رمان های *دنیا*(allium)

رمان کمی تاریک تر

نام کتاب :‌رمان کمی باریکتر

نویسنده : *دنیا*

رمان عاشقانه ایرانی نوشته دنیا .

خلاصه رمان کمی تاریکتر :
کمی تاریک تر!
باز هم قصه قصه ی یک دختر است.
دختری معمولی که مثل همه ی آدم ها گاهی قصه اش غصه می شود.
کمی تاریک تر قصه ی زندگی ست. کمی تاریک تر شاید قصه ی غصه های افراست...
قصه ی تصمیماتی ست که مسیر زندگی اش را بالا و پایین می کند.
تصمیمات سفید، خاکستری و گاهی شاید سیاه!
سیاهی که خودش نخواسته و سرنوشت او را گرفتارش کرده.

قسمت سوم رمان کمی تاریک تر شامل دو فصل کامل

تمام قسمت های رمان کمی تاریک تر



_ صب کن افرا...

به پشت سر بر نمی گردم و رو به کتایون که با اخم کیهان را نگاه می کند می گویم:

_ فقط ببخشید من صبح از تلفن اتاق استفاده کردم.

اخم کرده و نچ گویان نگاهش را به من می دهد:

_ این چه حرفیِ افرا جان.

صدای باز و بسته شدن درب خانه باعث می شود کتایون به آن سو بچرخد. کیهان هم طبق معمول از فرصت سواستفاده می کند و دستم را به سوی خودش می کشد. دو گام بلند بر می دارد و درب اتاق را به روی کتایون می بندد و پشتش را به در تکیه می دهد.

صدای علی و همینطور کتایون که از این بسته شدن در شوکه شده می آید و جمله ای که معترض رو به علی می گوید:

_ تو آوردیش تو خونه؟

_عزیزم بیا ما بریم صبحانه رو آماده کنیم آش و حلیم گرفتم...

نگاهش می کنم. چشمانش را. بی حوصله می گویم:

_ چی می خوای بگی... من می خوام برم... خسته ام... اینجا معذبم... تو چرا انقدر منو اذیت می کنی...

تکیه از در بر می دارد. قدمی پیش می آید:

_ من نمی خوام اذیتت کنم... تو داری منو اذیت کنی...

خم می شود کمی رو به صورتم. با لبخندی که شاید هم نیست، به عینکِ هدیه اش چشم می دوزد. دستانش را آرام بالا می آورد. روی دست هایش می گذارد و کمی روی تیغه ی بینی به چشم هایم نزدیک ترش می کند و با حسی عجیب و با لحنی غریب می گوید:

_ دوست ندارم هیچ کس چشماتو ببینه.

و من منقلب از حسی غریب، قدمی عقب می روم تا از زیر سلطه اش آزاد شوم. هیچ دل خوشی از این چشم ها ندارم.

_ لطفا بس کن کیهان... من واقعا تحت تاثیر قرار نمی گیرم.

بالاخره دست های آویزان مانده در هوایش را دو طرف بدنش رها می کند.
دست هایم را مقابل سینه در هم قلاب می کنم و جدی می گویم:

_ چی می خوای بگی... بگو و بذار برم...

بی مقدمه با اخم با رگی باد کرده، رک می گوید:
_ دوست ندارم بری دنبال آزاد... دوست ندارم بش فکر کنی... می فهمی اینو... تو شوهر داری...

رفیق بی دریغ این روزهایم؛ بی دریغ خودش را کنج لبم می چسباند و دهانم را کج می کند:

_ شوهر؟... جالبه... تو شوهری؟

داغ می کند از لحن و شاید پوزخندم:

_ هان چیه... نکنه باید عملا بهت ثابت کنم!

لرزی آنی کل وجودم را می تکاند. سرخ می شوم نه مثل او از حرص، از شرم. از شرمندگی برای خودم، دلم... بغض خرخره ام را عاشقانه در بر می گیرد. چشمانم پر می شود از تاسف برای اویی که خودش را شوهر خطاب می کند.
می بیند حالم را، حسم را می فهمد، پشیمان از حرفش نفسش را آرام بیرون می دهد:

_ چرا دیوونم می کنی که...

_ کیهان...

نگاهش را با مکث بالا می آورد و در چشمانم می نشاند.

_ من حتی اگه بی خیال اتفاقی که برای آزاد افتاده هم بشم... نمی تونم با این کنار بیام که تو برای انتقام گرفتن از کسی که قبلا عاشقانه دوسش داشتی به من نزدیک شدی... حالا هم داری تهدیدم می کنی... کیهان من دارم ازت می ترسم... تو اصلا نمی خوای منو درک کنی...

_ من درکت می کنم... تو اما با تصمیم عجولانت نمی ذاری من همه چیز رو درست کنم...

بی توجه به حرفشمی گویم:

_ یه روزی که خیلی هم دور نیست حضورت کنارم آرامش و امنیت محض بود... اما الان فقط ترس و اضطرابه... یه لحظه فکر کن جامون عوض شده بود... مطمئنم مثله یه تیکه آشغال منو می نداختی دور...

آنقدر مات حرف هایم هست، که با خیال راحت از کنارش بگذرم و از اتاق خارج شوم.
نگاه کتایون و علی هر دو به استقبالم می آید.
همانطور که آرام آرام به سمت درب خانه می روم، دهان به گفتن خداحافظ می گشایم که صدای زنگ تلفن بلند می شود و حرف در دهانم می ماسد. کتایون گوشی را بر می دارد و همان اول کار با جوابی که می دهد قدم هایم را در جا خشک می کند:

"سلام مرضیه خانم... حال شما؟"
"خواهش می کنم... زحمت رو که من دادم... لطف دارید شما"

نگاهم می کند:

" افرا... بله بیداره... باشه چشم... خواهش می کنم... پس یه لحظه گوشی خدمتتون... از من خداحافظ."

گوشی را به سویم می گیرد:

_ افرا جان مادرت...

و نگاه مرددی به علی می اندازد.
صدای زمزمه ی علی خطاب به کتایون دلم را پیچ می دهد:

_ نمی دونه؟

و من مضطرب از چیزی که نمی دانم سریع گوشی را از دستش می گیرم.

_ الو مامان... سلام.

_سلام خوبی؟ خوش گذشت بهت؟

دلم شکل پوزخند می شود:

_ بله مامان... خیلی!

_ خب خداروشکر... ببین افرا من و بابات تا یک ساعت دیگه راه میوفتیم... تو هم که از همون طرف با کتایون اینا میای، فقط بگو لباس چی برات بیارم...

و من شکل علامت سوالی بی جواب، بی اراده به سوی کتایون می چرخم که معذب زمزمه می کند:

_ مامان برای امروز همه رو دعوت کرده خونه شون.

و دوباره صدای مامان و همزمان با آن صدای قدم های شاید خسته ای که بی شک قدم های کیهان است.

_ اون بافت بلنده که کیهان برات خریده بود و بیارم با همون جوراب شلواری پشمیه... خوبه؟

سرم به سوی کیهان چرخیده می شود. خیره در نگاهش و با فکر به اینکه امروز همه چیز را تمام خواهم کرد، می گویم:

_ خوبه مامان... فقط شارژرم رو هم بیارید لطفا!

گوشی را که قطع می کنم. هنوز نگاهم از نگاه او کنده نشده که باز صدای کتایون می آید:

_ دیشب وقتی مامان با من تماس گرفت، قبلش با مادرت صحبت کرده بود.







من با کتایون همراه شدم و علی با کیهان. هر چقدر هم که کیهان نگاهش را به در و دیوار کوباند، هیچ اهمیتی ندادم.

قبل از حرکت از کتایون خواستم تا عینک خودم را از کیهان بگیرد و او هم بعد از پنج دقیقه، شاید کلنجار رفتن با برادرش، با عینکم بازگشت و من بلافاصله عینک ها را تعویض کردم و کاملا حس کردم که حالا بهتر می بینم.
با عینک روزهای بیچارگیِ خودم همه چیز را واقعی تر می دیدم، تا با عینک زرق و برق داری که همه اش دروغ بود و کیهان می خواست به زور بر چشمانم بنشاند.

تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم بگویم. حالا که تمام شدنی از سوی او این بین نبود، خودم همه چیز را تمام می کردم. مقابل پدر و مادر هایمان. شاید اشتباه بود، شاید بهتر بود اول با خانواده ی خودم مطرح کنم. اما شاید، روی لج افتاده بودم و هیچ برایم مهم نبود که کارم درست است یا نه! مخصوصا به خاطر آن جمله ی که بر زبان آورده بود. به خاطر تهدید و قدرت نمایی نامردانه اش! هر چقدر هم که در عصبانیت آن را گفته بود اما من به شدت ترسیده بودم.

آدم وقتی حرفی را می زند یعنی به آن فکر کرده. حرف، الکی لقلقه ی دهان آدمیزاد نمی شود. کیهان هم حتما به آن حرف و در واقع عملِ ناجوانمردانه، فکر کرده بود و بی شک یکی از گزینه هایش برای رام کردن من بود و من این را نمی خواستم. نمی توانستم تنها دارایی ام را این طور با نامردی از دست دهم.

اگر آن اتفاقِ جبران ناپذیر بینمان رخ می داد، دیگر هیچ خاکی نبود تا بر سرم بریزم و حالا با عقل ناقص و دل پر دردم فکر می کنم بهترین راه گفتن مقابل همه است. از کجا معلوم که مامان و بابا با خواسته ام کنار بیایند، من دیگر به هیچ چیز خوش بین نیستم. به هیچ چیزو هیچ کس اعتماد ندارم و خدا باعث و بانی این بی اعتمادی را لعــ...


اولین تصویری که با پیچیدن کتایون به خیابان فرعیِ مقصد، پیش چشمم نقش می بندد، تاکسیِ پدرِ من، در مقابل خانه ی پدرِ او ست.
بی شک از خانه تا اینجا کلی هم مسافر زده. پدر بیچاره ام که حتی کارش هنگام مهمانی رفتن هم دست از سرش بر نمی دارد. فقط اینبار خودش مسافر ماشین خودش می شود؛ بی کرایه!


تمام طول راه نه من کلامی گفتم نه کتایون. من مدام فکر می کردم که چه طور حرف هایم را بگویم و او شاید به وضعیت ما و شاید هم، نمی دانم! فقط حس می کردم که او هم حال خوشی ندارد.

_ ممنون

"خواهش می کنم"ش همزمان با پیاده شدن من و توقف ماشین کیهان کمی بالاتر از ماشین بابا می شود.

بی آنکه منتظر کسی بمانم به سوی درب سفید رنگ خانه می روم و کنار در می ایستم. علی به سمت کتایون می آید و کیهان به سوی من.
آشفته است و لعنت به دلِ من که انقدر راحت تمام حالات و حس هایش را درک می کند!

_ افرا انقدر می شناسمت که بدونم این سکوت، این همراهی، کلی حرف توش داره... چی تو فکرته؟

پس فهمیده بود. پس می دانست این "من" دیگر افرای احمقِ گذشته نیست و در واقع همان آرامشِ قبل از طوفان است.
انگار خودش هم می دانست که اگر همه بفهمند خیلی هم زورش کارآمد نخواهد بود.

دستم را روی زنگ می فشارم و همزمان می گویم:

_ بهت گفتم!

و در با صدای "بفرمایید"ِ شاد پدرش که از آیفون به گوش می رسد، باز می شود.

ورودم به خانه ی پدری اش با موج بی نهایت سهمگینی از اندوه و درد، همراه می شود. اینجا خانه ی امیدِ بر باد رفته ام بود. آخ که چقدر پدر و مادرش را دوست داشتم.
هرچند بی خبریِ شان از شاهکار پسرشان را باور دارم اما دیگر نمی توانم مثل قبل دوستشان داشته باشم. دست خودم نیست!

نگاهم در حیاط می چرخد؛ حیاط خانه ی آنها هم خیلی بزرگ نیست اما خب از حیاط ما بزرگ تر است.
حیاط با گلدان های اهداییِ مادرم رونقی گرفته، دیدنی! مادرش آن اوایل با دیدن گلدان های مامان، گفته بود، عاشق گل و گیاه ست و به قول خودش؛ دستش به اینکار نمی رود.

انگار مامان گلدان جدیدی برایش آورده که اینطور درگیر و محو کارشان هستند و متوجه ورود ما نمی شوند.
دو سه قدم که در حیاط جلو می روم، متوجه یمان می شوند. دست از گلدان ها می کشند و به سویمان می آیند. با شوق، با شور با شادی، ورودمان را نگاه می کنند. ورود من و کیهان را!
حیف خدایا حیف! امروز من قاتل این شور و شوق خواهم شد.

مادرش با ذوق به سوی من می آید و مادر من به سوی او!
تنِ بلاتکلیفم را در بر می گیرد:

_ سلام عروس قشنگم... خوبی مامان جان...

کمی دلخور می گوید:

_ دیگه سراغی از ما نگرفتی عزیزم!

سلامم را میان بازوانش می گویم و اندکی بعد جدا می شوم. به زور لبخند می زنم. دل می خواهد بروم زیر گِل، خدایا این چه وضعی ست!

_ ببخشید.

مادرانه نگاهم می کند، در این مدت هیچ گاه مادر شوهر بازی برایم درنیاورد:

_ چقدرم لاغر شدی، مراقب خودت نیستی دخترم.

به جای من مامان می گوید:

_ اصلا سودابه جون... سه روز پیش هم کیهان جان بهش سرم زد.

سودابه جان دست بر دست می کوبد و نگران لب می گزد و نگاهِ جدی شده اش را از من به کیهان می کشاند:

_ کیهان چرا نگفتی به من مامان؟

مامان سریع جانب داماد موقتی اش را می گیرد:

_ خوبه که شما رو نگران نکرده...خودش اما خیلی تو زحمت افتاد.

_ وظیفه ش رو انجام داده... اما باید به من می گفت... حداقل یه حال و احوالی می کردم...

دوباره نگاهش را به من می دهد و دستی به نوازش روی بازویم می کشد:

_ الان بهتری... هر چند رنگ و روت خیلی هم خوب نیست...

چیزی نمی گویم. حرفی ندارم. خب چه بگویم، بگویم تا دقایقی دیگر دلیل این بی رنگ و رویی را برایتان شفاف سازی خواهم کرد!؟
انگار این بی حرفی و سکوت من، کش دار می شود که کتایون سریع می گوید:

_ مامان خانوم ما هم هستیما...

و خدا را شکر که توجه هر دویشان به سوی کتایون و علی کشیده می شود. هر چند نگاه تیز بین مادرش حرف های بیشتری برای گفتن دارد و شاید به روی خودش نمی آورد.

بی اراده به سمت باغچه و گلدان های دور و اطرافش می روم.
باز بازار تشکرات هزار باره ی مامان از علی به خاطر زحماتش و تعارفات و مسخره بازی های معمول و متداول گرم می شود و من هیچ حس و حالی برای نفس کشیدن هم ندارم.

به جای نفس، آهی عمیق می کشم و نگاهم را روی گلدان ها می چرخانم. به خاطر سرما تعدای از آنها خراب شده اند. نفسی می گیرم از عطر یخ بسته شان و حضورش را کنارم حس می کنم.

_ افرا...

نگاهش می کنم. خواهشش را می خوانم. اما قبل از آنکه این خواهش به زبانش راه یابد، صدای پدرش به سلام و احوال پرسی خطاب به من بلند می شود و من بی توجه به او، خواهش، آشفتگی و پریشانی اش، به سوی پدرانمان می روم.

یعنی ممکن است بابا به خاطر کاری که می خواهم بکنم دست رویم بلند کند؟
چشم غره های مامان که روی شاخش است.
اما یعنی ممکن است مخالفت کنند؟
امیر اما هم دلش خنک می شود هم از ماندن روی دلشان ناراحت، یعنی اگر از من بزرگتر بود برادرانه ای داشت تا خرجم کند؟

به هر حال بی شک تمام کاسه کوزه ها سر من خُرد خواهد شد.
اما عیبی ندارد. این زندگی چهار روز پیش با تمام قوا روی سرم خراب شده بود.

پیشانی ام توسط پدرش مُهر می شود و من فقط دلم رفتن می خواهد.


_ امیر نیومد؟

با حرص می گوید:

_ آدم نیست که فقط آبرو می بره...

اما به نظرم همان امیر از همه آدم تر ست.
کمی مشکوک نگاهم می کند و من امروز هیچ قصدی برای نقش بازی کردن ندارم:

_ خوبی افرا... چیزی شده؟

_ خوب نیستم مامان... یه چیزایی هست که باید...

تقه ای به در می خورد و صدای بابا می آید.

_ خانوم بیا ببین شازده ت چی میگه...

مامان مردد نگاه از من می گیرد و به سمت در می رود. در را بازکرده گوشی موبایل بابا را از دستش می گیرد و مشغول صحبت با امیر می شود. موهایم را بی نظم خاصی با کلیپس پشت سرم جمع می کنم و شال گلبهی رنگی که مامان همراه خود آورده را روی سر می اندازم و حتی نگاهی هم در آینه به خودم نمی اندازم.

کلا میلی به تعویض لباس نداشتم نیم ساعتی با همان مانتو و شلوار روی مبلی دونفره در جوار کیهان میان جمع شادشان نشسته بودم و از بس مادر کیهان و مامان گفته بودند "افرا جان نمی خوای لباست رو عوض کنی" مجبور به اطاعت شده بودم.
کیهان آنقدر نزدیک به تنم نشسته بود که انگار نبض بی قرار و پر استرسش در تنِ من می تپید. دوست نداشتم این شرایط را و آن ته دلم که بی غرض سرک می کشیدم می دیدم عذاب دادن او را هم نمی خواهم اما این شاید برای هر دویمان بهتر بود. اگر نمی گفتم و تا ابد می خواستم با این جریان او را عذاب دهم، زندگی به هر دوسمان زهر مار می شد.

علی بحثی راه انداخته بود و تقریبا همه را درگیر کرده بود و فرصت دهان باز کردن برایم پیدا نمی شد و کمی حس می کردم شاید این کار از عمد باشد.

گوشی ام را در اتاق به شارژ می زنم و بیرون می روم. مامان هنوز با شاه پسرش سروکله می زند. درگیریشان سر پنجاه هزار تومانِ ناقابل است.

وارد هال که می شوم می بینم جمع انگار حالت زنانه مردانه به خود گرفته، مردها روبروی تلویزیون در سالن جمع شده اند و صدای کتایون و مادرش هم از آشپزخانه می آید.
کیهان در سکوت و خیره به زمین نشسته و علی کنارش آرام چیزی را در گوشش می گوید. پدر کیهان هم رادیوی محبوبش را آورده تا بابا برایش تعمیر کند.

پدر دیپلم فنی ام از هزار مهندس کارامد تر است، حیف که زمانه سر ناسازگاری با او داشته و دارد.. شاید اگر روزگار کمی بهتر با او تا می کرد و او فرصت تحصیل داشت حالا به جای راننده، اسماً و رسماً آقای مهندس بود. هرچند همین حالا هم گاهی تعمیرات وسایل برقی و حتی ماشین آلات را انجام می دهد، اما چشم های آدم ها که این چیز ها را نمی بیند. همه همان تاکسی را می بینند و بعد هم قضاوت می کنند! و نمی دانم کدام آدم بیکاری از سر دلخوشی گفته، تن آدمی شریف است به جان آدمیت...

امان از این هشت و نه همیشه درگیر. امان از بی پدری و سرپرست خانواده شدن در سن کم حتی با وجود برادری بزرگتر که از ترس زنش هیچ کمکی به خانواده اش نمی کرد و بابا یک تنه باید جور دو خانواده را می کشید. باید خواهرش را به خانه ی بخت می فرستاد در حالی که در خرج زن و بچه اش مانده بود.

صدای خداحافظی مامان با امیر از فکرهای بی سروته خارجم می کند و همزمان کتایونِ کمی بی رنگ و رو با سینی چای از آشپزخانه خارج می شود. با دیدن منِ بلاتکلیف ایستاده میانِ هال می گوید:

_ بیا افرا جان چرا اونجا ایستادی.

مامان کنارم می رسد و سودابه جان هم با ظرف شیرینی بیرون می آید و او هم همان تعارفات را اینبار خطاب به هر دویمان تکرار می کند و همه با هم به سوی مرد ها می رویم.
نگاه کیهان به من است و بافتی که خودش برایم خریده.
علی سریع از جا می پرد. به سوی کتایون خیز بر می دارد و در حالی که سینی چای را از دستش می گیرد، چیزی هم در گوشش زمزمه می کند.
نمی دانم همه می بینند یا فقط من امروز از همان صبح در خانه یشان، روی این زوج زوم کرده ام و شاید تمرین حسرت نخوردن می کنم.
کتایون روی یکی از مبل ها می نشیند. مامان مرا به سوی جای خالی کنار کیهان هل می دهد و خودش هم روی مبلِ سه نفره ی روبرویمان می نشیند.

_ خیلی بهت میاد.

توجهی به زمزمه ی زیر گوشی اش نمی کنم و نگاهم را به بابا می دهم و در گیری اش با رادیو...

_ مصطفی حالا وقت این کاراست، آقای شکیبا رو هم تو زحمت انداختی...

پدرم مثل همیشه متین و متواضع در حالی که استکانی چای از درون سینی بر می دارد می گوید:

_ دست شما درد نکنه آقای دکتر، زحمتی نیست خانوم

مامان مهلت نمی دهد و سریع اضافه می کند:

_ پدر افرا عاشق این کاراست...

بله پدرم عاشق این کارهاست منتها نه پول اجاره ی مغازه را دارد و نه شاگردی کفاف خرج هایش را می دهد.

علی سینی چای را مقابل ما می گیرد، بر می دارم، فقط برای رفع برای خشکی گلو؛ هر چند داغ اما بهتر از هیچ است. کیهان که دستش را برای برداشتن بالا می آورد علی به شوخی و بی شک برای درآوردن کیهان از این حال و هوای گرفته می گوید:

_ خوبه من هم مهمونم هم ازت بزگترم، خجالتم نمی کشه پاشه یه کمکی کنه...

_ می خواستی خود شیرینی نکنی؟

علی هم با خنده جوابش را آرام زمزمه می کند:

_ دهن سرویس.

شیرینی اما نمی خواهم که به اصرار سودابه جان کیهان برایم بر می دارد و من باز توجهی نمی کنم و باز هم نگاه مشکوک سودابه جان شکارم می کند!

_ خب گل دختر خوبی سراغی از ما نمی گیری؟

نگاهم را به پدرش می دهم و تنها تبسمی قرضی و نصفه و نیمه بر لبهایم می نشیند.

_ افرا جان در جریانی که، ثبت نام ارشد شروع شده ها...

نگاهم از پدرش به مادرش کشیده می شود، از ابتدای آشنایمان مادرش همیشه خیلی رک و راست ابراز کرده بود که مایل به ادامه ی تحصیل من است. شاید می خواست اینطور در حد پسر دکترش باشم. در حد به قول امیر پسر دکترای عمومی اش! به هر حال من هم تا قبل از این، هیچگاه حس بدی از این درخواست نگرفته بودم اما حالا...

تکان خوردن کیهان در جایش نشان از این دارد که از این بحث راضی نیست. کتایون و علی هم کمی ناراضی به نظر می رسند. شاید آنها هم به این فکر می کنند که در این شرایط این صحبت ها عواقب خوبی ندارد.

قبل از آنکه جوابی دهم پدرش می گوید:

_ البته امسال که فکر نمی کنم فرصت بشه، کنکور حدودا میوفته بعد از مراسم عروسیشون... ان شا الله برای سال بعد اگر خودش دوست داشت البته.

مامان ان شا الله می گوید و مادر کیهان هم دنباله ی بحث را نمی گیرد.
نگاهم از روی کتایون و علی کمی معذب شده می گذرد و نفس های نامنظم کیهان که در گوشم نواخته می شود. قلبم در دهانم می کوبد اما مرگ یکبا و شیون هم...

_ خب راستش موضوعـ...

کیهان زیر لب نامم را صدا می زند و من همانطور که کمی خودم را در این حصار تنگِ میانِ تن او و دسته ی مبل،جابه جا می کنم. آب دهانم را فرو می دهم و ادامه می دهم:

_ موضوعی هست که من... یعنی ما... من و کیهان... می خواستیم در موردش... باهاتون صحبت کنیم.

_ خواهش می کنم.

