتم ،دیدم توی چهار چوب در ایستاد است ودارد نگاهم می کند . گفتم : (( نشنیدی چی گفتم ؟ امروزدلم میخواد بخوابم . روشن شد؟))

هنوز ته ماندۀ لبخند چند لحظۀ پیش بر روی لب هایش دیده میشد که گفت: (( ظهر میام دنبالت ))

_ که چی بشه ؟؟

_ که بریم ناهار بخوریم . خیلی حرفا دارم که باید همین امروز بهت بزنم ؛ وگرنه...

در حالی که داشتم به او نزدیک میشدم ، فریاد کشیدم : (( وگرنه چی؟!!)) آه بلندی کشید و گفت : (( وگرنه خفه میشم و ار دسته تو یکی نجات پیدا میکنم ))

سماجت علیرضا گل کرده بود و دست بردار نبود فریاد زدم : (( صدبارگفتم روزهای جمعه دلم نمی خواد از خونه بیرون برم ! می خوام بمونم پیش بابا !)) انگشت سبابۀ علیرضا تا نوک بینی ام رسید

کلامش تهدید آمیز بود اما از خشونت خبری نبود .

_دیگه داری شورشو در میاری نسرین! هرچی صبوری به خرج میدم از رو نمی ری . عیب تو اینه که فقط به خودت فکر می کنی . دیگران برای تو از یک چوب کبریت سوخته هم بی ارزش ترن . تا کی میخوای منو دنبال خودت خِر کش کنی ؟! یکم به خودت بیا از این بچه بازی ها دست وردار.

هنوز از چهار چوب در بیرون نرفته بود که دستگیره در را گرفتم و در را محکم بستمدرونم غوغایی به پا بود که به سختی تظاهر به آرامش می کردم .سعی میکردم آهسته حرف یزنم تا پدر حرف هایم را نشنود . مهم نبود مادر چه بگوید و حتی شماتتم میکرد،