رمان مومیایی

رمان عاشقانه مومیایی نوشته پگاه p*e*g*a*h به درخواست شما کاربران عزیز برای دانلود قرار شد .

دانلود رمان مومیایی با فرمت PDF

دانلود رمان مومیایی با فرمت EPUB

قسمتی از متن رمان مومیایی :

آرام پرسیدم:- مانی چرا دیگه با دوستات رفت و آمد نداریم؟ حوصلم سر میره تو خونه.تند چیزی تایپ کرد و زیر لب گفت:- این روزا سرم شلوغه.احساس کردم مزاحمم. این را از بی حواسی و جواب های سرسری و حرکات تند دستش روی کیبورد و لبخندهای بی دلیلش فهمیدم. داشت با کسی چت می کرد. نخواستم آه بکشم اما از کنترلم خارج بود. به اتاق خوابم رفتم. کتاب شعر را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. دلگیری عصر جمعه با شدت هر چه بیشتر گلویم را نشانه گرفته بود.

صدای مانی را از اتاق بغل می شنیدم. انگار با تلفن حرف می زد. مخاطبش هرکه بود حسابی سرحالش آورده بود، چون خنده اش یک لحظه هم قطع نمی شد. باز آه کشیدم و کتاب را بستم. موبایل همیشه سوت و کورم را برداشتم و صفحه پیامش را باز کردم. دستانم روی دکمه ها حرکت کردند.- سلام. خوبی؟شماره ای را هم که از بر بودم سریع نوشتم و به پیامک خیره شدم.

پاکش کردم و دوباره نوشتم.- سلام عزیزم. خوبی؟ کجایی؟باز هم پاکش کردم.- اشکان خوبی؟ کجایی؟باز پاک کردم.- سلام. خوبی؟دستم را روی دکمه ارسال گذاشتم، اما نتوانستم. بازگشت را زدم و موبایل را به سمت دیگر تخت پرتاب کردم.پیام دادن به اشکان چه فایده ای داشت؟ جز این که همه چیز را خراب تر کند چه ارزشی داشت؟ اشکان از من متنفر بود.

خودم با چشمان خودم نفرت را در چشمانش دیده بودم، اما باز هم نمی توانستم از فکرش بیرون بیایم. دلم می خواست بدانم کجاست. رفته یا نه. دختری توی زندگی اش آمده یا نه؟ از فکر کردن به این آخری دچار تهوع می شدم. یعنی اشکان دوباره عاشق شود؟ عاشق کسی به جز من؟ به کسی غیر از من بگوید "زندگی"؟ می توانست؟ می شود عشق را فراموش کرد؟

اگر می شود پس چرا من نتوانستم؟کامل دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. امروز دلم از همیشه بیشتر تنگ بود. هم برای اشکان، هم برای پدر و مادرم، هم برای تیام! تیام بی معرفت، تیام نارفیق، تیام بی وجدان!اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و پایین آمد. این زندانی که من برای خودم ساخته بودم از زندان های بیرون از این خانه بدتر نبود؟ دیوار، دیوار است چه فرقی دارد جنسش از طلا باشد یا خشت و آجر؟

- حالت بده؟تا به خودم آمدم کنارم دراز کشید و اشکم را دید.- گریه می کنی؟انگشتم را روی قطره های لغزان کشیدم و گفتم:- دلم واسه مامان بابام تنگ شده.بی حرف دستش را از زیر گردنم رد کرد و سرم را به سینه اش چسباند و موهایم را بوسید.- دلم واسه تیامم تنگ شده.با دست دیگرش شانه ام را گرفت و مرا کامل در آغوشش جا داد.- کلاً دلم گرفته.

پشتم را با حرکت دورانی نوازش کرد و آرام گفت:- می خوای بریم بیرون یه دوری بزنیم؟ شام بریم یه جای دنج و خوشگل. موافقی؟پیشانی ام را به سینه اش چسباندم. انگشتانش را بین موهایم غلطاند.- می خوای با هم بریم خونتون؟ ها؟ همین الان بریم.دماغم را بالا کشیدم و از میان بغضی که راه گلویم را بسته بود صدایم را عبور دادم.