صدای بمش باز به زمزمه در گوشم می نشیند و من نمی توانم و شاید هم نمی خواهم کوتاه بیایم. لحظه ای سکوت کرده نگاهم روی چهره هاشان می چرخد. بابا دست از کار کشیده نگاهم می کند و مامان کمی اخم دارد. نگاه سودابه جان همان حس و حال مشکوک را القا می کند و پدرش با دقت خیره ام مانده. این میان شاید فقط کتایون است که دم به دم کمرنگ تر می شود و من واقعا کاری از دستم برای ترس نشسته در نگاه کتایون بر نمی آید. چون حالا دیگر کیهان هم همین قدر و شاید بیشتر، مرا می ترساند.

_ خب دخترم ما سراپا گوشیم.

نگاهم را به پدرش می دهم. شاید تنها جای کم استرس همین چهره ی همیشه خونسرد پدرش باشد.

_ خب ما... به این نتیجه رسیـ...

صدای عق زدن های پیاپی از جانب کتایون نگاه همه یمان را به سویش می کشاند.
دست به دهان گرفته به سمت راهرو می دود و علی و مادرهایمان پشت سرش. کیهان از جا بلند می شود و من هم نا خودآگاه می ایستم. همه چیز در هم و بر هم و قروقاطی می شود. همهمه می شود. ترسیده از اینکه نکند من مقصر حالش هستم نگاه مضظرب خیره ی مسیر رفتنش است و هنوز قدمی بر نداشته ام که کیهان با همان صدای بم، با همان گرفتگی با همان درد، زمزمه می کند:

_ بارداره

و همزمان صدای مبارک باد و تبریک های شاد مامان و مادرش از ورای راهرو بلند می شود و در یک لحظه همه چیز از آن همهمه ی پر استرس به هلهله ای پر شور و شوق تبدیل می شود.

کیهان در همان حال که به سوی اتاقش می رود می گوید:

_ علی بیارش اینجا فشارشو بگیرم.

صدای خِرخر و بعد هم صدای رسایی از جانب رادیو می آید و من هنوز همانجا سرجایم، میان سالن خانه ی پدریِ کیهان خشک شده ام.
کتایون را در اتاق خوابانده بودند و هنوز هلهله ی شادی برقرار بود. بعد از دقایقی که خیلی هم زود نگذشته بود سودابه جان با شوق و شوری بی وصف از اتاق بیرون می آید و تقریبا به سوی آشپزخانه می دود:

_ خدایا شکرت خدایا شکرت

مامان هم بیرون می آید. به دنبال من می گردد انگار. با دیدنم طبق معمول با چشم غره ای مرا به سمت اتاق هل می دهد و زیر گوشم می گوید:

_ چته امروز چرا خشک شدی؟ برو یه سر به خواهر شوهرت بزن، تبریک بگو.

از ورودم به اتاق که مطمئن می شود، خودش به دنبال سودابه جان به آشپزخانه می رود و من بی رمغ پا در اتاق می گذارم، نگاه هر سه یشان ورودم را شکار می کند و من فقط کتایون را نگاه می کنم و فکرم می رود سمت اینکه کتایون گفته بود کمکم می کند و حالا خیلی کمک کرده بود، واقعا. خب بی شک من زیادی خوش خیال بودم که انتظار داشتم این حرف واقعا از ته دل باشد.
نمی دانم شاید فکرم را می خواند و همانطور که نگاهش در فرار از چشمان من است زیر لب زمزمه می کند:

_ ببخش

خنده ام می گیرد. تلخ. پر درد.
درست که امروز حالش را دیده بودم و حقیقتا خیلی مساعد نبود اما همزمانی عق زدن هایش با اصل حرفم را خیلی هم نمی توانم باور کنم. به هر حال دیگر مهم نیست.
بی حرف پیش می روم. کنارش کمی خم می شوم و آرام و شاید بی حس گونه اش را می بوسم. صدای ورود مامان ها می آید و بوی اسپند می زند زیر دماغم. سرم را بلند می کنم و می گویم:

_ مبارکتون باشه ...

نگاهم را به علی می دهم:

_ همچنین به شما آقای دکتر... انشاالله به سلامتی

سودابه جان هم در ادامه ی حرفم می گوید:

_ انشاالله که روزیِ خودت باشه عزیزم...

و "انشاالله" از ته دل مامان و من که بی نگاهی به کیهان از اتاق خارج می شوم و به سمت اتاق سابق کتایون می روم. همان جایی که گوشی ام را به شارژ زده ام.

احتیاج دارم لحظه ای بی هیچ نگاهی تنها باشم. باید بتوانم خودم را پیدا کنم.
بی هدف به سمت موبایلم می روم و دکمه ی بالایی اش را چند لحظه ای می فشارم تا روشن شود.

فکرم می رود به سمت و سوی طبقاتی که هر کداممان از آن به دنیایش نگاه می کند. ویویِ ما که چنگی به دل نمی زند زیرزمین است و اندک نوری از جانب خورشید که فقط شب و روزمان را از هم سوا می کند. خانواده ی کیهان شاید طبقه ی سوم و خانواده ی علی طبقه ی ششم یا هفتم.
خب پس چرا اختلاف طبقاتی برای ازدواج کتایون بی اهمیت بوده اما برای من نه!
نمی دانم چیز هایی که امروز می بینم و حس می کنم از اول بوده یا من حساس و بدبین شده ام. چرا حس می کنم سودابه جان از بالا نگاهم می کند. چرا دختر خودش نباید فوق بخواند؟ چرا؟ تازه شوهر او که تخصص دارد. چرا خانه داری او مهم نبود و نیست، اما شاغل بودن من اهمیت داشته و دارد. چرا حس می کنم می خواهد با تحصیلات و شغلِ من، طبقه ی خانواده ام را تا آنجا که می تواند پوشش دهد.

فکر ها بی وقفه مثل مور و ملخ به مغزم می آیند اما نمی روند و من نه کنترلی بر رویشان دارم و نه می فهمم که اصلا منصافانه بر خورد می کنم یا نه.

خب درست که من خودم هم به ادامه تحصیل راغب بودم، اما اصرار او... به خودم تشر می روم که خب به هر حال هر مادری بهترین را برای فرزندان خودش می خواهد، فقط فرزندان خودش؛ و مادرها در این مورد خودخواه ترین انسان ها هستند.

اما این تشرها فایده ای ندارد. باز هم فکر ها می آیند و دیوانه ام می کنند.
اینکه اصلا چرا مهریه ای که در بله برونم مقرر شد با مهریه ی کتایون زمین تا آسمان فرق دارد. مگر خانواده ی کیهان خودشان در چه وضعی هستند، آنها هم که در مقایسه با خانواده ی علی چیزی کم از وضع ما ندارند.

"بس کن افرا"

نمی توانم. انگار تازه تازه چشمانم دارند می بینند. چرا آن روزها کور شده بودم. چرا تا همین چند روز پیش این چیزها برایم مهم نبود. چرا این فکر ها زودتر از این مغز پوکم را درگیر نکرده بود. چرا خدا؟ چرا فکر کردم تن آدمی شریف است و ... اصلا چرا دلم برای کیهان رفت.
چرا حالا خورشید مغزم طلوع کرده است؟

صدای آلارم واتساپ از فکر خارجم می کند. دایره ی سبز رنگ را می فشارم و با دیدن پیامی از جانب رها اخم هایم درهم تر می شود. عکسِ فرستاده شده اش در حال لود شدن است و من چشمم روی نوشته ی پر از غلط های تایپی که کاملا مشخص است هول هولی و شاید در عصبانیت نوشته شده، می چرخد:

"انگار هنوز باور نکردی حرفامو... نکنه گفته همه چیز صوری بوده و خودش پسر پیغمر؛ آره.. خب آره صوری بود اما نه اونقدری که...
این عکس شاید یکم بیشتر حال و هوای اون روزا رو برات مجسم کنه... دیگه چجوری باید بهت ثابت بشه که شوهرت یه دروغگوی نامرده..."

عکس لود می شود. انگشتم بی اراده تصویر را لمس می کند. دختر و پسری با لبخند های بی نهایت عمیق.
دخترک با تاپی زرد رنگ و شلوارکی جین، کمر به سینه ی ستبر پسری چسبانده که افرا فکر می کرد مرد اوست. بازوان قدرتمند پسر دور دخترک حلقه شده و دستان دخترک دور بازوان او. دخترک سخاوتمندانه لبخندش را نثار مردی کرده که سرش میان موهای او خانه دارد.

افرا کجای این هم آغوشی تنگاتنگ قرار دارد!
پوزخند می آید خودش را می چسباند به دهانم.

" اینجوری همه چیز صوری بوده؟ ... اینجوری زیاد هم دیگه رو نمی دیدین؟ ... خب آره دیگه یه بار که اینجوری هم دیگه رو می دیدین برای مدت ها بس بوده دیگه! ... اینجوری همه ی حرفشون حرف آزاد بوده؟ "

تقه ای به در می خورد و من چشمم روی عکس خشک شده.

"چرا دردت اومده خنگ خدا خب عقد بودن، برای قشنگی که عقد نمی کنن"

در باز می شود و چشمان من کنده نمی شود از نیم رخ او و پلک بسته اش که نیم دیگرش با موهای رها پوشیده شده.

" جمع کن خودتو، خودشم گفت که عاشقش بوده، تو این وسط حتی نخودی هم نبودی"

صدای "افرا جان" گفتن علی همزمان می شود با اشکی که صاف روی صفحه ی گوشی سقوط می کند.

"باید تمومش کنی افرا"
گذشته ها گذشته اما من دردم می آید از ردِ این گذشته های نگذشته!
کنارم می ایستد. دهان باز می کند اما زود بسته می شود. چشمم از تصویر کنده نمی شود تا اینکه دستش گوشی را از دستم بیرون می آورد.

_ لعنتی

نگاهش می کنم. سرش را بلند کرده با اخم و نگرانی نگاهم می کند.

_ این دختر دیوونه ست افرا... فقط می خواد بین شما رو بهم بزنه... کیهان اشتباه کرده اصلا غلط کرده رها هم داره به بدترین نحو تکرارش می کنه... تو نذار ادامه پیدا کنه... تو بزرگی کن...

ناخودآگاه آه می کشم.
شاید رها، آزاد را دیده و سوخته از سوختن برادرش و خواسته در این سوختن تنها نباشند. این دیگر از بدشانسیِ من است که کسی دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی کند، تا به آتش بکشاند.

نفسی می گیرم و سعی می کنم محکم باشم. وقتی تنها باشی، وقتی تکیه گاه و پناهی نداشته باشی، مجبوری! مجبوری خودت نقش همه اش را برای خودت بازی کنی.

_ می دونم نگران کیهان هستید و هر کاری براش می کنید. شما، کتایون خانم، اصلا همه... خب حق دارید دوست و برادرتونه... منم باید نگران خودم باشم... خداروشکر دور کیهان شلوغه و خیلی طول نمی کشه تا به زندگی عادی برگرده... فکر کنید من یه آدم ترسو و ضعیف و کینه ای و اصلا مزخرف هستم... اما این بار برای شونه های من سنگینه... من تنهام... باید خودم هوای خودمو داشته باشم.

دیگر نمی مانم تا حرفی بزند. از اتاق بیرون می آیم تا خودم را برای آخر این قصه آماده کنم.
پشت درب اتاق مقابلم در می آید. دیدن نبض گرفتن های رگ برجسته شده ی شقیقه اش خیلی هم سخت نیست.
اول می خواهم بی توجه از کنارش بگذرم اما سوالی در سرم چرخ می خورد که وادار به ایستادنم می کند.

_ تو این چند روز که من همه چیز رو فهمیدم و...

صدای بازشدن درب اتاق و بیرون آمدن علی، وقفه ای در صحبت کردنم ایجاد می کند. لحظه ای نگاهش به پشت سرم می رود و نمی دانم چه در چهره ی علی می بیند که نگاهش اینبار مردد روی صورتم می نشیند.
بی توجه به حضور علی ادامه می دهم:

_ می خوام بدونم تو که فهمیدی رها اومده همه چیزو گذاشته کف دست من، نرفتی سراغش؟

شاید منظورم را از این سوال نمی فهمد و می ترسد چیزی بگوید که همه چیز بدتر شود که لحظه ای فقط نگاهم می کند و من هم دیگر صبری برای انتظار ندارم که بر می گردم تا گوشی ام را بیاورم که در دست علی می بینمش. گوشی را از دستش می گیرم و دوباره به سوی کیهان می چرخم:

_ برو بهش بگو دیگه چیزی بین ما نمونده که بخواد خرابش کنه... بهش بگو دست از این کاراش برداره، چون من بیشتر از این کشش ندارم.

گوشی را به سینه اش می کوبم و از کنارش می گذرم و زمزمه ی عصبی علی به گوشم می رسد.

_ کیهان، این دختر حق داره... تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی.

کتایون کنار پدرش نشسته و شاید به قربان صدقه رفتن هایش گوش می دهد. بابا هم با محبت نگاهشان می کند. مامان و سودابه جان هم در آشپزخانه هستند.
به سویشان می روم بابا تمام محبت نگاهش را به صورتم می پاشد. و من باز گریه ام می گیرد از کاری که می خواهم بکنم. این اولین باری ست که خودخواهانه فقط و فقط و فقط، دارم به خودم فکر می کنم و خانواده ام جایی در تصمیمم ندارند و همین حالم را بد می کند.

کتایون شرمنده نگاهم می کند و از رد نگاهش است شاید، که نگاه پدرش هم به من می رسد.

_ اومدی عروس خانم. بیا بشین پیش ما

سر جای قبلی ام می نشینم که بعد از لحظه ای می گوید:

_ راستی چیزی می خواستی بگی افرا جان.

_ ممم... بله خب...

_ کیهان جان مامان جوجه ها هم آماده ست، فکر می کنم تا نیم ساعت دیگه خوب باشه که دست به کار بشن نه مرضیه جون؟

_ بله عالیه دستشونم درد نکنه.

تایید مامان را که می گیرد اینبار خطاب به دخترش می گوید:

_ الان برات قارچ آماده کردم که دوست داری، قربون تو نوه م برم من.

پدرها و مامان به ذوقش می خندند و همه دوباره کمی پراکنده تر در کنار هم می نشینند. کیهان اما مردد کنار مبل من ایستاده. نگاهش نمی کنم اما امواج استرسی که از جانبش می آید دلم را پیچ می دهد.

_ چرا نمی شینی کیهان... خوبی مامان جان؟

همه ی نگاه ها به کیهان کشیده می شود و من نگاهم را روی میز روبرویم ثابت می کنم.
نگرانِ شازده ی دکترش است، خب حق دارد.
آسمان پاره شده و پسر تک تک مادر ها، هر کدام از یک آسمان بر زمین افتاده اند!

انگار می داند که افرا افسار پاره کرده که کمی شاید هول می گوید:

_ اگه اجازه بدید چند لحظه ای با افرا بریم تا جایــ...

همین حالا وقتش است. تا کسی دیگر این میان بالا نیاورده خودم باید روی این زندگیِ طبقاتی ِ مزخرف بالا بیاورم.
نمی گذارم جمله اش را کامل کند. دلم آتش می گیرد و چشمانم خیس می شود اما نمی گذارم اشکی از مرز چشمانم رد شود. تپش های قلبم کند می شود و زبانم می جنبد:

_ ما تصمیم گرفتیم جدا شیم!


چند لحظه ایست که سکوت سنگین تر از هزار وزنه ی هزار کیلویی روی فضای سالنِ خانه یِ پدریِ مردی که دیگر مرد من نیست، چنبره انداخته و کلمات از میان این جمع رفته است انگار.
یک جورهایی حس می کنم با جمله ای که بر زبان آوردم بخشی از قلبم را هم بالا آوردم.

عمیقا می ترسم نگاهم را از میز و استکان های یخ کرده و دست نخورده ی چای بگیرم.
ثانیه ها کش می آیند انگار که شوک نمی رود و هوا باز نمی گردد.
پشیمانم؟ نیستم؟ نمی دانم! فقط در این لحظه فکر می کنم، این جمله باید بالا آورده می شد که، شد!

_ کیهان؟!

صدای سودابه جان است که با بهت و سوال پسرش را خطاب قرار می دهد.
امواج منفی و استرس زا، هنوز از جانب کیهان به سویم می آیند. عمیقا حس می کنم و می دانم که در این مسیر تنها هستم. پس آرام سرم را بالا می آورم. اولین تصویر، تصویر مات و مبهوت مامان است. بهت از چشمان گرد شده اش فواره می زند و همین که نگاهم را می بیند زبانش حرف زدن را به یاد می آورد:

_ افرا... چی... گفتی تو؟

تنها سرم را به چپ و راست تکان می دهم. نمی دانم دقیقا چه چیز را نفی می کنم. شاید برای ابراز تاسف برای آروزهای بر باد رفته ی مادر و دختریِمان است. شاید هم برای حال و روزم.
می ترسم و به هیچ وجه جرات ندارم حتی نیم نگاهی به بابا بیندازم.
که صدایش می آید. و صدایش؛ وای از صدایش :

_ تقصیر منه!

حس می کنم نگاه هایی را که شاید با این صدا و حرف از من جدا و به سوی او کشیده می شوند و من باز نگاهم را پایین می اندازم، جایی حوالیِ زانویم.

_ یعنی چی؟ چی میگین شما دوتا؟

سودابه جان کم کم دارد به نقطه ی جوش می رسد و ما انگار جوابی نداریم. درواقع جوابی که به درد بهت این جمع بخورد!

_ کیهان خان واضح حرف بزن!

پدر خونسردش هم به زبان می آید و من هنوز جرات نگاه کردن به بابا را ندارم و عجیب حس می کنم، او دارد مرا نگاه می کند؛ دختر همیشه سر به زیرش را! دختر به سیم آخر زده اش را!
و او فقط می گوید:

_ درستش می کنم. همه چیز رو درست می کنم.

_ چی رو درست می کنی؟ چی کار کردی پسر؟

و من تا به حال این لحن را از پدرش نشنیده ام!

_ مصطفی!

اعتراض سودابه جان هم بی جان ست! آخر لحن کیهان جایی برای دفاع باقی نمی گذارد.
که اینبار مامان می گوید:

_ آخه چی شده؟ افرا خب یه چیزی بگو؟

و من خیلی ناخواسته زبان می جنبانم. نمی دانم چرا چیزی ته قلبم نمی گذارد او به تنهایی سیبلِ نشانه روی های این میان باشد و این کاملا مربوط به بخش بی نهایت احساسی و بی منطق و در اصل بی شعورِ وجودم است که انگار هنوز از جانم بالا نیامده. آنجا که هیچ گاه خیلی مجال عرض اندامش ندادم. آنجا که هنوز دلش برای دکتری ناشناخته و کاملا متفاوت با این مرد می تپد.
بیچاره صدایم جان هم ندارد:

_ من از همه معذرت می خوام... واقعا نمی خواستم خبر خوش بارداریِ کتایون خانم رو خراب کنم... اما... بی فایده ست، خب ما... یعنی... تفاهم نداریم.

_ یعنی چی این حرف... تفاهم ندارین؟

چرا زبانم به گفتن حقیقت نمی جنبد؟ چرا نمی گویم من همسر دوم همسرم هستم؟
خب دلم نمی خواهد تحقیری که از بازیچه بودنم این میان با تمام وجود حس کردم را کس دیگری هم ببیند. ترحم نگاهشان را نمی خواهم. دلم نمی خواهد پدرو مادرم هم بفهمند دخترشان چقدر بی ارزش بوده که وسیله ی انتقامی شده که هیچ ربطی به او نداشته...
با صدای دوباره ی مادرش سعی می کنم افکارم را خفه کنم تا سیل جاری نشود.

_ یعنی چی اصلا... زندگی که بچه بازی نیست که یه روز عاشق شین یه روز فارغ...

_ مامان لطفا اجـ..

_ یعنی چی کیهان بحثِ زندگیتونه، شوخی که نیست...

بالاخره بابا هم به حرف می آید، جدی، گرفته، منتظر:

_ خیلی خب توضیح بده کیهان خان... هرچند من با دختر خودم هم حرف دارم!

لحن بابا داغون ترم می کند. و جانم ته می کشد برای حرف هایش با من!
کیهان معذب تر می شود. استیصالش را با تک تک سلول های تنم حس می کنم و تنها کاری که شاید احمقانه می توانستم برای او که نه، برای احساسی که به او داشتم، انجام دهم و دادم، که همه چیز را سر تفاهمِ نداشته یمان خرد کنم!

_ آقای شکیبا... افرا از من ناراحته...حقم داره... من فقط می خوام بهم فرصت بده... یعنی اگر فرصــ...

_ یعنی می خوای بگی افرا فقط به خاطر یه ناراحتی داره حرف از جدایی می زنه، دختر من عاقل تر از این حرف هاست پسر جان!

دلگیریِ بابا از خودم را عمیقا حس می کنم اما این که باز هم این میان هوایم را دارد چشمانم را خیس می کند. اما مامان شاید کمی معترض نام بابا را صدا می کند که پدر کیهان کمی عصبی خطاب به کیهان می گوید:

_ آقای دکتر... همه منتظر شمان!

لحنی که "آقای دکتر" را با آن ادا می کند آنقدر پر معنا و پر حرف است که مادرش شاید طاقت نمی آورد این طور تکه انداختن به پسر دکترش حتی از جانب پدرش را که خطاب به نمی دانم که فقط شاید از روی نارحتی و با حرص می گوید:

_ هر چیزی هم که شده باشه هر دو مقصرن!

_ مامان!

با وجود سر پایینم هم می توانم چشم غره ی سودابه جان به کتایون را حس کنم.
اینبار مامان آرام تر از بقیه البته بیشتر با نگرانی می گوید:

_ کیهان جان پسرم چی شده آخه، بگید شاید ما بتونیم کمک کنیم؟

_ مرضیه خانم مگه نمی بینید، تصمیمشون رو گرفتن... کسی منتظر کمک ما نبوده؟

با این که جمع می بندد، با اینکه نامی نمی برد، با این که مخاطبش در واقع مجهول است، اما کاملا تکه اش به خودم را حس می کنم و کاملا به جای آن "کسی" نام خودم در سرم زنگ می زند و نمی دانم این همه مادرشوهر گری کجای وجود مادرش جمع شده بود که هیچگاه چیزی حس نکرده بودم. شاید هم من زیادی خودم را درگیر پسر دکترش کرده بودم که چشمان چیزی دیگری جز او نمی دید.

_ مامان جان لطفا آروم باشید... خود کیهان داره میگه که مقصره!

دفاع کتایون هم دلم را آرام نمی کند.
کیهان آرام از مقابلم می گذرد و کنارم روی مبل می نشیند.
دست هایش را در هم قلاب می کند و کمی به سویم متمایل می شود و با صدایی گرفته می گوید:

_ افرا جان من جلوی همه ازت خواهش می کنم... به من یه فرصت بده... من قول میدم به جان خودم، به جان خودت همه چیز رو درست کنم...

_ نمی گید چی شده و این نگفتن داره کم کم منو نگران می کنه... مخصوصا اگر بفهمم حال بد این چند روزه دخترم و زیر سِرم رفتنش به خاطر شما بوده باشه کیهان خان... اونوقت نمی تونم همینطور فقط بشینم و نگاه کنم...

کیهان سرش به زیر می افتد و من نگاهم آرام بالا می آید و روی چهره ی مردانه، حامیانه و صد البته پدرانه ی پدرِ زحمتکشم می افتد. دلم می خواهد ذره ای شوم و خودم را میان بازوان پر اطمینانش قایم کنم. تا همه چیز تمام شود.

_ آقای شکیبا هنوز که نمی دونیم جریان چیه... درسته که هنوز اسمشون توی شناسنامه ی هم نرفته اما همین صیغه هم کم چیزی نیست... اینا حکم زن و شوهر رو دارن... دیگه والا هر کی ندونه من می دونم پسرم چقدر دختر شما رو دوست داره!

نگاهم بی اراده اول روی او و اخم هایش و بعد هم علیِ ساکت و سر به زیر و کتایون شرمنده می افتد.
آخ خدا چرا انقدر کنایه از حرف هایش چکه می کند.
چه راحت از "عروسم" های شاید آبکی به "دختر شما" تنزل مقام پیدا کردی افرای بیچاره!
آنقدر کنایه ها شفاف است، که حتی این بار مادر همیشه در جبهه ی دامادم را هم ناراحت می کند، انگار که دلخور می گوید:

_ سودابه جان حالا که وقت این حرفا نیست... مگه دختر من کم پسر شما رو دوست داره! به قول خودتون اینا زن و شوهرن... به هر حال بحث و دعوا پیش میاد ما باید کمک کنیم مشکل حل شه...

قبل از آنکه سودابه جان جواب مادرم را دهد باز صدای بابا می آید و نگاهم را به سوی نگاه دوخته شده به زمینش می دهد:

_ اون صیغه هم به اصرار خوده کیهان خان بود و من الان دارم پشیمون میشم به خاطر موافقتم!

نگاهش را از زمین می گیرد و به سر زیر افتاده ی کیهان می دهد و خیلی جدی می گوید:

_ یادت رفته شب بله برون تو حیاط چه قولایی به من دادی؟

کیهان همانطور سر به زیر اما محکم می گوید:

_ من سر قولام هستم آقای شکیبا... اما افرا زن منه، من ازش نمی گذرم.

صدای "نچ" گفتنی از جانب علی می آید.
اخم های بابا محکم تر در هم گره می خورند و فقط می دانم که اینطور زنم زنم کردن در این شرایط و در برابر بابا ایده ی خوبی برای کیهان نیست.
بابا بلند می شود. یک دفعه. پدر کیهان هم کمی مردد می ایستد. و نگاه من و شاید نگاه همه جز نگاه زیر افتاده ی کیهان همراهش بالا می رود.

_ زحمت دادیم اما انگار شرایط برای ادامه ی این مهمانی فراهم نیست... بریم خانوم... بلند شو افرا!

_ آقای شکیبا

_ جناب دلپاک چیزهایی این بین هست که درست نیست... و هیچ کدوم از ما تا نفهمیم چی شده نمی تونیم درست و منطقی برخورد کنیم... و انگار فعلا هیچکدوم قصدی برای گفتن ندارن... فکر می کنم بهتر باشه ما بریم تا یه تصمیم درست بگیریم...

می رود و قلب بیچاره ام دیگر در حلقم می کوبد.
مامان هنوز مردد خیره ی کیهان مانده شاید هنوز امیدوارانه منتظر است تا چیزی بگوید و همه چیز ختم به خیر شود. من اما آرام آرام قدم بر می دارم تا به سوی اتاقی که لباس هایم را درونش گذاشتم بروم.

چند قدم بیشتر نرفته ام که صدای بلند شدن ناگهانی اش را می شنوم و حتی نفسی که در سینه ها از حرکت یک دفعه ای اش حبس می شود. در لحظه بازویم کشیده می شود و مرا به سوی خودش بر می گرداند.
علی معترض نامش را صدا می زند. او اما بی توجه سرش را به سرم نزدیک می کند. تن نحیف من در پس قامت بلند و تن ستبرش از دید دیگرانِ پشت سرش پنهان می شود.
از میان دندان هایش خفه می غرد:

_ گفتی نمی خوای مثل من بشی، گفتی انتقام نمی گیری افرا؟

نمی توانم خودم را کنترل کنم تا در برابر این همه چشم حرکت تندی انجام ندهم اما نمی شود. دستم را از دستش بیرون می کشم و خیره در چشمانش با اعصابی بی نهایت متشنج خفه مثل خودش می غرم:

_ اگه می خواستم انتقام بگیرم... خیلی راحت جلوی همه از رها و آزاد می گفتم، مدرکم داشتم، نه که مثله یه احمق بگم با هم تفاهم نداریم... بی انصاف

دست علی روی شانه اش می نشند برای عقب کشاندنش و شاید خفه تر از ما می غرد:

_ بس کن کیهان... بیشتر از این گند نزن احمق

هنوز چشمان سرخش خیره ی چشمانم است که صدای مادرش بلند می شود:

_ چرا یکیتون نمی گه چی شده خب؟

بی توجه به صدایش خیره به سرخی چشمانش می گویم:

_ دیگه نمی شناسمت... هیچ شباهتی به کیهانی که دوسش داشتم نداری...

بر می گردم و تمام سعیم را می کنم تا ندوم تا گریه نکنم تا فرارم خیلی هم در چشم ها نمایان نشود.





باید می رفتم!
بابا منتظر توضیح بود، از همان دمی که به خانه رسیدیم. شاید هم از قبل تر، از آن لحظه ای که سوار ماشین شدیم، از همان دم که من در برابر تمام چرا و اما و اگرها، غرغر و دعواها، چشم غره و حتی قربان صدقه های مامان سکوت کردم و او فقط یک کلام قاطع خطاب به من گفت:
" توی خونه توضیح میدی افرا "
و من هنوز آمادگیِ بیرون رفتن از اتاق را پیدا نکرده ام.

شاید یک ساعت بیشتر است که همان طور مانتو پوش و شال به سر در اتاق نشسته ام و افکارم انگار به بن بست رسیده اند.

بروم بگویم کیهان زن داشته؟
گفتن از آزاد برایم سخت است.
بگویم آزاد مرا دوست داشته؛ از بابا خجالت می کشم.
گفتن از پسری با آن ویژگی های اخلاقی که لباس پوشیدن و اصلا همان مدل حرف زدنش هم برای بابا غیر قابل هضم است، چه رسد به کارهای دیگرش.
بعد نمی گوید چرا همان موقع ها در مورد آزاد نگفتی. ملاقات های مرتبش را، بیماری اش را؟ اگر فکر بدی درباره ام کند؟ من از تعصب بابا می ترسم.
نفسم را مردد بیرون می فرستم. نمی دانم اصلا شاید هم هیچ کدام این فکرها را نکند.
دلم فریاد زدن می خواهد. مشت زدن می خواهد. مشت زدن در سینه ی ستبری که مالِ من نیست؛ نمی خواهم باشد!

تصویری از یک هم آغوشیِ دیوانه کننده با نقش اولی بی نهایت آشنا، پیش چشمانم نقش می بندد و تک تک سلول های تنم را به انزجار می اندازد. دلِ احمقم هم مثل سگ پشیمان می شود از کمکی که در خانه ی پدری اش به او رساند و همه چیز را سر تفاهم نداشته ی مان خرد کرد.

مثل ترقه از جا می پرم. دلم یک جیغِ از ته دل می خواهد برای احساس پاکی که به بازی گرفته شد.
اصلا می گویم ما خانوادگی گولِ یک بازی زشت و کثیف را خوردیم.
می گویم کیهان همه ی ما را گول زده، حتی خوده تو را بابا!

قدمی به سوی در می روم. ازدواجش را می گویم، هر چند از شانس گندِ من خیلی هم بعید نیست که با اصرار کیهان به پشیمانی و جبران خیلی هم معضل بزرگی به نظر نیاید.
مردد می ایستم.

کاش کمی بیشتر فرصت داشتم تا با خودم فکر کنم. کمی با خودم حرف بزنم. کمی از دلم بپرسم چه می خواهد. کمی مغزم را به جان دلم بیندازم و کار را تمام کنم.
سرم را میان دست هایم می فشارم و چشم هایم را می بندم. این همه فکر های بی سروته این دیوانگی حالم را بد می کند.
درمانده آه می کشم.

چاره ای نیست.
بی هدف بی آنکه آخر هم دقیقا بدانم چه می خواهم بگویم از اتاق خارج می شوم.
صدای پچ پچ مامان با صدای باز شدن درب اتاقم قطع می شود.
وارد هال می شوم، آنها هم هنوز با همان لباس ها هستند. بابا سرش را بالا می آورد و زل می زند به چشمانم. حالت کمی ترسناک چهره اش را که می بینم همه چیز از یادم می رود.
تکیه زده به پشتی قرمز و مشکی نشسته و در حالی که ساعد یک دستش را روی زانوی پایش گذاشته، سویچش را کمی عصبی تکان می دهد، با اخم های در هم منتظر توضیح من است.

آب دهانم را پر صدا فرو می دهم. حس می کنم اینجا در میان خانه ی خودمان، نباید انتظار آن حمایت ها را از بابا داشته باشم. حالا که فکرش را می کنم می بینم در جریان نگذاشتنشان قبل از عنوان کردن در آن جمع، غلطی بی نهایت بزرگ بود و شاید نیمی از عصبانیت بابا به همین خاطر باشد.

مامان با اخم از روی صندلیِ میز تلفن در حالی که پایش را تند تند تکان می دهد، نگاهم می کند. او هم منتظر دفاعیات من است.

با بیشترین فاصله ای که می توانم روبرویشان می ایستم و سرم را تا ته پایین می اندازم و نگاهم را محکمِ محکم روی قرمزی های قالی نگه می دارم.
دست هایم را در هم گره می کنم که مامان می گوید:

_ دلمون خوش بود که تو خودسر نیستی... پدرو مادرتو قاطی آدم حساب می کنی... اما انگار برای خودت بریدی و دوختی... نباید قبلش به ما می گفتی!

حق دارند و من فقط بیشتر خجالت می کشم:

_ من... ببخشید... باید بهتون می گفتم... اما...

_ اما چی؟

نیمی از قلبم از ترسِ لحن بابا سکته را می زند و بی اراده و بی فکر دهانم باز می شود:

_ اگه رسما با کیهان ازدواج کنم و بعد ازش جدا بشم خوبه؟

صدای دست بر هم کوبیدن مامان آنقدر بلند است که شانه هایم می لرزند.

_ وای افرا تو چت شده؟ مگه همین الان کم از جدایی داره... درِ دهنِ مردمو تو می خوای ببندی؟؟

لعنت به دهان مردم!
بابا کمی صدایش را بالا می برد:

_ امون بده مرضیه... باید دلیل داشته باشی افرا!

صدای مامان هم کم از جیغ ندارد:

_ یعنی چی منصور، تو موافقی؟!!!

_ نــــه... اما اول باید بفهمم چی شده که می خواد این غلطو بکنه!

بابا کم عصبانی می شود اما امان از وقتی عصبانی شود و من می دانم با خودسریِ امروزم که کم کم دارم از آن پشیمان می شوم او را زیادی عصبانی کرده ام.
این بار صدایم می لرزد و نمی دانم چرا نمی توانم افکاری که قبل از بیرون آمدن از اتاق داشتم را بر زبان آورم:

_ انتخاب کیهان اشتباه بود بابا... ما از هیچ نظر به هم نمی خوریم...

_ مگه اون موقع که اومد خواستگاریت نمی دونستی؟

صدای چرخیدن کلید در قفل درب حیاط می آید.

_ خب... خب این مدت... صیغه برای آشنایی بیشتر بود... خب من شناختمش... کیهان اونی نیست که تصور می کنید...

درب هال باز می شود و امیر هم شاید متعجب از دیدنِ ما این موقع در خانه آن هم با این وضع، شوکه می شود که با حالتی سوالی می پرسد:

_ برگشتین؟

بابا بی توجه به سوال امیر جدی می گوید:

_ تو تا هفته ی پیش با شناختت هیچ مشکلی نداشتی... من می خوام بدونم توی این هفته چی شده که بی مقدمه حرف از جدایی می زنی؟

_ جدا شی!!! خودتونین؟

انگار باورش نمی شود آنچه شنیده را که هرچند لحنش کمی شوخ است اما با تعجب این کلمات را بر زبان می آورد و بابا عصبانی مخاطب قرارش می دهد:

_ زبون به دهن بگیر

مثل همیشه بی توجه به موقعیت طلبکار می گوید:

_ چیه خب من آدم نیستم، نباید بدونم تو این خراب شده چه خبره...

بابا جوش می آورد. پر حرص از جا می پرد و به سمت امیر خیز برمی دارد:

_خراب شده قبر منه...

ناخودآگاه و شاید هم از ترسِ حرکت یک دفعه ایِ بابا، قدمی عقب می روم و مامان سریع خودش را جلوی بابا می اندازد:

_ ای وای منصور... امیر دهنتو ببند... ای خدا...

امیر هم انگار برای اولین بار در عمرش می فهمد که شرایط آنقدر خراب هست، که غد بازی هایش را کش ندهد و زیر لب زمزمه می کند:

_ چی گفتم مگه.

_ وای منصور بشین برات آب بیارم... ای خدا کور بشه چشم اونایی که چشم نداشتن خوشبختی بچمو ببینن...

بابا را به سمت صندلی می کشاند و خودش در حالی که زیر لب ادامه ی حرف هایش را برای خودش زمزمه می کند، به آشپزخانه می رود.
امیر هم با کمی مکث به دنبالش می رود و من می ترسم سرم را اپسیلونی تکان دهم اصلا نفس بکشم. آنقدر همه جا ساکت است که صدای تقریبا پچ پچ وار امیر هم کاملا واضح به گوش می رسد که از مامان می پرسد:

_ چی شده؟

مامان هم همانطور می گوید:

_ ول کن امیر...مگه نشنیدی؟

این درخواست انگار آنقدرها عجیب و غریب هست، که برادرِ همیشه بی تفاوت نسبت به خواهر و شاید کل خانواده را هم شوکه می کند. امیری که هیچ واکنشی به خواستگاری و بعد از آن هم جواب مثبتم از خود نشان نداده بود!
با تعجبی عمیق می گوید:

_ افرا می خواد؟

صدایی از جانب مامان نمی آید اما امان از صدای آرام اما پر تمسخر امیر که درد روی درد می گذارد:

_ به به می بینم که آقای دکترتون هم تو زرد از آب درومده!

میتوانم پوزخندش را هم تجسم کنم و عجیب حس می کنم دلش خنک می شود که مامان با حرص می گوید:

_ بس کن احمق حرف زندگیه خواهرته...

بابا عصبی زمزمه می کند:

_ لا اله الا الله...

و امیر دیگر چیزی نمی گوید و شاید از آنجا که باز وسط خال زده است و دقیقا تلخی و تو زردیِ حقیقت را به رخم کشیده، سرم درمانده زیر می افتد.
مامان از آشپزخانه خارج می شود و من سرم را بلندنمی کنم.
بعد از لحظه ای بابا با همان درجه از عصبانیت، فقط با تن صدایی آرام می گوید:

_ زود باش حرف بزن افرا

و من بی اراده گریه ام می گیرد. می ترسم. من دلم می خواهد بی توضیح فقط حمایتم کند؛ درست مثل وقتی خانه ی پدر کیهان بودیم. دست و دهانم می لرزد:

_ بابا... ببخشید... خواهش می کنم... من نمی خوامش...

باز از جا می پرد و سرم با این حرکت تند بالا می آید.
زَهره ام آب می شود از فریادش.

_ زهر مار و نمی خوامش...

امیر هم می ترسد شاید که تکیه از دیوار می گیرد و قدمی به سوی من می آید:

_ یک کلام بگو چی شده که نمی خوایش که خودش می گه مقصره، که می خواد جبران کنه...

_ منصور

بابا هیچگاه این چنین برخورد هایی با من نداشته و من آنقدر ترسیده ام که فکر می کنم اگر نام آزاد هم این میان بیاید وضع بدتر خواهد شد.
می ترسم از نگاهش و دهان خشکم خود به خود باز می شود:

_ گذشته ش... بابا... دروغ گفته... زنـ ...

نمی چرخد لعنتی زبانم نمی چرخد ، فقط مستاصل می نالم:

_ از خودش بپرسین...

و فرار می کنم. با گریه، با لرز، با ترس و خدا باعث و بانی این زندگی لعنتی را لعنت کند.





صدای جار و جنجالشان تا لحظاتی پیش می آمد و عاقبت مامان با هزار قسم و آیه موفق شده بود، بابا را از بیرون رفتن با آن حال و روز و عصبانیت، منصرف کند.

هنوز چیزی از سکوت قرضیِ خانه نگذشته که در اتاقم خیلی آرام باز می شود و امیر بی اجازه با سرکی که به درون راهرو می کشد، داخل می آید.
اشک هایم را پاک می کنم و نگاهم را به زمین می دوزم. دلم می خواهد بگویم برود از اتاقم گم شود بیرون اما حوصله ی حرف زدن با او را اصلا ندارم.
که صدای آرام و لحن مشکوکش، و جمله ای که می گوید نگاهِ ماتم را شوکه بالا می آورد.

_ اون "زن" ی که گفتی، چی بود؟

از بهتی که ناشی از تیزی اوست، زبانم بند می رود. فکر می کردم کسی متوجه نشده باشد. حس استرس افتضاحی دلم را پیچ می دهد و او شاید از دیدن حالتم جوابش را می گیرد که این بار می گوید:

_ واقعا زن داشته؟

این طور پیگیر شدنش هم برایم عجیب است هم در این شرایط مضطربم می کند، مخصوصا چون حس می کنم بیشتر می خواهد با جمع کردن آتو، عقده هایش را خالی کند. عقده های ساخت دست مامان و بابا را!
اصلا نمی توانم حس برادرانه ای از این کنجکاوی بگیرم مخصوصا با جمله ای که با آن لحن در آشپزخانه گفته بود و هیچ فکر نمی کرد چقدر دلم از شنیدنش سوخته است!

_ برو بیرون

پوزخند می زند:

_ پس داشته؟

با صدایی که هیچ قدرتی ندارد می گویم:

_ فضولیش به تو نیومده

بی تفاوت شانه بالا می اندازد:

_ باشه من فضول اما فعلا که گند آقای دکتر درومده!

به سمت در می رود که کمی ترسیده می گویم:

_ بابا هم... فهمید؟

با مکث می گوید:

_ فک نکنم

در را باز می کند و من مردد میان اتاق ایستاده ام.
ته دلم بدم نمی آمد کمی برایم غیرتی شود. اما انگار فقط محض ارضای حس کنجکاوی اش آمده بود.
قدمی به سمت بیرون می رود و با اندکی تعلل دوباره به داخل بر می گردد. در را هم می بندد و می گوید:

_ تو که می خوای ازش جدا شی... پس چرا پنهان می کنی؟

مستاصل میان اتاق وا می روم:

_ می ترسم...

_ احمق! اون مرتیکه ی پفیوز باید بترسه... چرا انقدر خری تو

دلم می خواهد باور کند لحن امیر را که با وجود توهین ها حس حمایت را القا می کند اما بیچاره عادت ندارد.
سرم را تکان می دهم:

_ به این سادگی نیست!

_ برو بابا جمش کن... تو خودت مشکل داری... انقدر الکی دکتر دکتر به خیکش بستین فک کرده خریه... یکی باید جلوش وایسه مرتیکه ی حرومـ...

اشک هایم دوتا دو تا می چکند. هم از مصیبتی که دچارش شدم هم از حرف های امیر و فقط می نالم:

_ بس کن

_ برو بابا

این را عصبی تر می گوید و بی مکث از اتاق خارج می شود!
و من واقعا نمی دانم از این به بعد با دانستن امیر چه می شود.
خم می شود و به حال سجده سرم را روی زبری موکت می فشارم و ضجه هایم را در دل زمین فرو می کنم.



صدای بسته شدن درب خانه که می آید، پاورچین از اتاق بیرون می روم.
دلهره دارم و عجیب حس می کنم بابا امروز به سراغش می رود و واقعا هیچ تصوری برای نتیجه ندارم.

از دیروز ظهر و مکالمه ام با امیر، نه از اتاق بیرون آمده بودم نه دیگر با کسی صحبت کرده بودم. مامان هم سرسنگین بود. گناه داشت. دلم برایش می سوخت. شاید فکر می کرد داماد عزیز کرده اش را از چنگش در آورده ام.
با این حال برایم غذا آورده بود و بی هیچ حرفی روی میز گذاشته بود و فقط با چشم غره ای غلیظ، دقیقا اشاره کرده بود که "کوفت کن" و رفته بود.

چشمان سرخ از گریه و بی خوابم را با انگشت می مالم و عینک پر از قطره های خشک شده ی اشک را با گوشه ی لباسم تمیز می کنم و بر چشم می گذارم.

مامان در حیاط ست.
با سرعت خودم را به تلفن می رسانم و شماره ی خانه ی کتایون را می گیرم.
دیروز بعد از دل کندن از آغوش زمین، به یاد گوشی ام افتاده بودم، گوشیِ موبایلی که آخرین بار به سینه ی او کوبیده شده بود.
با شفاف شدن همه چیز در ذهنم، آه از نهادم بلند شده و تا همین حالا به دنبال خری برای بار باقالی ها بودم.

کمی طول می کشد و من مضطرب نگاهم به در هال است. جوابی که نمی گیرم گوشی را می گذارم که همزمان صدای کشیده شدن دمپایی مامان به زمین می آید و من با سرعت به سمت اتاقم می روم و بعد مردد به سمت اتاق امیر بر می گردم.

آرام در را باز می کنم و وارد می شوم. اتاقش زلزله آمده انگار. هر جا پا می گذارم چیزی زیر پایم فشرده می شود. به زحمت خودم را بالای سرش می رسانم و به حجم مچاله شده زیر پتو چشم می دوزم.
هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم کسی که اولین نفر از جانب خانواده ام در جریان ازدواج کیهان قرار گیرد، امیرباشد و هنوز واقعا نمی دانم چه خواهد شد.
چشمم را می چرخانم و گوشی اش را نمی بینم. آرام صدایش می زنم:

_ امیر.... امیر... یه لحظه

سرش را لحظه ای از روی بالشت بر می دارد و با دیدنم پر اخم و طلبکار می غرد:

_ هوووم... چته... کی گفت بیای تو اتاق من؟؟

بی مقدمه می گویم:

_ گوشیتو می خوام

لگدی در هوا می پراند که پتو از رویش جا به جا می شود و می توپد:

_ برو بیرون افرا اَه گند زدی به خوابم...

آخ خدا کاش من هم به قدر او بی خیال بودم.

_ امیر خواهش می کنم... گوشیم جا مونده خونه ی بابای کیهان

لحظه ای سکوت می شود. هیچ نمی گوید. شاید کم کم دارد چیز هایی را به یاد می آورد که آرام تر از قبل اما با لحن آزار دهنده ای می گوید:

_ هـــــــــا... همون دکـــــــتر قلــــابی که زن دومشی...

واقعا نمی توانم این حجم از برادری هایش را هضم کنم.
سعی می کنم خودم را کنترل کنم فقط اخطار گونه نامش را می گویم:

_ امیر!

خمیازه کشان می چرخد و در همان حال می گوید:

_ خب حالا... شارژ ندارم پولم ندارم برو خدا روزیتُ جای دیگه حواله کنه...

دردش را می فهمم:

_بده خودم می خرم برات.

به آنی سرش را از روی بالشت بر می دارد، گوشی را از کنار سرش بر می دارد، قفلش را باز می کند و به دستم می دهد و در حالی که به شکم می چرخد و سرش را در بالشت فرو می کند خفه می گوید:

_ ده تومن بخر

آه کشان کد مورد نظر را شماره گیری می کنم و فکر می کنم کاش با پول می توانستم برادری اش را هم بخرم.
ده تومان شارژ را می خرم و با کنایه می گویم:

_ بیا ده تومن، ببین یه وقت سرت کلاه نره...

آرام تر ادامه می دهم:

_ انگار نه انگار خواهرشم

_ برو بابا حساب حسابه خواهر برادر

سرم را به تاسف تکان می دهم. که می گوید:

_ شوهر دوروی تو خوبه حتما

باز زهرش را می‌ریزد. به سمت در می روم و دلگیر می گویم:

_ گاهی شک می کنم اصلا نسبت خونی هم با هم داشته باشیم...

بیرون می آیم و در را می بندم.

بی خیال عقده های دلم، وارد اتاق می شوم و شماره ی موبایل کتایون را می گیرم و با بوق دوم صدای علی در گوشی می پیچد:

_ الو...


مردد میان حرف زدن یا قطع کردن هستم که دوباره می گوید:

_ الو؟

_ سلام

مکث می کند. بعد از شاید دو سه ثانیه می گوید:

_ افرا تویی؟

دلم نمی خواهد با علی صحبت کنم. هر چه باشد او هم در تمام اتفاقات افتاده، همدست کیهان بوده. حداقل کتایون همین چند وقت پیش جریان را فهمیده.
نگاهی به ساعت می اندازم، هفت و نیم صبح است و من خروس بی محل را هم رو سفید کرده ام انگار.

_ الو... افرا.

_ ببخشید بد موقع تماس گرفتم... میشه با کتایون خانم صحبت کنم.

_ کتی... خوابه!

از مکثی که می کند کمی دلم به شور می افتد:

_ حالشون، خوبه؟

_ بد نیست.

واقعا نگران می شوم:

_ من... واقعا نمی خواسـ...

جدی و قاطع می گوید:

_ تو مقصر نیستی...

و من با وجود تمام دلخوری ها ممنون این لحن هستم.
سکوت میانمان را پر می کند و بعد از کمی با لحنی بی نهایت مهربان و برادرانه، می گوید:

_ کاری که با کتی داشتی رو من می تونم برات انجام بدم؟

شاید بی جا باشد اما ستون های مقایسه ی او و امیر در سرم شکل می گیرند و من باز هم با وجود تمام برتری های او نسبت به برادرم، اما امیر را به خاطر یک رو بودنش ترجیح می دهم.

_ من... گوشیمو جا گذاشتم... میشه که...

_ ما همون جا هستیم... بذار ببینم کجاست باهات تماس می گیرم...

_ ممنون

_ راستی این شماره

_ شماره ی امیره..

_ باشه تماس می گیرم.

ارتباط را قطع می کنم و منتظر روی تخت می نشینم. نگاهم به گوشی امیر است و فکرم از قیاس در مورد تفاوت برخورد او و علی دست بر نمی دارد.
امیر واقعا زبانش تند است. زخم زدن هم عادتش شده انگار. هر چند مامان و بابا و نمی دانم شاید حتی خودِ من، مقصر رفتارهای او هستیم. مخصوصا مامان. این مقایسه ی همیشگی مامان، میان بچه های خودش و "بچه های مردم" گاهی حتی مرا هم به ستوه می آورد.
نمی دانم شاید این همیشه کم پنداشتن امیر باعث این کینه ی عمیق نسبت به هر که او را با او مقایسه می کنند شده که خودش را اینطور در این شرایط خالی می کند. کاش به جای سرکوفت زدن و مقایسه کردن کمی آدم بودن را یادمان داده بودند.

گوشی در دستم می لرزد و قبل از آنکه صدای آهنگ متال مزخرفش بلند شود ارتباط را برقرار می کنم.

_ الو

_ افرا جان گوشیت... دستِ کیهانه!

این لحن، این "دست کیهان بودن" یعنی این قصه سر دراز دارد.

_ میشه که ... یعنی شما می تونید ازش بگیرید...

نفسش را پوف می کند.

_خونه نیست... باش تماس گرفتم... میگه که...

کمی انگار کلافه باشد مکث می کند. می توانم حرف کیهان را حدس بزنم، با این حال می پرسم:

_ چی گفته؟

_ میگه خودت باید بری بگیریش!

نامرد!وای خدا چقدر نامرد شده بود. گوشی را محکم میان دستم می فشارم و صدایم را از میان دندان های چفت شده ام بیرون می ریزم:

_ باشه ممنونم.

می خواهم قطع کنم که مغموم می گوید:

_ بذار ببینم چی کار می تونم بکنم.

_ باشه.

ارتباط را قطع می کنم و روی تخت می کوبم. به جلو خم شده سرم را میان دست هایم می گیرم و فحش های صف بسته در دلم را حواله اش می کنم.

یک ساعت گذشته و هیچ خبری نشده بود.
بعد از جدالی طولانی با خودم گوشی را بر می دارم و برایش پیام می فرستم:

"تموم کن این مسخره بازی هات رو آقای دکتر"

پیام را می فرستم و خیلی زودتر از آنچه تصورش را می کردم پیامش می رسد.

"شد همون که می خواستی عشق من... انگار دارم میرم به مسلخ"

ابروهایم در هم گره می خورند.
پیامش را چندین بار می خوانم و منظورش را نمی فهمم. یعنی دقیقا متوجه نمی شوم مخصوصا بخش دومش را، فقط بیشتر گیج می شوم. در سرم غوغایی ست از فکرهای بی سرو ته. ته دلم به شور می افتد و پیام دیگری می رسد.

"در ضمن... گوشی رو فقط به خودت می دم... خانوم کوچولو"

گوشی را میان مشتم می فشارم و دندان به هم می سایم. انگار نمی تواند از موضع قدرتش پایین بیاید.
پیام ها را از گوشی امیر پاک می کنم خودم را از روی تشک پایین کشیده، روی زمین چمباتمه زده در خودم جمع می شوم.


امیر آمده بود گوشی اش را گرفته و خداراشکر بی هیچ حرف اضافه ای و در بی تفاوتی کامل، رفته بود.
و من شاید از فکر، شاید از استرس، شاید از هزار دلیل کوفتی دیگر به دل درد شدیدی دچار شده بودم. مدام فکرم می رفت سمت افکار آزار دهنده ام در مورد اتفاقات این چند روز؛ یک عکس لعنتی و فکرِ توضیح در مورد آزاد برای بابا!

مامان یک کلمه هم با من حرف نمی زد و من هم حرفی نداشتم تا بخواهم برای قانع کردنش بزنم. در واقع با این دل درد اعصابش را هم نداشتم!

همانطور که دستم را روی دلم می فشردم و کمی هم خم بودم از اتاق بیرون آمدم تا به دستشویی بروم که با مامان رو در رو شدم. با دیدنم نگاهش به دست روی شکم و کمر خم شده ام رفت و به چهره ام برگشت. چشم هایش تیز شد و با حالت مشکوک و البته نگرانی نگاهم کرد و من از آنجا که بیش از این نمی توانستم خودم را نگه دارم و البته نگاهش را تحلیل کنم، بی توجه به سمت در رفتم و تقریبا با دو، حیاط را گذراندم و وارد دستشویی شدم.

یکی دو ساعتی بود که درگیر این مرض شده بودم و کم شدن آب بدنم را حس می کردم. دهانم هم خشک شده بود.
بی حوصله وارد اتاقم می شوم اما فشار دستم برای بستن در با فشاری از آن سو خنثی می شود و مامان با همان نگاه وارد اتاق می شود و لیوانی بزرگ و سرامیکی را مقابلم می گیرد.

_ شربت به لیموئه... خوبه بخور

بی تعارف لیوان را می گیرم و منتظرم برود اما روی صندلی می نشیند.
کمی زمین را نگاه می کند. کمی دست هایش را کمی هم مرا و بعد می گوید:

_ سرکار نمیری؟

بی طفره می گویم:

_ دنبال کارم

سرش را به تاسف تکان می دهد و باز نگاه کنکاش گرش روی تک تک اجزای چهره ام کش می آید. کمی مضطرب است و کمی شاید می ترسد. کمی هم نمی دانم مردد است انگار که چند باری قصد صحبت می کند اما حرف بر زبانش نمی آید.
شربت را تا ته می نوشم و او هنوز با خودش در گیر است:

_ چرا حرفتو نمی زنی مامان.

_ افرا، کیهان کاری کرده... یعنی منظورم اینه که حال خراب این چند روز و این دل درد...

تا ته حرفش را می خوانم و بلافاصله با صدایی که رویش نمی شود خود را از حنجره به زبانم برساند، سر به زیر می گویم:

_ نه مامان.

از خجالت آب می شوم و حس می کنم از شدت سرخیِ شرم بخار از صورتِ گلگون شده ام بلند می شود و او نفس راحتی که می کشد، تمام اتاق را پر می کند.

درست یا غلطش را نمی دانم اما من و مامان هیچ گاه رابطه ی خیلی صمیمانه ای با هم نداشتیم که هر حرفی را بی پرده با هم بزنیم یا مثلا از همه چیز برای هم بگوییم. حتی خیلی درد و دل با هم نمی کردیم. حتی در مورد ساده ترین مسائل دخترانه هم با هم صحبت نمی کردیم. نمی دانم چرا، شاید ریشه اش خیلی خیلی با نفوذ تر از آن باشد که بخواهم در خودم و مامان به دنبالش بگردم، به هر حال همیشه پرده ای زمخت میانمان بوده و هست؛ گاهی از سر شرم، گاهی از سر درک نکردن و درک نشدن و گاهی شاید از، ترس!

در کل صحبت کردن از این مسائل در نظر مامان درست نیست، آنقدر که حتی آن وقت ها که کوچکتر بودم و وسایل بهداشتی مورد نیازم را تهیه می کرد، طوری در حمل و نقلش با کیسه های متعدد سیاه رنگ و در زیر هزار کیف و پوشش دیگر برخورد می کرد که اگر کسی زیر نظرش می گرفت، فکر می کرد، دارد محموله ای خطرناک را حمل می کند.
خب شاید او هم تقصیری نداشته باشد، نمی دانم به هر حال او هم این طور بزرگ شده...

صدای بسته شدنِ تقریبا با صدایِ دربِ حیاط، سر زیرافتاده ی هر دویمان را با تعجب و سوال بالا می آورد. این وقت روز کسی به خانه نمی آمد.
صدای قدم هایِ محکمی که نزدیک می شوند، ناخودآگاه باعث می شود هر دو بلند شده، به سمت در برویم.
صدا گرفته ی بابا که نام مرا صدا می زند و بعد هم تقه ای که با باز شدن در همزمان می شود، آب دهانم را باز خشک می کند و قلبم را وحشیانه به درو دیوار می کوباند.
چهره ی دگرگونش که میان قاب در نمایان می شود بیش تر می ترسم.
مامان قدمی نزدیک می رود و پای من بر زمین خشک شده می ماند.

_ منصور تو...این موقع اومدی...

بابا نگاهش به من است. مامان بر می گردد و مرا نگاه می کند و دوباره مضطرب به سوی بابا بر می گردد:

_ چی شده... خوبی؟

_ یه لیوان آب برام بیار

مامان دوباره نگاهی به من می اندازد و شاید او هم واقعا می ترسد که می گوید:

_ چی کارش داری منصور... چی شده خب؟

کاملا مشخص است بابا دارد خودش را کنترل می کند تا عصبیتش را خیلی بروز ندهد:

_ هیچی خانوم... یه لیوان آب بیار تا بگم...

مامان با مکث و تردید از اتاق بیرون می رود و بابا داخل می آید. در را بی صدا می بندد و من ناخودآگاه قدمی عقب می روم؛ از ترس! و پیام کیهان در ذهنم مرور می شود؛ "مسلخ"
ترسم را می فهمد شاید که جلوتر نمی آید و میان اتاق می ایستد. رگ شقیقه اش پر فشار می کوبد. نگاه سرخ و البته گرفته اش را از چشمان ترسیده ام می گیرد و زمزمه می کند.

_ رفتم سراغش...

دست او مشت می شود و لیوان خالی از دستم من روی زمین می افتد.

_ گفتی از خودش بپرسم...

پوزخند می زند و سرش را به تاسف تکان می دهد:

_ بهش یه دستی زدم...

نفسم می رود:

_گفت، زن داشته!



باز سرش را به تاسف تکان می دهد. ناباوری اش را حس می کنم. این احمق انگاشته شدنمان را!
صدای پاهای مامان که می آید روی صندلی پشت میز تحریر می نشیند و من خم می شوم و لیوان لب پَر شده و ترک برداشته را از روی زمین بر می دارم.
مامان با اخم های نگرانش وارد می شود. لیوان آب را به دست بابا می دهد و هول می گوید:

_ چی شده چرا به من نمیگی؟

بابا اندکی از آب را می نوشد و لیوان را روی میز می گذارد.

_ تصمیم با افراست... وقتی نمی خواد نباید مجبورش کنیم.

مامان ابتدا شوکه می شود درست مثل خود من.
بعد کم کَمک که جمله اش را هضم می کنیم، ته دل من قرص می شود، مامان اما منفجر:

_ منصور چی میگی تــو... جای اینکه جلوشو بگیری، بهش میدون میدی... وای خدا مردم چی میگن.

بابا مشتش را روی میز می کوبد و صدایش بالا می رود:

_ من و تو پشت بچه مون باشیم مردم زر مفت نمی زنن...

_ واااای منصور... چی شده خب... چی کار کرده مگه... به منم بگین خب؟

_ دروغ گفته خانوم... دروغ گفته؟

_ ای خدااا... خب چه دروغی گفته که حاضری از هم جدا شن؟

بابا کلافه و عصبی به ضرب از جا می پرد:

_ زن داشته...

شوک شدن مامان را عمیقا حس می کنم. آنقدر که دلم برایش می سوزد، وقتی با چشمان گرد و چهره ی مبهوتش، ناباور زمزمه می کند:

_کی؟ کیهان؟

_ بله خانوم همین کیهان خان... همین آقای دکتر سر به زیر و متشخص... بی اطلاع از خانوادش...

_ مگه میشه؟

بابا این بار سرش را به تاسف برای مامانی که انگار نمی خواهد باور کند تکان می دهد و کلافه می گوید:

_ حالا که شده؟

همانطور که مامان را دور می زند و به سمت در می رود می گوید:

_ همچین آدمی قابل اعتماد نیست...

از اتاق بیرون می رود و کمی بعد هم صدای بسته شدن درب خانه به گوش می رسد و مامان که روی صندلی وا می رود.

_ تو مطمئنی افرا؟

نفسم را فوت می کنم. نه انگار مامان نمی خواست دست بر دارد.
همانطور که لیوان به دست به سمت در می روم می گویم:

_ برو از خودش بپرس مامان... انگار اونو بیشتر از من و بابا قبول داری!
.
.
.
_مدت زیادیه که شما رو توی فروشگاه می بینم... چندین بار هم مسافر پدرتون شدم... ببینین خانوم من دنبال رویا نیستم... دنیال دخترای رنگارنگ و پر زرق و برق نیستم... من دنبال کسی می گردم که بشه بهش اعتماد کرد... که زنِ زندگی باشه... که همونطور که اون به من تکیه می کنه منم دلم به بودنش گرم باشه...

_ از کجا می دونید من زنِ زندگی هستم.

_ دختری که همپای پدرش کار میکنه در صورتی که می تونست خیلی راحت به خاطر ممتاز بودن در دانشگاه، بی کنکور وارد مقطع ارشد بشه... بی شک زنیه که هر مردی توی زندگیش بهش نیاز داره...

تمام سعیم را کردم تا حس لذت بخشی که از جمله اش گرفته بودم را پنهان گنم و گفتم:

_ اینجور که پیداست شما کاملا راجع به من تحقیق کردید، اما من شناختی از شما ندارم...

_ من با پدرتون هم صحبت کردم... قرار گذاشتیم که با خانواده م خدمت برسیم... اگر مایل باشید زیر نظر پدرتون و با اجازه ی ایشون می تونیم بیشتر آشنا بشیم...
.
.
.
خب آشنا هم شدیم. اما انگار او قبل از آن، شاید در همان مکالمه به قدر کافی مرا خر کرده بود.
بعدها وقتی مادرش اصرار به ادامه ی تحصیلم داشت، کمی پیگیری کردم اما به دلیل گذر زمانی طولانی از فارغ التحصیلی و موعد مقرری که دانشگاه بر این پروسه در نظر می گرفت، دیگر امکانش نبود و شاید خودم هم کم کم از یاد بردم که من همان دانشجوی ممتاز هستم، چون دیگر فقط پزشک بودن کیهان بود که چشم همه را می زد و کسی اهمیتی به ممتاز بودن افرا نمی داد.

نفسم را بیرون می دهم تا از فکر چیزهایی که گذشته و فقط عذابش مانده خارج شوم.




نگاهی به ورودی بیمارستان می اندازم و به سمت اتاقک نگهبانی می روم تا آمدنم را به کیهان اطلاع دهند.
آمده بودم گوشی ام را بگیرم و این باز را تمام کنم.

همانطور که منتطر ایستاده ام نگاهی به خودم در شیشه ی رفلکس کابین نگهبانی می اندازم. دستی به پالتوی مشکیِ زیبایم می کشم. این پالتو شاید در تمام عمرم یکی از گران ترین خرج هایی بود که برای خودم کردم. البته در یک حراجی آخر سال، آن هم به یک سوم قیمت اصلی و باورم نمی شد همچین شانسی به من رو کرده باشد. پالتویی که فقط برای مهمانی یا مکان های خاص می پوشیدم و عاشق مدلِ کلوشِ کمرش بودم. در واقع تنها لباس زمستانی ِ درست و حسابی ام بود.
هر چند کیهان در این چند ماه مرتب برایم خرید می کرد، اما امروز نمی خواستم هیچ نشانی از او در من باشد.

نگاهم این بار روی نیم بوت های مشکی و پاشنه دارم می نشیند. دستم را در جیبم فرو می برم و با دستمالی بیرون می آورم. خم می شوم و لکه ی خاکی نزدیک زیپش را پاک می کنم. این کفش را هم دو سه سال پیش باز در یک حراجی پیدا کرده و باز هم فقط برای مواقع خاص استفاده می کردم.

کمر راست می کنم و کیف دستی کوچکم را زیر بغل زده، روسری ساتن مشکی رنگم با آن گره ی خاص و زیبایش را روی سرم مرتب می کنم. گرهی که با هزار تمرین در آن روزهای حضورِ تازه ی کیهان در زندگی ام یاد گرفته بودم تا مثلا یکی از ابزار های دلبری باشد.
خوب می دانم که این مدل روسری بستن و حتی تیپ سر تا مشکی ام را خیلی دوست ندارد درواقع رگ غیرت نداشته اش بالا می زد که در موردشان می گفت:

"اینطوری زیادی توی چشمی... دوست ندارم کسی نگات کنه."

البته که بیشتر منظورش به زمان هایی که خودش در کنارم نیست، بود و منِ احمق انگار عادت کرده بودم به ساز او برقصم و او هم راه آمدن های من با دلش را به خریت و نفهمی ام ربط دهد.

باز نفسی دیگر، باز آهی دیگر و فکری که انگار خالی نمی شود.

چهره ام را از نظر می گذرانم. امروز تا آنجا که می توانستم و حد و حدودی که صرفا خودم برایشان ارزش قائل بودم را در نظر گرفته بودم؛ به خودم رسیده بودم.
اما این بار نه برای دلبری از او. امروز می خواستم به او نشان دهم چه کسی را از دست داده. می خواستم تصویر احمقی که از من در ذهنش دارد با این تصویر جایگزین شود.

شاید دیر باشد، اما مهم این است که عاقبت فهمیدم؛ تا وقتی خودمان را دست کم بگیرم، تا وقتی برای خودمان ارزش قائل نشویم تا وقتی زیادی متواضع باشیم، آدم ها به خودشان جرات می دهند ما را خر فرض کنند و بعد هم روی سرمان سوار شوند.
این آقای دکتر هم باید می فهمید که از امروز دیگر سواری دادن افرا تعطیل است.

پشت به اتاقک نگهبانی رو به خیابان می ایستم.
امروز بعد از آنکه بابا رفت، حال بدم هم خوب شد. استرسم تمام شد. انگار دردم که ناشی از اضطراب بود، با حمایت بابا دود شد. این که گفت "تصمیم با افراست"، مثل آبی بر آتش دلم نشست و می دانستم به هر حال مامان خیلی هم نمی تواند در تغییر تصمیم بابا تاثیرگذار باشد.

بعد از آن حس کردم برای مواجهه با کیهان کمی قوی شده ام. حالا بابا پشتم بود. اصلا همین که پدرم تا ابد تنها مرد زندگی ام میماند برایم کافی بود انگار.

بلند شدم. حمام رفتم و آنقدر خودم را با لیف و کیسه ساییدم تا گرد این ده روز از تنم پاک شود.
هرچند روحم به مداوای طولانی تری نیاز داشت.
بیرون آمدم و ابرو های نامرتب و درآمده ام را تا آنجا که در توانم بود مرتب کردم. کم کم داشتم شکل افرای روزهایِ آغازین آمدنش می شدم. افرایی که با آمدن او انگار روح زندگی درونش دمیده شده بود و از آغاز حضور نحس رها ،از وجودش رخت بسته بود.

_خانم؟

با صدایش دوباره به سویش می چرخم،

_ آقای دکتر فرمودن تشریف ببرید اتاقشون، هنوز کارشون تموم نشده.

این هم فیلمش بود! با این حال سرم را به تشکر برای پیرمرد نگهبان تکان می دهم و وارد بیمارستان می شوم و هر قدم که به او نزدیک تر می شوم بیشتر تاسف می خورم.

تاسف برای اینکه روح زندگی ام را در او جستجو کرده بودم. اینکه انگار خودم به تنهایی کاری برای انجام دادن ندارم. این که خواسته بودم همه چیزم در یک زندگی مشترکِ ساده خلاصه شود. اینکه فکر می کردم تنها بودن زندگی در بن بست است، در حالی که حالا می فهیدم بهشتم را با حضورش از دست دادم.
این درد؛ درد تنهایی این نیاز به زوج شدن، که شاید درد خیلی از دختران بود و من دیگر می خواستم درمانش کنم.

حالا بابا پشتم بود و می خواستم یاد بگیرم خودم به تنهایی روح زندگی را به جریان زندگی ام راه دهم و کیهان باید این را می دید و می سوخت. شاید درست نبود این حس اما برایم هم مهم نبود.
می خواستم ببیند که من بی او نمی شکنم .می خواستم ببیند چه کسی را از دست داده. باید می فهمید که بازنده ی این میدان اوست. هرچند دلم خیلی هم این را قبول نداشت و خودش را بازنده ی این نبرد نابرابر می دید.

کیهان باید تقاص به بازی گرفتن احساسات ناب و پاک مرا پس می داد. باید تقاص بی اعتمادیِ عمیقم نسبت به آدمها را که در وجودم ریشه دوانده بود و شاید به این زودی ها هم درمان نمی شد را پس می داد.

وارد آسانسور می شوم. دکمه ی طبقه ی دو را می فشارم و به دخترکِ تنهایِ درون آینه زل می زنم.

امروز موهایم را بالا زده بودم. آن طور که خودم دوست داشتم. هر چند خیلی هم از زیر روسری ام پیدا نبود اما کشیدگی ای که به چهره و مخصوصا چشمانم داده بود را دوست داشتم. چیزی که کیهان اصلا دوست نداشت. رنگ و لعاب چهره ام، هر چند که در حد رژی تقریبا پررنگ و خط چشم بود، اما برای منی که در حالت عادی به غیر از رژهای خیلی کمرنگ آرایش دیگری نداشتم، در چشم بود.

یا حتی این مدل لباس پوشیدن، که شاید در نگاه دیگران معمولی بود اما باز هم برای منی که معمولا خیلی ساده تر می گشتم، حکم یک میزامپیلیِ اساسی را داشت و برای زمان هایی بود که کیهان همراهی ام می کرد؛ اما خب امروز که حالت عادی نداشت. امروز کاملا یک روز غیر عادی بود.
حتی عینکم را هم با عینک بی فریم قدیمی ام که شماره ی شیشه اش نیم درجه با شماره ی کنونی چشمم تفاوت داشت و کمی با آن تار می دیدم، را بر چشم زده بودم. اینطور چشمانم بیشتر خودنمایی می کردند؛ چشمانی که در این زندگی فقط بلای جانم شده بودند و کیهان دوست نداشت این چشم ها، خیلی هم در چشم باشد.

پشت درب اتاقش می استم. لحظه ای مکث می کنم و بعد آرام دستم را روی دستگیره می گذارم.
امروز کیهان و خواست هایش دیگر مهم نبود.
امروز فقط افرا مهم بود.
در را باز می کنم و محکم قدم درون اتاقش می گذارم.


قبل از آنکه در را پشت سرم ببندم، دلم را با تمام قدرت به بیرون از اتاق شوت می کنم.
میان من و او دیگر هیچ جایی برای احساسات نبود، فقط عقل باید میان ما حکم می کرد.

صدای پاشنه ی کفشم روی سرامیک ها سرش را آرام آرام و کمی هم ناباور بالا می آورد.
دروغ چرا کمی دلهره دارم.

" بابا پشتته نترس دختر"
نگاهش همانطور که بالا می آید و هر دم، بر بهتش افزوده تر می شود، روی چهره ام مات می ماند. برخلاف پوسته ی خوش فرم من، او زیادی داغون است.
موهای آشفته، لباس های کمی نامرتب، چهره ی گرفته و...

بهتش برایم عجیب نیست. خب حق دارد انتظار دیدن این افرا برای خودم هم تعجب برانگیز است چه رسد به او که به دیدن خریت های من، یا شاید بهتر باشد بگویم به دیدن افرای گوش دراز، عادت دارد.

کاملا واضح به حالت نگاهش پوزخند می زنم و حس می کنم اسکلت، از پشت ویترین برایم کف می زند. از این که با همین اولین حرکت کیشش کرده ام، کمی آرام تر می شوم و اعتماد به نفسم جان می گیرد.

پاهایم را محکم تر بر زمین می کوبم و مستقیم به سمت میزش می روم. روبرویش می ایستم و همانطور که نگاهم را از بالا حواله اش می کنم، دستم را مقابلش می گیرم و خیره در چشمان مات شده اش با جدی ترین و سردترین لحنی که می توانم، می گویم:

_ موبایلم!

نگاهش از چشمانم به لب هایم کشیده می شود، دوباره بالا می رود، کلِ چهره ام را از نظر می گذراند، جزء به جزءش را می کاود و باز روی کشیدگی چشمانم توقف می کند.

از این مات شدنش، گذر نسیمی از قدرت را در وجودم حس می کنم و جگرم کمی، خیلی کم، حال می آید. نمی دانم، بد جنس شده ام شاید که دلم می خواهد مادرش هم در این لحظه اینجا باشد و درماندگی آقای دکترش را ببیند.

آرام از روی صندلی گردانش بلند می شود و من بی آنکه تغییری در موقعیتم ایجاد کنم فقط
انگشتان دستم را، مقابلش مختصر تکانی می دهم و می گویم:

_ چیه آقای دکتر! مگه نگفتی گوشی رو فقط به خودم می دی... خب ممنون از امانت داریت...

اخم هایش عمیقا در هم گره می خورند. میز را دور می زند. من هم بی هیچ ترس و تردیدی همراهش می چرخم و همین حرکتم باعث می شود کاملا روبرویم بایستد. با شاید کمتر از یک قدم فاصله. حال اما او مثل همیشه بالاست و من حتی با وجود پاشنه ی کفشم، پایین!
و این دقیقا همان حقیقت رابطه ی ماست!

با این حال خودم را نمی بازم. سرم را بالا می گیرم و نگاه از نگاهش بر نمی دارم. اصلا دلم نمی خواهد فکر کند که با نزدیک شدنش، با نگاه عمیق و از بالایش با عطر لعنتی اش، هنوز هم می تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد.

خیرگی نگاهمان که کش می آید، اخم هایش پاک می شود و نگاهش بی پرده، دلتنگی و بی قراری اش را به نمایش می گذارد.
اما مهم نیست، مهم منم که دیگر دوست ندارم دستی که آنطور عمیق رها را در بر می گرفته، تنم را لمس کند که دستش را که شاید برای لمس صورتم، بالا می آورد، خیلی سریع و البته جدی سرم را عقب می کشم:

_ دستت به من نخوره، آقای دکتر...

دوباره اخم ها در هم تنیده می شوند و صورتش ملتهب.
کارش از کیش و مات و حتی آچمز هم گذشته، آقایِ دکترِ بیچاره یِ ... من!

_ به چه حقی... اینجوری...با این سر و وضع... با این چشمای لعنتیت... با این رژ کوفتی... تنها... راه افتادی اومدی اینجا... هان؟

تمام کلماتش را جویده جویده از میان دندان هایش به سمت صورتم شلیک می کند و دلم بی رودروایسی از این سوختنش خنک می شود.

" افرای بیچاره روانی هم شدی... نه... روانیم کرد!"

بی توجه به صدای جلز و ولز سوختنش، خیره در چشمانش با خونسری ابرو بالا داده با طمانینه فقط می گویم:

_ گـوشـیم!

انگار خودش می فهمد که دیگر این مدل رفتارها بی فایده است که کلافه صدایش پایین می آید و بی مقدمه با همان فاصله ی شاید نیم قدمیِ میانمان، تنها پیشانی اش را روی شانه ام می گذارد و نفس عمیقی از عطر تنم بر می دارد و به درون جانش می کشد.
آنقدر بی مقدمه این حرکت را انجام می دهد که منگ فقط سر جا می ایستم.

زمزمه اش با آن لحن و حس لعنتی اعصابم را به بازی می گیرد:

_ اینجوری نباش افرا، منو نادیده نگیر لعنتی...

"لعنتی تویی... لعنت به تو کیهان"

آب دهانم را به سختی فرو می دهم. از این وضعی که ناخودآگاه درونش گیر افتادم کلافه می شوم. درست که دلم را پشت در جا گذاشتم اما مگر من و این در چقدر با هم فاصله داریم؟
بی اراده صدایم نجوا گونه از دهانم بیرون می پرد:

_ کیهان

آخ خدا اقتدار صدایم چه شد پس!
می فهمد شاید. می داند چطور مرا رام کند. خر کند. دیوانه کند.
سرش را با مکث بلند می کند و با تمام وجودش شاید، رو به چهره ام، خیره در چشمانم، لب می زند:

_ جــان کیهان... تو فقط بگو کیهان... انقدر اون دکتر کوفتی رو تو صورتم نکوب قربونت برم...

دلم انگار از زیر در داشت سرک می کشید و هرچه چشم غره نثارش می کردم بی فایده بود.
حرف زدن از موضع قدرت هم پیشکش، حالا فقط داشتم سعیم را می کردم تا از موضوع اصلی دور نشوم. نگاهم را از نگاهش می دزدم تا پروسه ی خر شدن را ناکام بگذارم و فقط با همان نجوا می گویم:

_ گوشیمو بده برم...

ناامید سرش را به سمت سقف می گیرد و نفسش را رها می کند و باز دوباره نگاهم می کند.

_ بشین بذار حرف بزنیم... خواهش می کنم.

همزمان با جمله اش تلفنِ روی میز شروع به زنگ خوردن می کند.
با کمی تعلل و البته ناراضی به سمت میز می رود و گوشی را بر می دارد. از بخش پرستاریست انگار. مجبور به رفتن است و من چقدر از این تماس به موقع خوشحالم.
باید خودم را جمع و جور می کردم. به موقع حساب دلِ بی جنبه و بی شعور و زبان نفهمم را هم می رسیدم. فعلا فقط باید کیهان را با تمام قدرت از زندگی ام بیرون می فرستادم. با رهبری احساسات به هیچ وجه نمی شد زندگی کرد. که اگر می شد من حالا اینجای چرخ گردون نایستاده بودم.

باید این کار را می کردم وگرنه تا ابد مثل یک عقده ایِ بدبخت باید خودخوری می کردم. دیگر میانمان اعتمادی نبود، لااقل از جانب من که به هیچ وجه نبود. دوست داشتن خالی هم که حکم همان کشک را داشت!

کاملا ناراضی به سمت در می رود و قبل از آنکه بازش کند، به سویم بر می گردد و با لحن و صدایی بم شده می گوید:

_ بمون افرا باشه... نرو... من زود برمی گردم.

دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو می کند و گوشی ام را بیرون می آورد.

_ اینجاست، بمون تا بیام عزیزم... خب؟

لحنش سراسر خواهش است و قدرتِ هر جواب و حرکتِ دندان شکنی را از من صلب می کند که فقط سرم به تاییدش آرام تکان می خورد.
با رفتنش نفسِ بی اراده حبس شده ام را آرام رها می کنم و به سمت پنجره ی پشت میزش می روم و برای لحظاتی بی فکر شاید خیره ی نقطه ی نامعلومی می شوم.






هنوز چیزی از رفتنش نگذشته که در باز می شود و من با فکر اینکه شاید خودش دوباره برگشته، تغییری در حالت ایستادنم ایجاد نمی کنم که صدای زنانه ی آشنایی باعث چرخیدنم به سمت در می شود.

_ افرا خانم

متعجب از دیدن خانم جمالی پرستار همیشه بی پروای بخش و اینطور صدا زدنِ نامم آن هم با این لحن مستاصل، شوکه نگاهش می کنم که سرکی به بیرون از اتاق می کشد و کمی داخل تر می آید. نگاهش را به جایی شاید نزدیکی های گره ی روسری ام می دوزد و می گوید:

_ من... دوستِ رهام!

تحلیل و تفهیم عبارتی که شنیده ام در مغزم برای لحظاتی به طول می انجامد که حتی با وجود شنیدن واژه ی دوست، نمی توانم ارتباطشان را به درستی دریابم.
او مضطرب است و من آنقدر گیج شده ام که نمی دانم چه حرکتی باید انجام دهم که اینبار نگاهش را به چهره ام می دهد:

_ ببین من معذرت می خوام اشتباه کردم فکر نمی کردم جریان انقدر پیچیده باشه قرار بود من فقط یکم شیطنت کنم تا یه آتویی از آقای دکتر دستمون بیاد... رها به من گفته بود که آقای دکتر بهش خیانت کرده... من فکر می کردم دارم به تو هم کمک می کنم... یعنی رها اینجوری گفته بود...

با دهانی باز مانده از شنیدن مسلسل وار حرف هایش، مبهوت زمزمه می کنم:

_ چی داری می گی؟

اما ترس و اضطرابش آنقدر زیاد است که اصلا انگار صدای مرا نمی شنود و با حالتی که دیگر چیزی به گریه افتادنش نمانده، فقط تند و تند جمله ها را پشت هم ردیف می کند:

_ حماقت کردم غلط کردم. آقای دکتر می خواد به رئیس بیمارستان گزارش بده پرونده ی اخلاقی برام درست کردن.... خواهش می کنم... کمکم کن... من اشتبـ...

_ تو اینجا چه غلطی می کنی؟؟

نگاهم از خانم جمالیِ مستاصل و البته ترسیده به چهره سرخ شده ی کیهان کشیده می شود که اینبار رو به کیهان می گوید:

_ آقای دکتر خودم همه چیز رو براشون گفتم...گفتم همش تقصیر من بوده...

دوباره رو به من می کند:

_ خانوم من از شما معذرت می خوام، اشتباه کردم، خواهش مـ..

اما کیهان اجازه نمی دهد قدم داخل اتاق می آید و تقریبا روبریوش می ایستد اما عقب رفتن خانم جمالی را می بینم:

_ دهنتو ببند... برو به اون رفیق کثیف تر از خودتم بگو چنان زندگیشُ آتیش می زنم که نفهمه آتیش کجاشو خاموش کنه...

خانم جمالی به گریه می افتد و تقریبا نامفهوم می گوید:

_ افرا خانم خواهش می کنـ...

_ اسم زن منو تو دهن کثیفت نیار...

_ خواهش می کنـ...

کیهان در را تقریبا توی صورتش می بندد و لحظاتی همانطور پشت به من رو به در با دست های مشت شده با صدای نفس هایی که اتاق را پر کرده اند، می ایستد و من ناتوان از سامان دادن به ملغمه ی ذهنم روی صندلی پشت میزش ولو می شوم و سرم را میان دست هایم می گیرم.

نمی دانم چقدر می گذرد که زنگ تلفن باز بلند می شود. صدای قدم هایش را می شنوم. نزدیک شدنش را حس می کنم اما توان تکان دادن به خودم را ندارم و صدای گرفته اش جایگزین صدای سرسام آور زنگ می شود:

"بله"
"خانم مگه دکتر قربانی هنوز نیومدن؟"
"خیلی خب اومدم."

گوشی را دقیقا روی تلفن می کوبد و دیگر فقط پاهایش را می بینم که مقابلم متوقف می شوند و دستهایی که دستهایم را از سرم جدا می کنند.

_ عزیزم

بی خیال درگیریهای ذهنم می شوم و دست هایم را از دستانش بیرون می کشانم. واقعا بیش از این کشش ندارم. حتی حوصله ی فکر کردن به خانم جمالی و رها را هم ندارم.

"خدایا من بین این همه دروغ و کثافت کاری چه غلطی می کنم."

می ایستم. او حتی اپسیلونی هم جابه جا نمی شود و من با هل دادن صندلی به عقب کمی فضا برای خودم باز می کنم. با اخم هایی در هم جدی شاید کمی هم عصبی می گویم:

_ گوشیمو بده می خوام برم...

_ معذرت می خوام عزیزم... حرفاش اذیتت کرد

کمی نگاهش می کنم و عمیق پوزخند می زنم:

_ هیچ کس بیشتر از تو منو اذیت نکرده... اینا همش نتیجه ی گندِ توئه

_ بذار جبران کنـ...

_نمی خوام... گوشیمو بده برو به اون بدبختی برس که منتظر توئه به اصطلاح دکتره...

تلفن دوباره زنگ می خورد و کیهان عصبی گوشی را برمی دارد و بلافاصله می غرد:

_ اومدم خانـ...
...
_ کدوم گوری بودی تو حمید...
...
_ تشکر تو سرت بخوره، به موقع بیا...

و باز هم گوشی را محکم روی تلفن می کوبد و نفسش را با شدت فوت می کند.
کلافه و خسته دستم را مقابلش می گیرم:

_ بدش می خوام برم... چرا انقدر از آزار دادن من خوشت میاد...

ناراحت از دیدن حالم می گوید:

_ ببین من چنان حالی از اونایی که بینمونُ به هم زدن بگیرم... این زنیکه هم وقتی از این بیمارستان اخراج شد می فهمه دنیا دست کیه!

وای خدا این مرد فراموشی داشت انگار.

_ جداً... بعد اونوقت کی باید حال تو رو بگیره... کی باید به جنابعالی نشون بده که دنیا دست کیه...هان؟

لحظه ای چشمانش را می بندد. ضربه ام به قدر کافی کاری بوده است انگار که دهانش را که هیچ نفسش را هم می گیرد.
خیره در چشمانم با لحنی بی نهایت داغون و شکست خورده زمزمه می کند:

_ تو داری این کارو می کنی دیگه... عشـــقم، داره حالمو می گیره... داره نشون میده بهم دنیا دست کیه...

دهانم را با جوابش می بندد و پشت به من کرده چندین بار موهایش را چنگ می کند، تا شاید آرامش نداشته اش را باز یابد. بعد از کمی به سویم می چرخد و خواهش وار می گوید:

_ میشینی؟

_ بشیــنم، گوشیمو میدی برم گورمو گم کنــم؟

عصبی شده مچ دستم را در یک حرکت آنی در مشت می گیرد و کمی به سوی خودش می کشاندم :

_ یه بار دیگه اینجوری راجب خودت حرف بزن تا ببینـ...

دستم را از مچش بیرون می کشم و عصبی و با تمسخر می گویم:

_ کیهان بس کن این فیلما رو ...

بی توجه به نگاه غمگینش از خلاف جهتش، درست از روبروی اسکلت و پوزخندش، میز را دور می زنم و روی اولین صندلی می نشینم. فقط برای اینکه مجبور نباشم برای گرفتن گوشی دوباره با او رو در رو شوم.
امروز باید روز آخرِ این بازی باشد.
آرام آرام نفس های عمیق می کشم تا آرامش ظاهری و ساختگی ام که با حرف های خانم جمالی کاملا دود شده بود را، کمی هم که شده دوباره بدست آورم.




کمی بعد لیوان آبی را روبرویم می گذارد و خودش هم آن سویم می نشیند.

_ بابات که خواستن حرف بزنیم... به خدا به هر چی قبول داری قسم، خودم می خواستم جریان رو براشون بگم... هر چند ایشون یه دستی زدن و ...

سر کج کرده با طرحی محو از یک پوزخند فقط نگاهش می کنم.
انگار که بگویم: زحمت کشیدی آقای دکتر.

_ باور نمی کنی نه؟

کمی رو به جلو به سمتش خم می شوم :

_ نه... می دونی چرا؟

کف دستم را مقابلش می گیرم:

_ چون من اینجوری بودم تو رابطه با تو ... تو هم مُزدم رو خیلی خوب دادی، کاری کردی که دیگه به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد ندارم... اما دیگه تموم شد، دوره ی خر سواری تمـ...

_ درست صحبت کن افرا... به من هر چی فحش می خوای بده اما به خودت توهین نکن...

عمراً اگر اجازه می دادم خامم کند:

_ مرسی تحت تاثیر قرار گرفتم آقای دکتر... گوشیمو بده می خوام برم.

_ افرا من چه جوری به تو ثابت کنم که پشیمونم...

_ نمی دونم خیلی هم برام مهم نیست... چون من حق انتخاب دارم...

لحظه ای مکث کرده خیره نگاهش می کنم:

_ دارم دیگه؟ می تونم پشیمونیت رو بپذیرم اما خودت رو دیگه نمی پذیرم... پس بی خودی خودتو اذیت نکن...

_ دارم تقاص پس می دم...

خیلی عادی می گویم:

_ خیلی خوبه اینطوری اون دنیا بارت سبک تره...

کم می آورد انگار و هیچ حرفی برای رام کردنم پیدا نمی کند که باز نگاهش روی اندامم چرخ می خورد و با حرصی آشکار که شاید باز می خواهد بودنش را و مالکیتش را به یاد آورد، می گوید:

_ اینجوری اومدی اینجا که حال منو بگیری آره؟

ابروهایم را بالا می دهم:

_ خواستم بدونی اونی که از دستش دادی اون خری نیست که تو ذهنته، اینه که الان روبروت نشسته و تو دیگه هیچ ارزشی براش نداری...

دندان به هم می ساید از بخش آخر جمله ام و می غرد:

_ من خوب می دونم تو کی بودی و کی هستی لازم نیست برای سوزوندن من، این وقت ظهر تنها، با این قیافه بیای بیرون.

هر چه او بیشتر حرصی می شود من انگار آرام تر می شوم.
کمر راست کرده محکم به پشتی صندلی تکیه می زنم و نگاه از بالایم را حواله اش می کنم:

_ البته که قصد ندارم گند بزنم به خودم و شخصیت و اعتقاداتم... می دونی رابطه با تو هر چی هم که برای من نداشت، باعث شد بفهمم ارزشم چقدره... باعث شد بفهمم که تو، فقط از نظر وضعیت مالی و شاید تحصیلی از من و خانواده م بالاتری... چیزی که برای من هیچ ارزشی نداره.

برخلافِ کمر راست من او بیشتر به جلو خم می شود. سرش را میان دست هایش رو به زمین می گیرد و نامم را چندین بار پشت هم با تن های مختلف، با درد، با خواهش، با کلافگی بر زبان می آورد.
لحظه ای بعد سرش را بلند می کند و با لحنِ خاصِ مخصوص خودش، با حالی پر از حرف، همان حرف هایی که دقیقا می دانم حکم رام کننده ی افرا را دارند می گوید:

_ تو... ارزشمند ترین چیزی هستی که من توی زندگیم به دست آوردم... ارزشمند ترینم رو به همین راحتی از دست نمی دم. اینو بدون که تو زندگیِ منی ... من زندگیمُ به این راحتی نمی بازم افرا...

منتظر نگاهم می کند. تمام تلاشم را می کنم تا هیچ حسی در چهره ام پدیدار نشود و برای پوشاندن خودم و احساساتِ به بازی گرفته شده ام باز به پوزخندهای ارزان این روزها پناه می برم و می گویم:

_ چیه خب الان انتظار داری تشکر کنم. خیلی ممنون که...

با تمسخر می گویم:

_ منِ باارزشُ به دست آوردی آقای دکتر خب!... اما من نمی خوام دیگه جزء مایملک جنابعالی باشم...

سرش را برای خودش تکان می دهد به تاسف شاید :

_ حق داری عزیزم تقصیر تو نیست... من کاری کردم که تو هر حرف منو صد و هشتاد درجه برعکس برداشت می کنی...

_ خوبه که می فهمی... حالا هم باید برم... مصاحبه دارم... باید به موقع برسم.

دروغ گفتم. خودم هم با این سرو وضع عادت به این طرف و آن طرف رفتن نداشتم. مخصوصا با پاشنه ی ناراحت این کفش. فقط برای سوزاندن او گفتم و من مرض داشتم انگار! مرض داشتم که با سوزاندن او می خواستم خودم را آرام کنم و این واقعا دست خودم نبود. غیر ارادی بود.

مثل اسپند روی آتش می شود:

_ مصاحبه ی چی افرا... چرا داری لج می کنی... می خوای منو بسوزونی، منو تنبیه کنی، باشه حق داری؛ حقمه... اما چرا دیگه خودتو اذیت می کنی... اون کار مگه چشه...

_ اون کار چیزیش نیست... من دیگه نمی خوام هیچ چیز و هیچ کس به تو وصلم کنه...

_ یعنی چی افرا من و تو زن و شوهریم...

_بودیم آقای دکتر، هرچند رابطه ی ما زن و شوهری هم نبود... من فقط یه پله بودم، که شما با یه صیغه ی محرمیت خیلی ساده ازم بالا رفتی و حالا دیگه وقتشه همه چیز برگرده سر جای خودش...

می بینم که تمام سعیش را می کند که آرامش را به وجودش جاری کند، اما نمی تواند:

_ قبول دارم که هدفم برای نزدیک شدن به تو بی نهایت اشتباه بود... غلط بود. ته نامردی بود و من تا ابد شرمنده ی تو می مونم، اما افرا من به تو بد کردم تو این مدتِ بودنمون با هم؟

_ نه،

با کمی مکث و کاملا با منظور ادامه می دهم:

_البته، فقط در ظاهر!...

می خواهم ساکت شوم اما نمی شود، حرف ها خودشان می آیند، دقیقا از جانب دلِ سوخته ی پشت در مانده ام و بر زبانم جاری می شوند:

_ ببین منو... اینی که جلوت نشسته اینی که از ده تا حرفش بیس تاش کنایه ست و تمسخر اینی که دم به دم پوزخند می زنه اینی که همش داره به خودش توهین میکنه و خر بودنش رو به زبون میاره، اون افرای بدبختیِ که به تو اعتماد کرد... ببین با کارات از من چی ساختی...

پشیمانی و شرمندگی نگاهش را نمی خواهم. دلم نمی خواهد اینطور ببینمش، من فقط می خواهم ترکش کنم.

_ تو به من بگو چی کار کنم که آروم شی که اصلا دلت خنک شه، که ببخشی عزیزم... که بذاری باشم؟

_ نمی خوام دیگه باشی... اصلا وقتی می بینمت حالم بد میشه، تو، برام مرور اتفاقای بدی هستی که افتاده... می بینمت فقط یادم میوفته که چطوری بازیچه م کردی... می فهمی... نمی بخشمت... دلمم اونجوری که باید خنک نمیشه... اما اگه می خوای آروم شم... برو... از زندگیم برو بیرون کیهان...

می بینم که با شنیدن حرف هایم داغون و داغون تر می شود. اما من هم این میان شکسته ام آنقدر که حتی حوصله ی چسباندن خرده شکسته هایم را هم ندارم.

_ برم افرا؟ به همین سادگی... من دوسِت دارم، تو هم منو دوست داری افرا؟ نگو نه که باورم نمیشه...

_ تو منو دوست نداری کیهان

_ دارم، به خدا دارم

_ بسه، انقدر به خودت و من دروغ نگو... بین ما دوتا فقط من بودم که همه ی احساسمُ گذاشتم وسط و تو خیلی نامردی کیهان که از روش رد شدی...

لحظه ای مکث می کنم. تا بغضی که خودش را به گلویم رسانده را کنترل کنم و کمی آرام تر ادامه می دهم:

_ من دوسِت داشتم کیهان، خیلــی...اما داشــــتم... حالا اما نفرتم ازت انقدر زیاده که هیچی از اون دوست داشتن مسخره باقی نمونده...

خیره در چشمانم. دست به دهانش می کشد و انگشت اشاره اش را زیر فشار دندان هایش له می کند.
خسته ناامید در مانده به پشتی صندلی تکیه می دهد و سرش را به دیوار می چسباند. چشمان ناآرامش را بر هم می گذارد و زمزمه می کند:

_ من کوتاه نمیام عزیز دلم...

_ برام مهم نیست

با مکث چشم باز کرده تکیه از دیوار می گیرد و به سویم خم می شود. خیره در چشمانم با تمام احساسی که هیچ اعتمادی به حقیقی بودنش ندارم می گوید:

_ باشه...

سرش را بالا و پایین می کند:

_ قبول نداری دوست داشتنمُ؟... خیلی خب، بهت ثابتش می کنم... می گی این مدت تو فقط دوست داشتی، تو فقط احساستُ گذاشتی وسط، باشه، الان بذار با دوست داشتن من با احساس من پیش بریم... تو دوستم نداشته باش تو اصلا هیچ کاری نکن، فقط باش، من دوباره عاشقت می کنم و نشونت می دم که چجوری عاشقتم... آرومت می کنم عزیزم... افرا من بدون تو... نمی تونم... کم میارم...

همان موقع صدای زنگ پیامک گوشی ام بلند می شود و مرا از آن خلسه ی نامرد و اسارت چشمان لعنتی اش نجات می دهد. او هم با مکث نگاه پر حسش را از چشمانم می گیرد. روشن ماندن صفحه ی گوشی را از درون جیب روپوشش می بینم. دستش را درون جیبش می برد و گوشی ام را بیرون می آورد که جدی می گویم:

_ بدش به من!

بی توجه به حرفم در همان حال که رمز گوشی ام را وارد می کند می گوید:

_ گوشیه زنمه... رمزشم شماره ی شناسنامه ی خودمه...

_ بیچاره چه احمقی بوده زنت!

"زنت" را با تمسخر ادا می کنم اما او هم کوتاه نمی آید:

_ راجب عشق من درست صحبت کن... عزیزم.

من حرصی دندان به هم می فشارم و او بی توجه به من، شروع به خواندن پیام می کند و اخم هایش نم نم جان می گیرند. صورتش سرخ می شود، اخم هایش عمیق تر و فکش فشرده می شود که گوشی را بی هوا و عصبی روی میز میانمان می اندازد و پر حرص می غرد:

_ می خوای منو ول کنی بری سراغ اینا... سراغ اون پسره...

هرچند تقریبا جریان را حدس زده ام اما گوشی ام را با اخم بر می دارم و پیامی که بی شک از جانب رضاست را می خوانم:

" خانم شکیبا می دونم درست نیست... اما می تونم خواهش کنم همدیگرو ببینیم"

به صفحه ی مکالماتمان بر می گردم و از تعدد پیام هایی که مربوط به همین یک روزی ست که گوشی ام در اسارت او بوده و البته جواب هایی که کیهان به جای من داده اخم هایم در هم تر می شود. او هم می فهمد انگار که می گوید:

_ چیه نکنه انتظار داری مردک پررو می خواد زنِ من بره کمکِ رفیقش ساکت بشینم و هیچی نگم.

متعجب و بیشتر متاسف نگاهش می کنم. به اویی که رگ گردنش باد کرده و دارد می ترکد.

_ کیهان واقعا هیچ عذاب وجدانی از بابت آزاد نداری؟

از جا می پرد میز را دور می زند و روبه رویم می ایستد پاهایش به زانوهایم می چسبند و به سمتم خم می شود و صدای تلخ و جویده اش را در صورتم رها می کند:

_ دااارم لعنتی، داارم. دارم می میرم ... تو که دیگه منو نمی بینی. نمی بینی داغونم، نمی بینی چطور دارم جون می دم از این همه درد... اما تو حق نداری اسم اون پسره رو بیاری، فهمیدی... اونی که باید عذاب وجدان داشته باشه... منم، نه تو... اینو بفهم. من هر کاری بتونم براش می کنم... اما

بی هوا دست زیر بازو هایم می اندازد و خیلی راحت با زورش مجبور به ایستادنم می کند. گوشی از دستم روی صندلی کناری می افتد او اما بی توجه انگشت اشاره اش را در همان فاصله ی اندک میان صورت هایمان تکان می دهد و با تهدیدی که بیشتر ملتمس است ادامه می دهد:

_ اما... تو... حق نداری بری سراغش... اینو تو کلت فرو کن افرا... حق نداری... اون دوسِت داره اما تو خودت می دونی که فقط به خاطرِ یه شباهته... عذاب وجدان نداشته باش... تو هیچ اشتباهی نکردی، تو فقط شبیه مادرشی... غلط رو من کردم افرا... پس نمی ری سراغش... تو فقط مال منی... یادت نره.

و بی مقدمه تنم را میان حصار دستانش اسیر می کند.
نفسم می رود.
دلم زار زدن می خواهد. حصار دستانش آنقدر محکم است که نمی توانم حتی ذره ای تکان بخورم. نمیفهمم حتی این نبض های کوبان و در هم ادغام شده برای من است یا او!

_ عزیزم... عزیزم

دیوانه شده است. انگار هذیان می گوید.
تپش های قلبش ترس به قلبم می ریزد. گرمای تنش که ناشی از اعصاب داغون و فشار بالا رفته اش است، فقط استرس به جانم می ریزد.

_ نمی ری پیشش؟ مگه نه؟

_ ولم کن.

_ نمیری افرا

به گریه می افتم.

_ تو منو ول نمی کنی بری سراغ اون پسره...

تمام اقتدار نداشته ام به آنی دود می شود و آنقدر سریع به هوا می رود که به هیچ طریقی نمی توانم به آن چنگ بیندازم.
اشک هایم جاری می شوند.

_ می برم می خوابونمش تا ترک کنه... به جان خودت افرا هر کاری بتونم می کنم.

دست های آویزان کنار تنم مشت می شوند و با درد بالا می آیند. هق هقم بالا می رود. مشت هایم را یکی پس از دیگری به کمرش می کوبم و با تمام دردی که دلم را در این روزها ناجونمرادانه به آتش کشیده بود، می نالم:

_ چرا ... چرا این کارو... کردی ... کیهان...

مشت های من بی جان تر و حصار دست های او تنگ تر و عزیزم هایش ناب تر می شوند. اشک هایم اما همانطور برای خودشان می چکند:

_ چرا... چرا نامرد؟...

_ درستش می کنم

_ چطور تونستی... کیهان... چرا منو آوردی... تو این بازی...

سرش را به گوشم می چسباند:

_ اشتباه کردم قربونت برم...

لعنت به من خدا.
دلم برای خودم و آزاد می سوزد. گریه ام بیشتر می شود.

_ چطور دلت اومد... ازت متنفرم که باهام... این کارو کردی...

_ عزیزم... آروم باش... بزن منو فحش بده اما ... نگو متنفری افرا... نگو

نفس هایش که عمیق تر تار به تار موهایم را به بازی می گیرد، تصویر عکس لعنتی اش با رها پیش چشمم پررنگ می شود و داغ دلم تازه:

_ هستم... متنفرم... ولم کن... ولم کن لعنتی...

دست روی شانه هایش می گذارم و با تمام قدرت به تنش فشار می آورم، برای رهایی. اول نمی گذارد اما عاقبت رهایم می کند.
با دیدن چهره ی خیس و چشمان اشکبارم درمانده با اخم های گره خورده نگاهم می کند و دست هایش را نزدیک صورتم می آورد.

حرص دوباره با تمام قدرت به جانم می آویزد. با تنفر و شدت قدمی به عقب می روم، که باعث می شود صندلی پشت سرم با صدا به شیشه ی ویترین برخورد کند.
نگران نگاهم می کند. اما جنون همین است دیگر. یک دفعه بالا می زند.

_ تموم شد آقای دکتر دیگه همه چیز بین ما تموم شد... اگرم فکر کردی با اون صیغه می تونی کاری از پیش ببری، بدون نهایت نامردایی و بالاخره این پنجاه و چند روزم می گذره... زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی... از این به بعدم با پدرم طرفی... حواست به خودت باشه...

بی توجه به او که مات مانده، سریع خم می شوم گوشی و کیفم را چنگ می زنم و با قدم های بلند به سمت در می روم.
در را باز می کنم. دلم را از پشت در جمع می کنم و بی توجه به نگاه خانم جمالی و پرستاری که نگران کنارش ایستاده به سمت راه پله می روم.
علی از انتهای راهرو مقابلم سبز می شود و با دیدنم به قدم هایش سرعت می دهد. متعجب و کم کم نگران نگاهم می کند و صدایم می زند.

_ افرا

بی توجه به سمت پله ها می پیچم و پله ها را پایین می دوم.

با گام های بلند از بیمارستان خارج می شوم از کنار نگهبانی می گذرم لحظه ای نگاهم به دخترک سیاه پوش با چشمان کشیده می افتد... با وجود تمام سستی هایش اما بالاخره کار را تمام کرده بود.
سرم را به تاییدش تکان می دهم.

در این شرایط به هیچ وجه، حوصله ی سوزش و ناله هایِ دم به دم ِدلِ بغ کرده ام را ندارم و در همان حال که از روی جوب می پرم تا به آن سوی خیابان بروم، دل تکه پاره ام را هم به گنداب های درون جوب می سپارم و بی حس از رویش می گذرم.

با دل و احساس در این دنیا زندگی کردن فقط حرام کردن فرصتی ست که برای زندگی کردن در اختیارمان گذاشته شده!
حکمت آشنایی با کیهان شاید همین بود. سخت فهمیدم اما مهم این است که عاقبت فهمیدم.


حوالیِ تاریک و روشن غروب به خانه می رسم.
حس می کنم بعد از جدالی کاملا نابرابر، حالا فقط نیاز دارم تا برای ساعاتی بی هیچ فکری در بی خبری محض، فقط بخوابم.
تک تک سلول های تنم درد را فریاد می زنند. انگار کتک خوره باشندو خب کم چیزی نیست. زمانه ضرب شستش را نشانمان داده بود دیگر!

کلید را در قفل می چرخانم و همین که وارد خانه می شوم مامان را می بینم که روبروی درب هال روی صندلی ارج قدیمیِ یادگار خانه ی مادر بزرگ خیره به در با اخم نشسته و با ورودم از جا می پرد

_ کجا رفته بودی تو؟

اصلا توان مجادله ندارم و می دانم مامان هم دست بردار نخواهد بود.

_ اون گوشی رو برای چی خریدی افرا وقتی قرار نیست هیچ وقت بهش جواب بدی؟

دو سه ساعتس بود که به خاطر پیاده آمدن بیشتر مسیرِ میان بیمارستان تا خانه، در راه بودم و هیچ تماسی را هم پاسخ ندادم. حتی نگاه نکردم تا ببینم پشت خطی بیچاره چه کسی ست.

_ کتایون چند بار زنگ زد خونه... کجا رفته بودی؟

بی حوصله ، کلافه، خسته، داغون اما رک می گویم:

_ رفتم بیمارستان گوشیمو ازش گرفتم

واقعا نمی فهمم چرا اشعه هایی از امید در چشمانش سوسو می زند واقعا نمی فهمم!

_ رفته بودی پیش کیهان؟ حرف زدین با هم؟

بی جواب به سوالی که در اصل نیازی هم به جواب ندارد، به سمت خانه می روم و همین که پا در هال می گذارم با دیدن گلدانی از نرگس های کمی پلاسیده شده ای که هنوز عطرشان فضا را پر می کند رو به رو می شوم و فقط حالت تهوع می گیرم با دیدنشان و به جای عطرشان بوی احساسات به گند کشیده شده ام زیر دماغم می زند.

نفس هایم بی اراده تند می شوند. مطمئنم تا لحظه ی خروجم از خانه آنها را اینجا ندیده بودم آنقدر که اصلا در این دو روز فراموششان کرده بودم.
با غیض رو می گیرم و همین که پا در اتاقم می گذارم بوی لعنتیشان بیشتر می شود. گلدان نیمه پر درون هال در مقایسه با گلدان پری که در اتاقم قرار دارد هیچ است. عصبی چشمانم را روی هم می فشارم آنقدر که چشمم از درد تیر می کشد.

ای خدا واقعا نمی دانم از دست مامان چه غلطی باید بکنم. چرا برای یکبار هم که شده مرا درک نمی کند. چرا می خواهد تمام عقده ها و آروزهایش در زندگی را سر من خراب کند.وای خدا نمیفهمم با این کارهایش به کجا می خواهد برسد.
یعنی من انقدر در نظر مادر خودم احمق و ساده هستم که با چند شاخه گل پلاسیده خر شوم. وای خدا وقتی مادرم اینطور درموردم فکر می کند، حتما کیهان هم حق داشته مرا به بازی بگیرد. از بس که خرم.

با خشم به سمت گلدان پر از گل های تقریبا بی حالِ روی میز می روم و گلها را با حرکتی یک دفعه ای و صد البته وحشیانه که از حرص درونم نشات می گیرد، از داخل گلدان بیرون می کشم آنقدر با شدت که آب از ساقه هایشان به اطراف می پاشد.

به ست در می روم که مامان با شاید کمی ترس روبرویم سبز می شود. تمام تلاشم را می کنم تا دهانم را بسته نگاه دارم و حرفی نزنم که باعث بی احترامی شود. از کنارش می گذرم و با سرعت به سمت گلدان درون روی طاقچه ی درون هال می روم و آن ها را هم بیرون می آورم.
همانطور که ساقه های بیچاره را با فقدرت میان چنگم می فشارم به آشپزخانه می روم و در جواب مامان که می پرسد:

_ افرا چی کار می کنی تو؟

در همان حال که گلها را با قدرت درون سطل زباله فرو کنم می گویم:

_ مامان چرا نمی خوای قبول کنی که دومادت تو زرد از آب درومده؟

_ این چه حرفیه که می زنی تو؟ داری عجولانه تصمیم می گیری.

عصبی در همان حالت خم شده سرم را به سویش می چرخانم:

_ وااای مامان یعنی اصلا دروغش برات مهم نیست... برات مهم نیست دخترت بشه زن مردی که زن طلاق داده...

ترس و تعجبش را از صدای بلند و عصبی ام می بینم که نگاهم را می گیرم و درب سطل را خیلی محکم رویش می کوبم و نفس زنان دستم را روی درب می فشارم.

_ حرص نخور انقدر... معلومه که مهمه

اصلا هم برایش مهم نبود این را شک نداشتم. حالا شاید فقط از دیوانه بازیم ترسیده بود.
سعی می کنم کمی آرام تر شوم. بی توجه به مامان نگاهی فاتحانه به سطل زباله ی قرمز رنگ و درب سفیدش می اندازم و همانطور پشت به مامان کمر راست کرده. صاف می ایستم.
نفسی می گیرم و کمی آرام تر، با آرمشی شاید دیوانه وار که ناشی از همین حرکت فاتحانه ی درجه ی ده باشد، به سویش می چرخم.
متعجب، ناراحت و شاید هم کمی عصبانی نگاهم می کنم.
لبخندی کاملا تقلبی که انگار اصلا مارک چینی اش هم به آن آویزان است را روی لب می نشانم و می بینم که تعجبش بیشتر می شود از این افرای دیوانه ی مقابلش!
زل می زنم به چشمانش و شمرده شمرده کلملات را پشت هم ردیف می کنم:

_مادر عزیزم... من، امروز، همه چیز رو تمام کردم.

دست هایم را نمایشی چند بار روی هم می کشم.

_ تمــــام... من، به هیچ وجه، با کیهان، ازدواج، نمی کنم.

لب گزیزن و دست بر هم کوبیدنش جریح ترم می کند و شک می کنم او مادر من است یا کیهان یا شاید هم مادر آرزو های از دست رفته ی خودش.

_ افر..

_ مامان...اگه غرور دخترت، غرور خودت و بابا، برات مهم نیست... اگر می خوای یه عقده ایِ روانیهِ افسرده ی بدبخت تر از اینی که هستم بشم... مجبورم کن به این ازدواج...

نمی دانم عمق خرابی اعصابم را درک می کند یا نه اما ناراحت و شاید هم بغ کرده رو می گیرد و من هم با خیالی راحت تر به سمت اتاقم می روم.

دلم می خواهد بی خیال همه چیز تنم را به گرمای تشک و پتو بسپارم، اما نمی توانم یعنی نمی شود، باید تمام کاهای نیمه تمام را انجام دهم.

مثل دیوانه ای به سمت کمد دیواری یورش می برم لباس ها را زیر و رو می کنم هر کدام که نشانی از کیهان دارد را بیرون می کشم. روسری از سرم پایین می افتد و با گره ی لعنتی اش مثل داری به دور گلویم می ماند و گلوی متورمم را خفه می کند.
با فشاری به جلو می کشانمش و باز دستم را میان لباس ها به حرکت در می آورم.
آخ خدایا، لعنتی جای خالی دلم هم تیر می کشد!

با تمام قدرت جلوی ریزش اشک هایم را می گیرم و تمام انرژی ام را در دستانم می ریزم.
و با وجود رفتارِ اشتباه مامان باز هم از نحوه ی رفتارم با او عصبی می شوم. باید خودم را بیش از اینها کنترل کنم. اما اعصابم در همین پنج روزی که مدرک رها را دیدم و همه چیز رنگ و بویی بی نهایت حقیقی به خود گرفت، آنقدر تحلیل رفته که هیچ جوره توان کنترل خودم را ندارم.

صدای کوبیده شدن درب خانه و بعد هم صدای زنگ تلفن در هم ادغام می شود، من اما غرق در لحظه لحظه ی روزهایی هستم که حالا فقط شکل رویایی دروغین را دارد. که تا همین هفته پیش رنگشان سبزی بی نهایت روشن و در ترکیب با سفیدی شفاف بود، حالا اما خاکستری متمایل به سیاهش چشمم را می زد.

خشم و حرصم را بر سر لباس های کوفتی زیبایی که برایم می خرید، سر شال های خوشرنگی که می گفت به چشمان کور شده ام می آید، خالی می کنم و با شدت روی تخت پرتشان می کنم.
کیف و کفش، عطر های خوش بویی که حالا بوی تعفنشان دلم را هم می زد.
زیور آلاتی که همیشه در تمام زندگی ام، دوست داشتم اما هیچگاه میان حساب و کتاب های جیب شپش انداخته ام، جایی نداشتند و با ورود کیهان به زندگی ام و بعد از آب شدن یخش و شروع کنجکاوی هایش در میان علایقِ کوفتی و همیشه سرکوب شده ام، کمدم را پر کرده بودند.

میان گندابِ خاطراتِ بی حرمت شده ام، غوطه ور هستم که درب اتاقم باز می شود و مرا انگار از مردابی که هر لحظه بیشتر از قبل در خود می کشاند، به درون اتاقم پرتاب می کند.




نگاهم به سمت در می چرخد و کتایون مامان را با نگاه های نگرانشان که از صورتم کنده نمی شود، دم در می بینم. اول دلیلش را نمی فهمم اما کم کم تری صورتم برای خودم هم قابل لمس می شود و دستم را غیر ارادی به صورتم می کشاند و با سیاه شدن دستم حواسم به خط چشم مزخرفی که استفاده کرده بودم می افتد.

نگاه از دست سیاه شده ام می گیرم و دوباره چشمم به سوی آن دو می افتد. مامان نگاهش روی وسایل روی تخت است و کتایون غمگین چهره ی سیاهم را می نگرد.
کمی هول به سمت میز می روم و دستمالی بر می دارم تا صورتم را پاک کنم. خجالت می کشم. در واقع دوست نداشتم کسی اینطور مرا ببیند.

که کتایون رو به مامان می گوید:

_ مرضیه خانم شرمنده ام واقعا... مزاحم شما نباشم، شارژر افرا جان رو بهش بدم رفع زحمت می کنم.

مامان که هنوز چشمانش میان من و وسایل بیرون ریخته از کمد در حرکت است، ناامید تر از قبل زمزمه می کند:

_ مراحمی... بفرمایید تو پذیرایی بشینید اینجا نامرتبه...

_ خیلی ممنونم. اگر اجازه بدید همین جا راحتم. یکمی فقط صحبت کنیم، میرم.

_ هر طور راحتید... بفرمایید الان می رسم خدمتتون

_ تو رو خدا زحمت نکشید مرضیه خانم من هیچی میل ندارم

_ مگه میشه عزیزم

به شکم تختش اشاره می کند،

_با این وضعیتت...

بعد هم برای من چشم و ابرویی می آید که خیلی هم دقیقا نمی دانم به چه معنی ست مثلا آدم باشم؟ یا چه غلطی کنم که مورد تایید باشد؟
به گمانم مامان اصلا راضی تر باشد که من به خاطر گندی که کیهان به زندگی ام زده از آنها عذر خواهی هم بکنم.

_ من برم مزاحمتون نباشم

کتایون "خواهش می کنم" ی زمزمه می کند و در بسته می شود.

نگاه دلگیرم را به زمین می دوزم.
پاهایش را می بینم. که بی هیچ حرفی نزدیکم می آید و خیلی آرام مرا در بر می گیرد. کاش مامان هم مثل کتایون حداقل در ظاهر طوری برخورد می کرد که انگار مرا درک می کند. دخترش را درک می کند.
اما نشدنی بود. من و مامان انگار در دو سیاره ی جدا از هم زندگی می کردیم.

_ راحت باش عزیزم

چشمانم با شنیدن زمزمه اش بسته می شوند و پشت پلک هایم از نفوذ اشک ها گرم!
جلوی بارششان را می گیرم و فقط عمیق نفس می کشم. دستش آرام آرام کمرم را نوازش می کند و من چقدر بیچاره ام که خواهر مسبب دردهایم باید برای آرامش دردهایم نوازشم کند.
دست های آویزان کنار تنم مشت می شوند و دهانم باز:

_ رفتم گوشیمو ازش گرفتم.

_ خوب کردی عزیزم

چانه ام چین می خورد:

_ بهش گفتم دیگه کاری به کار من نداشته باشه...

صدایش می لرزد:

_ خوب کردی عزیزم

بینی ام تیر می کشد:

_ بازم گفت پشیمونه...

بغ کرده ادامه می دهم:

_ من که باورم نمیشه ... شما اما باورتون میشه!

_ مهم تویی... تو هر فکری کنی حق داری.

خوب است. هیمن هم خوب است. همین که الکی همه ی حق ها را به من می دهد.
همین کاری که مادرم نمی کند تا کمی دلم خنک شود.

_ می دونید ...دیگه هر چی فکر می کنم حتی یادم نمیاد هفته ی پیش قبل از اومدن رها، من و کیهان با هم چجوری بودیم... اصلا انگار قبل از این چند روز، همش خواب بوده... یه رویای پر از دروغ...

هیچ جوابی جز آه و افسوس ندارد.
چشم باز کرده خیره به ترکِ دیوارِ روبرویم، بی فکر فقط حرف می زنم، شاید کمی خالی شوم:

_ اگه رها نیومده بود... خودش بهم می گفت؟

_ می خواست بگه!

ناامید می گویم:

_ می خواست بگه تو این چند ماه گفته بود!

_ به من خودش گفت، می خواست به تو هم بگه!

انگار لج کرده باشم می گویم:

_ نمی گفت! انتقامش که کامل می شد... می نداختم دور!

سکوت می کند. خوب است که می فهمد دلم نمی خواهد روی کارهای نکرده ی او تاکید شود.
مردد می گوید:

_ اگه خودش... بهت می گفت... می بخشیدی؟

قطره اشکی از گوشه ی چشمم به پایین می چکد:

_ نمی دونم!

_ باور کن می خواست بگه...

_ ببخشید اما باورم نمیشه...

_ ترسیده بود... می ترسید از دستت بده...

_باورم نمیشه...

آهی می کشد و بعد از لحظه ای خیلی آرام زمزمه می کند:

_ انقدر نگفت که... دیر شد!

_ آره دیر شده...برای همه چیز... حتی پشیمونی!

و باز هم اشکی دیگر. آهی دیگر از جانب کتایون:

_ کاش کاری از دستم برمیومد...

صدایش را می شنوم و نمی شنوم. از این سوی ذهنم به آن سوی ذهنم می روم و فقط حرف ها و سوالهای بی جواب این روزهایم را بیرون می ریزم:

_ شما چطور راضی به ازدواج ما شدین؟

مکثش باعث می شود خودم را از حصار مهربان دستانش جدا کنم.

_ کی حاضر میشه پسر دکترش با دختر یه راننده تاکسی از پایین شهر، ازدواج کنه؟

غمگین نامم را صدا می زند.

_ افرا...

باز زبانم روی فکر و درد دیگری می چرخد:

_ شما هم لیسانس داری اما مادرتون فقط اصرار داشتن من درس بخونم.

و بغضم از مظلومیت بی هوای صدایم می شکند و او باز مرا در بر می گیرد:

_ عزیزم... این فکرارو بریز درو... مامانم... یعنی خب... به منم می گفتن...

می دانم برای دل خوشی من می گوید.

_باشه اما ما خیلی با هم فرق داریم...

_تو... تو دختر خیلی خیلی خوب و نجیبی هستی افرا جان چه ملاکی مهم تر از این توی این دوره و زمونه...

عصبی می شوم از دست خودم از این اشک ها از این حرف ها که بی اجازه از زبانم خارج می شوند و دوست ندارم این ضعفی که گاهی خودش را از جلد سفت و سختم بیرون می کشاند و آبرویم را می برد.
از بغلش بیرون می آیم و اینبار فاصله را زیاد می کنم. دستمالی از روی میز بر می دارم و صورتم را پاک می کنم. به دنبال کیفی کیسه ای چیزی در کمد می گردم و با پیدا کردن یک کیسه ی سفید رنگ بزرگ با دوسوراخ کوچک در انتهایش، به سمت وسایل بیرون ریخته از کمد می روم.

_ ببخشید میشه... یعنی اگه زحمتی نیست... اینا رو هم با خودتون ببرید.

از گوشه ی چشمم نزدیک شدنش را می بینم.
کنارم روی زمین می نشیند و با کمی مکث دستش را روی دستی که تند و تند لباس ها را دورن کیسه می ریزد می گذارد:

_ افرا جان یه لحظه به من گوش می دی؟

خیره به لباس ها دست از کار می کشم.

_ این چند روز خیلی اذیت شدی... اتفاقایی که افتاد حرفایی که شنیدی هر آدمی رو از پا درمیاورد... به علی گفتم که اگر تو هم دوست داشته باشی چند روزی باهم بریم کیش... یا هرجا تو دوست داشتی... به کیهانم نمی گیم، تا تو یکم آرامش بگیری... اونجا تا هر وقت خواستی فکر کن... بعد تصمیم بگیر... ازت خواهش می کنم.


قرار بود برای ماه عسلمان به کیش برویم. تا به حال نرفته بودم و شوقش برایم ا هزار سفر خارجی هم بیشتر بود. حتی باوجود گرمای هوای شرجی اش در فصل بهار.
آخ خدا لعنت به خاطرات.
خوش به حالش که انقدر هوا خواه دارد.

_ می دونم نگران برادرتون هستید کتایون خانم اما...

نگاهش می کنم:

_ باور کنید اون حالش بدون منم خوب میشه... یعنی اصلا حالش به خاطر من بد نیست... الان فقط عذاب وجدان داره ... که اونم خوب میشه...

_ من برای خودت می گم... به خاطر تو... کیهان حقشه بیشتر از این عذاب بکشه... اما تو شاید با یه تصمیم عجولانه که البته در موردش کاملا حق داری بیشتر عذاب بکشی...

بی اراده پوزخند می زنم:

_ می بینید من جوری برادرتون رو دوست داشتم که حتی شما هم می دونید با تصمیمم به جدایی فقط خودمم که بیشتر از همه عذاب می کشم... کاش اون هم قبل از شروع این بازی، فقط کمی به آدم بودن من فکر کرده بود... به اینکه... آه...

نفسم را آه مانند بیرون می دهم و ادامه ی حرفم را می خورم. نگاهم را از چشمان خیسش می گیرم و به دستش که روی دستم قرار دارد می دهم و می گویم:

_ ممنونم از پیشنهادتون... اما هرچی زودتر ارتباط دو خانواده قطع شه بهتره...

_ نمی خوام با حرفم اذیتت کنم...اما من برادرمو می شناسم... اون کوتاه نمیاد...

دوباره نگاهش می کنم. شرمنده است. شاید از نگاهم خجالت می کشد؛ به جای برادرش. دستش را در کیفش برده اول شارژرم را بیرون می آورد و بعد هم کیسه ی کوچکی با آرم دارو خانه.

_ اینو خونه ی مامان اینا جا گذاشته بودی... اینم قرص آهن و فولیک اسید... خداروشکر آزمایشت خوب بوده فقط یکم کم خونی و کمبود آهن داری که البته خیلی کمه اما خب یه دوره اینارو مصرف کنی بهت کمک میکنه... فکر کردم شاید دوست نداشته باشی کیهان برات بیاره...

_ ممنون... اما احتیاجـ...

سریع می گوید:

_ اینا رو خودم برات گرفتم... علی نذاشت کیهان اصلا جواب آزمایشو ببینه...

بی حوصله از چک و چانه زدن فقط می گویم:

_ باشه پس هزینـ...

اخم می کند:

_ افرا جان خواهش می کنم.

دوباره سر می چرخانم و مشغول پر کردن کیسه می شوم.
کمی در سکوت می گذرد و او دوباره سکوت را می شکند:

_ باور کن مامان و بابام از هیچ چیز خبر ندارن... اگر از برخوردشون ناراحت شدی من عذر می خوام.

_ مهم نیست اونا هم حق دارن.

_ هیچ کس بیشتر از تو حق نداره

آخ خدایا چرا هیچ جوره آن طور که باید آرام نمی شوم.
با شدت بیشتری و با حالتی پرتابی لباس ها را درون کیسه می ریزم؛ نه می کوبم. باز حرصی شده ام. باز داغ کرده ام. خسته از این همه فشار دست از کار می کشم و کیسه ی پر شده را رها می کنم و به سمت کتایون که نگران نگاهم می کند می چرخم و می گویم:

_ کتایون خانوم... ببخشید... من یه سوالی دارم...

_ چی عزیزم؟

_ من واقعا شرمنده ام اما شما رو به بچه تون قسم می دم... خواهش می کنم ازتون راستشو بهم بگین، خواهش می کنم.

نگرانی اش بیشتر می شود و متعجب از وضع من منتظر نگاهم می کند.

_ من دست خودم نیست. الان هیچ چیزو نمی تونم باور کنم... اما باور می کنم که خانوادتون از ازدواجش خبر نداشتن... اما یعنی خانوادتون واقعا به خاطر اینکه فکر کردن من دختر خوب و نجیبی هستم رضایت به ازدواج ما دادن... یعنی واقعا هیچ مخالفتی نداشتن... یا واقعا اونا هم خبر نداشتن، حتی یه ذره... مثلا همین که بدونن کسی رو دوست داشته... یعنی واقعا... کتایون خانوم من دیگه هیچی نمیفهمـ...

نگران شاید درمانده از وضع من، پیش می آید و دست هایم را در دستش می گیرد و می فشارد:

_ افرا جان عزیزم چرا انقدر خودتو عذاب میدی...

نمی دانم. هیچ نمی دانم. باورم نمی شود. این همه دختر نجیب دکتر و پولدار هم داریم.
نمی دانم می خواهم ته دلم فقط آرزو دارم که حرف کتایون حقیقت باشد تا کمی از این همه تیری که به سمت اعتماد به نفسِ سوراخ شده ام نشانه می رود کم شود. تا کمی باور کنم من هم آدمم. من هم حداقل از دید آنها گزینه ای هستم که می شود به آن برای یک زندگی فکر کرد، نه فقط به عنوان وسیله ای برای انتقام.

_ ببین الان تو تو شرایطی هستی که هیچ حرفی رو باور نمـ...

_ قسمتون دادم کتایون خانوم...

چشمانش را می دزدد و من حس می کنم دیگر هیچ چیز از وجودِ به گند کشیده شده ام باقی نمی ماند.

_ یه چیزی بوده نه؟

کاملا معلوم است که از آمدنش به این جا پشیمان می شود.

_ نه... یعنی نه اونجوری که تو فکر می کنی؟

_ مادرتون راضی نبودن نه؟

_ افرا جان؟

_ خواهش کردم...

نفسش را با درد بیرن می دهد.

_ کیهان بعد از جریان رها حالش خیلی بد بود... خب البته من که اون موقع نمی دونستم جریان چیه... ما همه حالش رو به از دست دادن امتحان تخصص ربط می دادیم... آخه خیلی براش زحمت می کشید... یه مدتی تقریبا یک سالی همینطور گذشت کم کم به این رفتاراش عادت کرده بودیم تا اینکه اومد گفت می خواد ازدواج کنه... خب چی از این بهتر آرزوی همه ی ما بود... خب ... خب...

کلافه از منُ من کردنش می گویم:

_ خب بعدش شما فهمیدید گزینه ی کیهان منم... گزینه ای که هیچ جوره به شما نمی خوره... خب بعد...

لحظه ای با درماندگی نگاهم می کند. انگار می فهمد که هیچ راهی برای پیچاندن حرف ندارد که نفسش را فوت می کند و خیره به جایی که بی شک چشمان من نیستند می گوید:

_ خب اولش مامان و بابا راضی نبودن... یعنی بیشتر مامان... درواقع... خب مامان دختر یکی از همکاراش رو برای کیهان در نظر داشت... اما کیهان به هیچ صراطی مستقیم نبود... فقط تو رو می خواست...

_ منو نمی خواست... نقشه ای که کشیده بود و می خواست.

_ من واقعا شرمنده...

حس می کنم تمام حرص هایم یک جا فرو کش کرده اند. نه این که آرام شده باشم، نه... دیگر حتی توان حرص خوردن هم ندارم. شاید هم ضد ضربه شده ام که حتی اشک هایم هم بند آمده اند و آرام می گویم:

_ مهم نیست کتایون خانوم... ادامه شو بگید...

_ کیهان پاشو کرده بود توی یه کفش که یا افرا یا می ذاره از ایران میره... میره جایی که هیچ خبری ازش نباشه... خب البته توی اون یک سال هم گاهی حرف از رفتن می زد و مامان خیلی می ترسید از رفتنش...

کاش رفته بود... ای کاش رفته بود.
دستش را پیش می آورد و مردد انگشتان یخ کرده ام را در دستش می گیرد:

_ مامان خیلی خیلی به کیهان وابسته ست... حاضرم قسم بخورم که از منم بیشتر دوسش داره... اصلا یه جوره عجیبی دوسش داره که ... خب کیهان هم اینو خیلی خوب می دونست... حتی یک ماه از خونه رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتیم... باور می کنی؟ حتی علی هم نمی دونست کجاست مامان دیگه داشت سکته می کرد... هیچ جا هیچ خبری ازش نبود، جواب تلفنامون رو نمی داد. اما گوشیش روشن بود... مامان گفت بهش پیام بدم که قبول هرکی خودش بخواد ... یک هفته بعدش کیهان برگشت و ...

_ برگشت و شما هم راضی شدید بیاید خواستگاری دختری که دوسش نداشتید...

سکوتش از هر حرفی سنگین تر است.
هیچ کس مرا به خاطر خودم دوست نداشت.
یکی به خاطر شباهتم.
یکی به خاطر انتقام
یکی هم با تهدید.
حتما این همه اصرار کتایون هم برای ماندنم برای آرام کردنم از ترس خارج رفتن بی هوا و بی خبر برادرش است. شاید هم نه! نمی دانم. من دیگر نه چیزی را می دانم نه چیزی را باور دارم.

_ ببین افرا جان به جان همین بچم که قسمش دادی... شاید مامان اینا اولش مخالف بودن اما وقتی خودتو خانوادتو شناختن نظرشون عوض شد... به خدا مامان و بابام همیشه از تو تو خونه تعریف می کنن... خیلی دوست دارن...

لبخندی تلخ بر چهره ام می نشیند. دستم را از دستش بیرون می آورم و در حالی که به سمت کمد می روم تا کیسه ی دیگری پیدا کنم می گویم:

_ من از شما یا خانوادتون ناراحت نیستم کتایون خانوم... هیچ کس جز خودم مقصر نیست... من اشتباه کردم که انقدر زود دلم رفت...

بر می گردم بی نگاه به اویی که نگاهش را روی خودم حس می کنم، باقی چیزها را هم در دو کیسه ی دیگر می ریزم و کیسه های لب ریز شده از کیهانی که دوستش داشتم را بین خودم و اویی که دیگر ایستاده و ناامید تر از هر وقت دیگری نگاهم می کند می گذارم و می گویم:

_ لطفا اینا رو ببرید...

_ اینا برای توئه افرا جـ.

سرم را به نفی تکان می دهم:

_ من به خودش هم گفتم... من واقعا دیگه نمی تونم ادامه بدم... من چیزی به پدر و مادرتون نمی گم... شما هم کاری کنید دست از سر من برداره...

کمی نگاهم می کند و مردد بین گفتن و نگفتن عاقبت می گوید:

_ می خوای... یعنی... تصمیم داری بری ... پیش اون پسره... آزاد.

دیگر نمی دانم. به بی حسی عمیقی رسیده ام. حالم خوش نیست. دلم فقط تنهایی می خواهد.

_ نمی دونم... شاید، اما اگر ببینم کمکی از دستم بر میاد.. کمکش می کنم.

حس می کنم می ترسد. یا نمی دانم طوری نگاهم می کند که نمی فهمم. انگار می خواهد چیزی بگوید:

_ افرا... تو که... نمی خوای به خاطر... به خاطر انتقام از کیهان...

تا ته حرفش را می خوانم. در این چند روز گاهی فکرِ این غلط را هم کرده بودم، اما...

_ من اهل بازی با احساسات دیگران نیستم کتایون خانوم... گفتم که فقط اگر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم... همین.

پشیمان می شود از قضاوتش و دیگر ناراحتی های او هم برایم مهم نیست.

_ من... منظوری نداشتم

_ مهم نیست... به این بی منظور بودن دیگران عادت کردن...

سرش را با درد شاید به تاییدم تکان می دهد و آرام می گوید:

_ من برای اتفاقی که افتاد... متاسفم

_ منم!




از بعد از رفتن کتایون درست تا همین لحظه که بیش تر از بیست و چهار ساعت می گذشت تنها کارهای مفیدی که انجام داده بودم ، خاموش کردن گوشی، به زورخوابیدن و البته به زور خوردن بود.

از دیشب هم برای شام هم برای صبحانه ی امروز هم نهار و باز هم برای شام از اتاق خارج شده و کمی خورده بودم. ظرفها را هم شسته بودم و دوباره به اتاق برگشته و زیر پتو پنهان شده بودم. فقط برای اینکه حوصله ی کل کل کردن با مامان سر غذا نخوردنم یا از اتاق بیرون آمدنم را به هیچ وجه نداشتم.
اما دریغ از یک کلمه حرف که به میل خودم از دهانم خارج شود و هیچ تمایلی به انجام این یکی نداشتم.

دیشب قبل از آمدن بابا عمیقا خودم را به خواب زدم آنقدر عمیق که بعد از دقایقی بیهوش شدم انگار و اگر خواب های عجیب و غریبم امان می دادند، تا ساعت ها چشم نمی گشودم. اما امان از افکار درهم و برهمم که خواب هایم را هم دیوانه کرده بودند.
خواب هایی که شاید فقط مرورِ دردی عمیق بود!
.
.
.
_ آقای دکتر؟

همانطور که سرش روی کتابش بود انعکاس لبخندش را از نحوه ی صدا زدنم، روی چهره اش دیدم و گفت:

_ جانِ آقای دکتر؟

منتظر ماندم تا نگاهش را به نگاهم بدوزد. من نگاهش را دوست داشتنم.
تبسمش عمق گرفت و نگاهش آرام بالا آمد. همانطور که انگشتش را بین کتاب گذاشته بود گفت:

_ جـــانم.

طوری نگاهش کردم که یعنی" حالا شد"

_ چرا امتحان تخصص شرکت نکردی؟

حس ناب نگاهش پر کشید و اخم هایش در هم شد و من آنقدر تعجب کردم که زبانم پشت هم تند و تند کلمات را ردیف کرد:

_ آخه مامانت داشتن می گفتن خیلی دوست داشتی بعد نتونستـ...

لحظه ای با همان اخم ها نگاهش را به کتاب داد و دوباره سرش را بالا آورد و من کاملا از نگاهش که دیگر هیچ رد و طرحی از آن تبسم ثانیه های پیش را نداشت، ساکت شدم.
لبخندی از سر ندانستنِ اینکه واقعا نمی دانستم باید چه کنم و اصلا نمی دانستم چرا ناراحت شده زدم و کمی دستپاچه گفتم:

_ همینجوری پرسیدم...

داشت سعی می کرد اخم هایش را پاک کند و به جایشان لبخندی بر چهره بنشاند که البته خیلی هم واقعی به نظر نمی رسید و من قبل از آنکه چیزی بگوید با فکر اینکه از صحبت در این باره ناراحت می شود گفتم:

_ ببخشید من خب... نمی دونستم حرف زد راجبش ناراحتت می کنه... یعنی به من نگفته بودی...

لحظه ای در نگاهم ثابت ماند و نرم نرمک گرما به لبخندش بازگشت و گفت:

_ ناراحت نشدم عزیز دلم...

کمی مکث کرد و دوباره با لحنی شاید کنجکاو، پرسید:

_ مامان... دیگه چیا گفتن؟

_ خب داشتن به من می گفتن که برای فوق بخونم بعد گفتن شاید تو هم بخوای باز برای تخصص بخونی اینجوری هر دومون مشغول درس می شیم و خوبه...

بالاخره دست از کتابش کشید و از پشت میز بلند شد. سر جایم ثابت مانده بودم و نگاهش می کردم. میز را دور زد و روبریم با ژستی دلنشین به میز تکیه زد و دست هایش را هم روبروی سینه در هم قلاب کرد.
چشمانش را ریز کرد و یکی از آن لبخند های بی نظیری که تازگی ها به رویم می پاشید و دلم را ذوق مرگ می کرد، تحویلم داد و با حالی مرموز گفت:

_ من... الان... ترجیحم اینه که... تمرکزم رو بذارم... روی چیزای مهم تر...

خنده ام گرفته بود از لحن و البته منظورش اما خودم را نباختم و کاملا خودم را به آن را زدم:

_ مهم تر از تخصص تو و فوق من؟... فکر نمی کنم چیزی باشه...

_ مطمئنی؟

خنده ام را خوردم و سرم را تکان دادم و گفتم:

_ کاملا

تکیه اش را از میز گرفت و با همان نگاه و لحن گفت:

_ این یعنی دوست داری برات بازش کنم دیگه...

همانطور که آرام آرام و عقب عقب به سمت در گام بر می داشتم، گفتم:

_ زحمتت میشه بالام جان، تمرکزت رو بذار روی اون کتاب!

با خنده سرش را تکان داد و سر کج کرده نگاهم کرد و زمزمه کرد:

_ تو مگه تمرکزم می ذاری برای آدم...

_ تنبلیِ خودتو گردن من ننداز آقای دکتر... خوبیت نداره.

او قدم قدم با آن نگاهش پیش می آمد و من قدم قدم عقب می رفتم و دلم کارخانه ی آب قند سازی شده بود.

_ که خوبیت نداره؟

در حالی که دیگر چیزی با درب اتاق فاصله نداشتم، ادامه دادم:

_ تازه منم ترجیح می دم، تمرکزم روی همون درس باشه.

_ جـــداً

با خنده ای که کنترل شدنی نبود خواستم به سوی در بچرخم تا شکار دست های پیش آمده اش نشوم اما او فرزتر از این حرف ها بود. تازگی ها زیادی این مدلی غافلگیرم می کرد و من مگر خر بودم که درس را به این حصار دوس داشتنی ترجیح دهم!

_ عزیزِ دلِ کیهان... جونِ من.

تن و روح و جسم و جانم را به اسارت زیبا و گرم بازوانش برده بود و قطره قطره آرامشش را مهمان تار به تار موهایم می کرد و وجودم را از عطرش لبریز و من فقط خنده ای که حالا طرحی از یک لبخند شده بود را به قلبش چسبانده بودم و دست هایم را دور کمرش حلقه و پیش خودم فکر می کردم، عاشق این مدل ترجیحات و اصلا بودنش هستم!
.
.
.
حالا آن طرح لبخند طرحی از یک پوزخند زشت و کریح بود که فقط حالم را به هم می زد و یادش به جای آرامش خوره وار روح و جانم را می خورد.
آخ که چه راحت با به بازی گرفتن احساستم حرف را می پیچاند و من خر تر از آن بودم که بفهمم.

"حقته هر چی سرت اومد حقته"






صبح زود هنگام رفتن بابا که باز هم خودم را به خواب زده بودم، شنیده بودم که مامان کاملا ناراضی و با این جمله که :

"دخترت خودسر هر کاری دلش بخواد داره می کنه"

راجب رفتنم سراغ کیهان و آمدن کتایون و تحویل دادن وسایل صحبت که نه، درواقع فقط غرولندهایش را تحویل بابا داده بود و فقط حرص خورده بود و تنها جواب بابا به او سکوت بود.

ساعت ده و نیم است و بابا تا ازفروشگاه برگشته و من چقدر دلتنگ روزهایی که همراه با هم از فروشگاه بر می گشتیم و آنقدر داغون و خسته از دنیا بودیم که بیهوشی شبانه یمان از زور خستگی، بهترین اتفاقِ روزهایمان می شد، هستم.
نه مثل حالِ اکنونم، که از بس از دیشب تا همین حالا یا خوابیده ام یا خودم را به خواب زده ام که دیگر خواب با چشمانم راه نمی آید و من حتی دیگر حوصله به خواب زدن خودم را هم ندارم.

دست چپم را در تاریکی اتاق مقابل صورتم می گیرم، هنوز حلقه ی پیوند نامیمون و مبارکم را در دست دارم، نمی دانم چرا همان دیروز این را هم به کتایون ندادم.
هر چند در این چند ماه این حلقه آنقدر جزئی از وجودم شده بود که اصلا تصور نبودنش را هم نمی کردم. طوری که انگار از ازل با هیمن حلقه متولد شده باشم.

انگشت اشاره ی دست راستم را نوازش وار روی حلقه ی ساده ام می کشم، اما قبل از فوران احساساتِ بی حرمت شده از چشمانم، درب اتاق خیلی آرام باز می شود و سر بابا را تشخیص می دهم که از لای در سرکی به داخل اتاق می کشد و من بی اراده به سرعت روی تخت می نشینم که می گوید:

_ بیداری؟

دستی به موهای نامرتبم می کشم و آنها را تا پشت گوشهایم هدایت می کنم.
در حالی که کاملا از زیر پتو بیرون می آیم، زمزمه می کنم:

_ بله

دستش را به دیوار کنار در می کشد و با یافتن کلید برق، چراغ را روشن می کند.
کمی چشمانم را جمع می کنم .همزمانی که داخل می آید عینکم را از کنار بالشتم بر می دارم و بر چشم می زنم.
در را پشت سرش می بندد و با گام های کوتاه پیش می آید و روی صندلیِ پشت میز می نشیند.

_ دیروز رفتی پیش کیهان؟

_ بله

نمی دانم مکثش برای توضیح بیشتر است یا نه اما دهانم به صورت خودکار به توضیح گشوده می شود:

_ گوشیم دستش بود رفتم ازش گرفتم.

کمی نگاهم می کند و جدی می گوید:

_ می تونستی بگی، من یا امیر برات می گرفتیم ازش!

هول می شوم و کمی هم می ترسم. در واقع وقتی بابا جدی می شود من فقط از او می ترسم.

_ ببخشید.

با مکث نفسش را آرام بیرون می دهد و می گوید:

_ حرف زدین با هم؟

به جای جواب فقط آب دهانم را فرو می دهم.

_ من تصمیم رو گذاشتم به عهده ی خودت اما قرار نیست هر کاری خواستی انجام بدی...

اینبار اشاره اش به کتایون است شاید. نمی دانم. به هر حال دوست ندارم فکر کند، این که خودم به دیدنش رفته ام برای این است که دلم دیدارش را می خواهد. خب او گفته بود گوشی را فقط به خودم می دهد و البته که اگر بابا رفته بود، نمی توانست در برابرش غلدر بازی درآورد. خب در واقع من می خواستم او را با آن مدل رفتنم بسوزانم و نمی توانستم این را جلوی بابا بر زبان آورم.
پس فقط می گویم:

_ ببخشید.

_ دیگه نمی خوای بری سر کارت تو شرکت؟

سرم را با شرمندگی به نفی تکان می دهم و با کمی مِن و مِن می گویم:

_ بابا... میشه... من برگردم فروشگاه... یعنی میشه برام بپرسید؟

کمی اخم می کند:

_ احتیاجی به کار کردنت نیست بابا!

هیچ دلم شرمندگی اش را نمی خواهد. خیلی سریع و البته سر به زیر می گویم:

_ نه بابا من خودم دوست دارم... یعنی تا وقتی که یه کار خوب پیدا کنم اگه بشه دوباره بیام فروشگاه خیلی خوب میشه... اینجوری حوصله م سر میره همش تو خونه باشم...

نفسش آه می شود و مرا بیشتر می سوزاند.
بعد از کمی سکوت می گوید:

_ نمی خوای بیشتر فکر کنی؟

کاملا مشخص ست که منظورش به کار نیست.
همانطور سر به زیر فقط سکوت می کنم.

_ مادرت گفت تمام چیزهایی که برات آورده بودن رو پس دادی... این یعنی من جدی تر در مورد باطل کرن صیغه با این آقای دکتر صحبت کنم؟

_ بله

بله ام به نجوا به زور از میان دهان خشکیده ام بیرون پریده بود و در این لحظه فقط دلم می خواست کسی مرا دربر گیرد، تنها یک کلام بگوید: من هستم؛ تو راحت گریه کن...
آخ خدا حالم خوش نیست.
منتظرم برود، یا حرفی بزند اما در سکوت نشسته و با وجود سر زیر انداخته ام فقط پاهایش را می بینم.

سرم را آرام بالا می آورم و با دیدن نگاهش که روی حلقه ام ثابت مانده از خجالت آب می شوم.
نگاهش کلی حرف دارد.
انگار که بگوید اگر می خواهی تمام کنی پس این حلقه هنوز آنجا میان انگشتانت چه می کند!
نگاهش را بالا می آورد و من نگاه می دزدم از نگاهش. نفسش را بیرون می فرستد و می ایستد. به سمت در که می چرخد بلند می شوم اما قبل از آنکه دستش روی دستگیره بنشیند صدایش می زنم:

_ بابا

آرام و شاید هم خسته از بازی های دنیا، به سویم می چرخد.
انگشت حلقه ام را در مشت دست راست می فشارم و قدمی به سویش می روم. به آنکه نگاهش کنم. حلقه را از انگشتم بیرون می کشانم و مشتم را به رویش باز می کنم و کف دستم را با حلقه ای در میانش به سویش می گیرم.

_ اینو هم... پس بدید...

تمام تلاشم را می کنم تا نه اشکی بریزم نه چانه ای چین دهم نه هیچ حرکتی که بیچارگی ام را عیان کند.
با چهره ای گرفته با دردی که در میان چین های اطراف چشمش، درست زیر عینکش می بینم، با مکث با درد و با غمی پدرانه، حلقه را از کف دستم بر می دارد و من تهی شدنم را حس می کنم و دلم می خواهد باز هم خودم را برای بیست و چهار ساعت آینده زیر پتویم پنهان کنم.

همین که قدمی به عقب می گذارم دست بابا دور شانه ام می پیچد و فشاری ملایم نثارش می کند. می ایستم و نگاهم به چشمانش کشیده می شود. کمی پیش می آید و با مکث موهای نامرتبم را مُهر می کند و آهش را در تارهای گره خورده اش رها:

_ درست میشه...

و آرام از اتاق بیرون می رود.
.
.
.
تازه رفته بودند و من با گونه هایی شاید هنوز سرخ از شرمی شیرین، میان اتاقم ایستاده بودم.
دست چپم را با ذوق مقابل صورتم گرفتم و از دیدن حلقه ی نشسته میان انگشتم چنان ذوقی کردم که فقط خدا می دانست.

از خودم و ذوق بی حدم خنده ام می گرفت. همه اش به خودم تشر می رفتم که خوب است فقط محرم شده ای و انقدر ذوق مرگی اگر اسمت رسما در شناسنامه اش نشسته بود چه می خواستی بکنی.

همین طور با خودم و تصویر جدی کیهان که باز هم کمی از درصدش از روزهای اول آشناییمان کمترشده بود، در ذهنم خوش بودم که تقه ای به در خورد و درب اتاق باز شد و بابا با چهره ای گشاده وارد اتاق شد.
نمی دانم چرا اما از بابا خجالت می کشیدم.

_ مبارکت باشه بابا جان

لبخندم پاک نمی شد و دلم می خواست یک تو دهانی به دهانی که نمی توانست جلوی گشاد شدنش را جلوی بابا، بگیرد، بزنم.

_ ممنون

_ خودت خوب می دونی که تمام امید منی بابا... می دونی که از خدام بود یکم از مرام تو رو برادرت داشت... خوشبختی حق توئه...همیشه از خدا خواستم... خدا رو صد هزار مرتبه شکر کیهان مرد خوبیه... مرد زندگیه... اما بدون هر وقت بخوای من هستم بابا... این اتاق تا ابد اتاق توئه... خیالت تخت.

و من چشمانم از شوقی وصف ناشدنی خیس شده بود و بابا پیشانی ام را مهر کرده بود:

_ خوشبخت بشی عزیز بابا.
.
.
.
خوشبخت شدم بابا. خیلی خوشبخت شدم.
آه کشان پتو را کنار می زنم و خودم را زیرش مچاله می کنم.
چرا این زمستان لعنتی تمام نمی شد. چرا انقدر کش می آمد.

برای دقایقی طوالانی فقط می غلطم، از این سو به آن سو. مدام فکرم می رود از این سوی خاطرات به آنسویشان و مرا هم به دنبال خودش می کشاند.
کلافه و بی خواب می نشینم و پتو را کناری می زنم.

اگر همینطور در خانه می ماندم دیوانه می شدم. باید دنبال کاری تمام وقت می گشتم، کاری که فرصت فکر کردن برایم باقی نگذارد. موهایم را چنگ می زنم و گیر افتادن دستم در میان کره هایش چشمانم را از دردِ سوزش کشیده شدن پوست سرم، می بندد و لعنتی ها تمام نمی شوند، فکر های دیوانه وارم تمام نمی شوند!
.
.
.
_ من ترجیح می دم... به هم محرم بشیم.

نمی دانستم چه باید بگویم. خب درست که من جوابم به او مثبت بود اما ما فعلا شرایط ازدواج را نداشتیم یعنی خب ما داشتیم خودمان را برای تهیه ی جهیزیه آماده می کردیم ، بابا دنبال وام بود اما می دانستم تا چند ماه آینده اصلا امکان پذیر نخواهد بود و حالا با این پیشنهاد نمی دانستم چه بگویم که میان افکارم می آید:

_ تو گفتی جوابت مثبته!

_ آره اما خب...

_ ببین اون هم مثل یه آشناییه بیشتر به حساب میاد... من همین جا بهت قول می دم هیچ حد و مرزی رو رد نکنم...

سرخ شده نگاهم را به زمین دوختم. خب البته که من شک داشتم حتی با محرم شدن هم این آقای دکتر جدی و مبادی آداب کاری غیر اخلاقی انجام دهد و خب البته که فعلا از این شرایط راضی هم بودم.

_ فقط برای اینکه راحت تر بتونیم هم دیگرو ببینیم... خودت که دیدی کار من خیلی تایم درستی نداره به همین خاطر شاید یه وقت تا دیر وقت بخوایم بیرون باشیم... و خب...

طوری نگاهم می کند که معنایش را نمی فهمم فقط نمی توانم نگاهش را تاب بیاورم که می گوید:

_ از نظر من همه چیز تموم شده ست، من می خوام خیالم از داشتنت، از بودن همیشگیت تو زندگیم، راحت باشه...

دروغ چرا کلی ذوق می کردم وقتی این طور برای داشتن و خواستن من محکم و مطمئن صحبت می کرد. با این حال سعی کردم خودم را کنترل کنم تا ذوق بی حدم رسوایم نکند.

_ من خب... یعنی باید با پدرم صحبت کنی

_حتما این کار رو می کنم افرا جان... اما می خوام اول نظر تو رو بدونم.

خب من راضی بودم اما کمی هم می ترسیدم. یعنی کلا علاقه ای به صیغه نداشتم. از این کلمه خوشم نمی آمد. اما خب دلم هم داشت ساز خودش را می زد و خیلی هم محکم می نواخت این ساز را. طوری که صدای مغزم خیلی هم به گوش هایم نمی رسید.

_ خب... من... نمی دونم.

_ باشه بهش فکر کن... اما...

انگار منتظر بود تا نگاهش کنم، که وقتی سرم را به رویش چرخاندم مثل همیشه محکم و جدی گفت:

_ خیلی منتظرم نذار... عزیزم!

این عزیزم ها که گهگاه مثل دری نایاب از دهانش بیرون می ریخت آنقدر دلربا بود که مرا مست و خمار می کرد و من اصلا دلبسته ی همین جدیت و مردانگی اش شده بودم.
.
.
.
شش ماه پیش که با اصرارش محرم شدیم همه اش پیش خودم فکر می کردم واقعا خدا چقدر مرا دوست داشته که مردی را این چنین عاشقم کرده که برای از دست ندادنم، انقدر تلاش می کند و حالا با فکر به آن روزها دلم برای افرای بیچاره آتش می گیرد و فقط آتش خشمم است که لحظه به لحظه شعله ورتر می شود.

حالا که فکرش را می کنم می بینم از دو ماهِ پیش نه به گمانم سه ماه پیش بود که کیهان کاملا از پوسته ی سختش که البته از بعد از بله برون و بعد هم، محرمیتمان روز به روز کمرنگ می شد، بیرون آمد.

یعنی اگر راست بگوید که پشیمان شده همه اش دو سه ماه است. حالا که قطعات پازل دارند کاملا با هم جفت و جور می شوند، می بینم دقیقا همین دوماه و نیم پیش بود که کتایون با او قهر کرد.
یک هفته ی تمام حتی یک کلمه هم با او صحبت نمی کرد و من چرا انقدر خل و ساده بودم که خیلی هم کنجکاوی نمی کردم. یعنی می کردم اما با جواب های سرسریشان قانع می شدم.

آخ خدا من از کجا باید فکرش را می کردم که او برای انتقام از کسی که برادرش چشم های مرا با یاد مادرش، عاشقانه نگاه می کند، به من نزدیک شده.
از کجا باید می فهمیدم خدا.
آی خدا دردم می آید از یاد خاطراتی که همه اش دروغ است. که همه اش یادآورِ ساده دلی و نشانگر بازیچه بودنم است.
آخ خدا لعنت به یک سال پیش لعنت به آن روزی که پایش را در زندگی ام گذاشت.
هر چند که از خیلی قبل تر پایش در زندگی ام بود...





ساعت هاست که مهتاب می تابد و من هنوز زیر پتویم پنهان هستم.
از صبح هر چه با خودم کلنجار رفتم، باز هم نتوانستم این تن بی صاحب را تکان دهم و از روی این گور بلند کنم. بهانه ام هم این بود که منتظرم تا ببینم آیا پرس و جوی بابا در فروشگاه مثمر ثمر خواهد شد یا نه!

دلم همان صندوق داری را می خواهد. آن هم دو شیفت. مخصوصا که هر چه به عید نزدیک شویم ازدحام جمعیت در آنجا هم بیشتر خواهد شد و من دیگر به معنای واقعی کلمه وقت سرخاراندن هم نخواهم داشت و من در این برهه از زمان واقعا به همچین شرایطی احتیاج دارم.

امروز دیگر برای غذا خوردن هم از اتاق بیرون نرفتم. امروز یک روز خوب برای امیر بود. خب بالاخره با تمام قدرت عقده هایی که از کیهان در دل داشت را روی مامان بالا آورده بود و هر چه از دهانش در آمده بود بارِ به قول خودش داماد سوگولی مامان کرده بود و رفته بود آن هم فقط به خاطر گیر دادن مامان به درس و دانشگاهش.
اما من خوشحال بودم. واقعا راضی بودم که برادرم دیگر عقده ای ندارد. خداراشکر که قرار نبود یک عقده ای باقی بماند و من کمی دلم می خواست مامان را بابت این طور شدن امیر نبخشم، آن هم وقتی قرار بود عقده های امیر خنجر شود و دل مرا چاک دهد.
ناراحت نبودم اما چیزی هم از گلویم پایین نمی رفت.
ناراحت نبودم اما صدای ریز ریز گریه های یواشکی مامان دلم را آتش می زد.
ناراحت نبودم اما... هیچ!
ناراحت نیستم!

از این تیر کشیدن سلول های مغزم خسته ام. مخصوصا وقتی قطعات پازل لحظه به لحظه کامل تر می شوند و من دیگر حتی حوصله ی آه کشیدن هم ندارم.

رضا و پیامش هم یکی در میان، میان جفت و جور شدن های پازل وار ذهنم می آیند و می روند و من هیچ تمایلی حتی به روشن کردن گوشی هم ندارم. با خودم که رودروایسی ندارم، من از رویارویی با آزاد می ترسم. از دیدن چیزی که تا به حال فقط شنیده ام واقعا واهمه دارم.
اصلا خود آزاد به کنار، این که فکر می کنم دیدن آزاد یعنی دیدن رها؛ رها هم یعنی عشق کیهان، یعنی نفس های عمیق و از ته دل کیهان میان تار به تار موهایش، یعنی هزار فکر کوفتی و لعنتی دیگر و همین دست و پای رفتنم را سست می کند.
اما از طرفی هم پیام رضا مغزم را رها نمی کند.
آخ که روح و جسمم دیگر با هم هماهنگ نیستند.

حس می کنم دارم مریض می شوم و اصلا حوصله اش را ندارم. دردِ روحم به قدر کافی انرژی ام را می گیرد. اما علائمش را در گلو و سر دردناکم حس می کنم. پتو را کنار می زنم. کمی هم چشمانم می سوزد و باید قرصی، چیزی بخورم تا درد را در نطفه خفه کنم.
کاری که در این مدتِ هر چند کوتاه، او می کرد و من چه زود بد عادت شده بودم.

نمی دانم اصلا ساعت چند است. حالم از خودم و شرایطم به هم می خورد. تمام لباسم بوی گند عرق گرفته. از بس که خودم را در هوای خانه که خیلی هم سرد نیست زیر پتو پنهان کردم.
تکانی به خودم می دهم تا هم این لباس ها را تعویض کنم هم آبی به دست و رویم بزنم. موهایم دیگر تفاوتی با سیم اسکاچ ندارد.
بی رمق بلند می شوم که صدای جدی و البته کمی بلند بابا در خانه می پیچد:

_ یاالله...مرضی خانم مهمان داریم.

همانطور نیم خیز خشک می شوم و هر چه زور می زنم تا عقربه های روی ساعت دیواری را تشخیص دهم، بی فایده است.

_ یاالله

تن نیم خیزم روی تشک رها می شود و نشسته به در خیره می مانم. صدا، صدای پدر کیهان است.

_ سلام آقای دلپاک... خوش آمدید بفرمایید... آقا منصور چرا زودتر خبر ندادید؟

_ بنده شرمنده ام که بد موقع مزاحم شدم.

همانطور خیره به در با دهانی خشک شده، دستم را کنار بالشتم تکان می دهم تا به چشمان دومم برسد.
عینکِ پر از لک را روی چشمانم می گذارم.

_ بفرمایید.

سرم را به سمت ساعت می چرخانم.
تازه نه و نیم است و همراه بودنش با بابا آن هم زودتر از موعد همیشگیِ حضور بابا در خانه، یعنی بابا در جریان آمدنش بوده.
گوش تیز کرده خیره به در می مانم. تا اینکه بعد از لحظاتی شاید طولانی بالاخره صدایش می آید.

_ حرفی جز شرمندگی ندارم.

پس فهمیده است!
صدا فقط صدای سکوت است و بس.
لحظات همین طور کش می آیند تا اینکه صدای تعارفات آرام و تق و توق ظروف و البته نجوای "زحمت نکشید" گفتن پدرش زینت بخش سکوتشان می شود.
که بابا با سرفه ای کوتاه می گوید:

_ اینطور که پیداست شما هم در جریان نبودید... اما به هر حال عرض کردم خدمتتون... ادامه ی این رابطه برای دختر من امکان پذیر نیست.

اولین تصویری که در ذهنم می نشیند لب گزیدن مامان است که خداراشکر طبق عادتش در جمع حرف روی حرف بابا نمی آورد.

_ امروز هم هر چقدر سعی کردم نتونستم آقا زاده رو ملاقات کنم... محل کارشون نبودن... تلفنشون هم خاموش بود.

صدای آهی شاید از جانب پدرش می آید.

_ما هم ازش خبر نداریم. از دیروز که دیدمش و جریان رو فهمیدم تا همین حالا... مادرش البته هنوز در جریان نیست...

لحظه ای مکث می کند.

_ قبل از آمدن به منزل عرض کردم خدمتتون جناب شکیبا انقدر خبطی که این پسر کرده بزرگ هست که من واقعا روی گفتن از فرصت رو ندارم... من خودم هنوز توی شوکم... اما زمان رو که نمیشه به عقب برگردوند، اتفاقیه که هر چقدر غلط اما افتاده... کیــ

_ بله اما میشه جلوی اتفاق های بعدی رو گرفت.

_ حق با شماست. شما حق دارید... باور کنید من انقدر از پسرم دلچرکینم که حد نداره... من خودم دختر دارم...

_ پس خودتون رو بذارید جای من، من به چه اعتماد و اعتباری دخترم رو بسپارم به پسر شما... هر چند که دختر من دیگه دلش با این وصلت نیست...

باز سکوت می شود.

_ افرا جان منزل نیست؟

قبل از آنکه صدایی از جانب بابا بیاید مامان جواب می دهد

_ هستش الان صداش میـ...

صدای بابا جدی و کمی هم هشداری به گوشم می رسد:

_ شاید خواب باشه خانم!

پدرش گرفته و البته سنگین شده شاید از لحن و حرف بابا می گوید:

_ بله بذارید راحت باشه...

اما مامان ساز خودش را زده است انگار که در اتاق باز می شود و او داخل می آید.

_ پاشو افرا پدرشوهرت اومده زشته...

لفظ "پدرشوهر" آنقدر عادی و بر اساس عادت بر زبانش جاری می شود که فقط کلافه می گویم:

_ پدر شوهر کجا بود

_ خیلی خب تو هم... آقای دلپاک... پاشو بیا زشته سراغت رو می گیره...

عصبی از تمام دردهای جسمی و روحی که رویم آوار شده بود می گویم:

_ مامان اونا خودشون می دونن پسرشون چه غلطی کرده... تنها کسی که نمی خواد قبول کنه تویی

طبق معمول عادت همیشگی اش لب می گزد و دست بر هم می کوبد. کنارم می نشیند و مثلا با لحنی رام کننده می گوید:

_ الهی قربونت برم... من به خاطر تو می گم... عزیزم تو جوونی، نمی دونی... مادر عجولانه تصمیم نگیر. مگه نمیگی خودش می دونه چه غلطی کرده ندیدی مگه اونروز چند بار جلو همه گفت پشیمونه و همه چیز رو درست میکنه... مادرِ من چرا یه فرصت بهش نمیدی حرف زندگیتونه... بازی که نیست...

نمی گذارم بیش از این ادامه دهد:

_مامان من نمی خوام... شما منو درک نمی کنید...

عصبانی می شود:

_ درک نمی کنید، درک نمی کنید، چیه دیگه... یعنی منم باید با هر مشکلی باباتُ ول کنم برم...

_ وای مامان بابا زن داشته قبل شما

خودش هم کم می آورد انگار که رو می گیرد و غرغر کنان می گوید:

_ تو فقط جواب برای حرفای من پیدا کن.

درب اتاق باز می شود و اینبار بابا داخل می آید و مامان از کنارم بلند می شود :

_ چی شد رفت؟

_ مرضی خانم شما برو یه چای بده دستشون... چاییا سرد شدن.

_ پدرو دختر خودتون ببرین و بدوزی منم که آدم نیستم کسی به حرفم گوش بده...

می گوید با غیض از اتاق بیرون می رود و بعد از کمی صدای تعارفاتش شنیده می شود.

_ از مادرت به دل نگیر عادت کرده که فقط برای حرف مردم زندگی کنه... اما اینو مطمئن باش که فقط نگرانِ توئه افرا... می ترسه از کیهان جدا شی و...

بابا ادامه نمی دهد و خودم ادامه اش را می دانم. حتما می ترسد روی دستش بمانم. خب حق دارد مگر چند درصد از این جامعه با مادرم هم فکر نیستند.

بابا جای مامان را کنارم می گیرد:

_ مادرت فکر می کنه بودنت با کیهان بهتر از نبودنته... من این همه سال نتونستم عوضش کنم از این به بعد هم نمیشه... تو فقط از این نظر به حرفاش نگاه کن که مادرت هر حرفی می زنه برای خوشبخت بودنه توئه منتها نظرات و دلایلش برای خودش قابل درکه و از نظر تو درست نیست...

درمانده می گویم:

_ الان من چی کار کنم؟

_ ببین بابا تصمیم تو برای من مهمه... هرچند که خودمم از این رابطه دل چرکینم، اما نباید انتظار داشته باشی همه چیز با جوابِ منفیه تو به آسونی تموم شه به هر حال تا مدتی این رفت و آمدها هست...

_ یعنی میگین بیام بیرون

_ حالا که پدرش تا اینجا اومده و می خواد ببینتت، فقط به حکم ادب و به احترام خود ایشون چند لحظه بیا بیرون بابا... هیچ حرفی هم لازم نیست بزنی من خودم قبل از اینکه بیایم داخل گفتنی ها رو گفتم... مطمئن باش اگه کیهان اینجا بود امکان نداشت بذارم ببینتت بابا...

به امید محال عوض شدن نظرش نگاهش می کنم. آرام پلک بر هم می گذارد و از جا بلند می شود و به سمت در می رود.

ناچار بلند می شوم و به سمت آینه می روم داغون تر از تصورم هستم. اول از همه شیشه ی عینکم را تمیز می کنم و باز گوشم به شنیدن صدایشان مشغول می شود.

_ آقای دلپاک امروز غرض از دیدار با آقا زاده، هم حرف مدت باقی مونده از صیغه بود... هم این حلقه...

_ آقا منصور

لحن مامان کاملا مبهوت و شوکه است.

_ آقای شکیبا من درک می کنم اما از شما خواهش کردم که یک فرصتی بدید... می دونم من قبول دارم... اتفاقی که افتاده قابل بخشش نیست... اما... خب چی بگم... کیهان هم پشیمونه... جبران می کنه... می شناسمش باور کنید دختر شما رو دوست داره از ترسش بوده این نگفتن هم...

پوزخندی به این ترس می زنم و موهایم را هول هولی شانه ای می کشم.
نمی دانم باید شال سر کنم یا نه به سمت کمد می روم شلوارم را عوض می کنم و بافت ساده ی کار دست مامان را هم تن می زنم.

_ جناب دلپاک من خدایی نکرده قصد توهین به شما رو ندارم اما حتی خوده شما هم از جریان ازدواج پسرتون خبر نداشتید من چطور به همچین آدمی اعتماد کنم؟

و در آخر با شالی بر سر از اتاق خارج می شوم منتظر جواب پدرش هستم اما می دانم از صدای باز شدن درب اتاق متوجه بیرون آمدنم شده اند که سکوت کرده اند.
راهرو را که طی می کنم نگاهم به نگاه آقای دلپاک می افتد. هیچ گاه پدرش را با این حالت ندیده بودم حتی آن روز در خانه یشان. آنقدر ناراحتی و شاید هم خشم و همان شوکی که خودش می گوید در چهره اش پدیدار است که دلِ نداشته ام به حال او هم می سوزد.
مقابلم بلند می شود و من خجالت زده سرم را زیر می اندازم و آرام سلام می کنم.

_ سلام دخترم

مامان و بابا تعارف به نشستنش می کنند و من هم همانجا در محل تلاقی دیوار راهرو و هال، تکیه زده به تیغه ی دیوار می نشینم و نگاهم را به زانوهای خوابیده روی همم می دهم.

_ خوبی دخترم؟

همانطور خیره به پاهایم زمزمه می کنم:

_ ممنون

_من از روی تو و خانواده ت شرمنده ام دخترم.

کیهان باید اینجا می بود اینطور شرمندگی پدرش را می دید.
جلوی پوزخندی که این روزها زیادی با من خودمانی شده را می گیرم و فقط می گویم:

_ شما چرا!

_ اون پسر ناخلفم هست.

چیزی نمی گویم. که بابا می گوید:

_ به هر حال ما ترجیح می دیم همه چیز هر چه سریع تر تموم شه... دخترم همه ی هدایا و چیزهای که این مدت خریداری شده بود رو به کتایون خانوم تحویل داده...

حلقه ام را می بینم که با دست های بابا روبروی پدرش گذاشته می شود و اشکی کاملا ناخواسته روی پایم چکیده می شود:

_این هم باشه خدمت شما... لطفا خودتون با پسرتون صحبت کنید، این صیغه باید باطل بشه... این هم فقط به احترام شماست... وگرنه کسی که بخواد با زندگی دختر من بازی کنه... جزاش خیلی بیشتر از این طور ساده تمام کردن همه چیزه...



همراهِ بابا و البته از زور ضعف و گرسنگی، چند لقمه ای در پس زمینه ی غر و دعواهای مامان به خاطر پس دادن حلقه، کوفت کرده بودم.

بابا گفته بود فردا همراهش به فروشگاه بروم تا هم خودم خانم غلامی را که حالا با اتمام درسش و البته سابقه ی طولانی اش به بخش حسابداری فروشگاه منتقل شده بود، ببینم و هم در مورد کار صحبت کنم. البته که بیشتر فکر می کردم می خواهد مرا از چپیدن در این اتاق باز دارد.

قرص مسکن و سرماخوردگی را دوتا دوتا زیر نگاه سرسنگین و البته سکوت کرده ی مامان بالا می اندازم و از آشپزخانه بیرون می آیم که درب هال باز می شود و امیر با سلامی که برای رفع تکلیف در هوا ول می کند وارد می شود.

جوابش را نمی دهم و باز فکر می کنم که از او ناراحت نیستم اما دلم هم نمی خواهد جوابش را دهم!
صدای بابا از سالن می آید و لحظه ای بعد هم خودش نمایان می شود:

_ الان وقت خونه اومدنه؟

بی توجه به امکان شروع دعوایی دیگر در این وقت شب از مقابل امیر می گذرم و صدای زیر لبی اش را می شنوم: "شروع شد باز"

و بعد صدایی که خطاب به بابا می گوید:

_ دیر نیست که، هنوز دوازده هم نشده !

ساعت از یازده گذشته و این برای امیر یعنی آغاز شب،اما بی شک بابا تعریف دیگری از سر شب و تهش دارد:

_ حتما باید ساعت دوازده بشه که شازده بیاد خونه... حالا امشب من زود برگشتم، تو نباید سر شب خونه باشی مادرو خواهرت تا دیر وقت خونه تنها نمونن...

_ تو بیابون که زندگی نمی کنیم بابا تو خونه ان درو قفل کنن چی میشه مگه...

_ لا اله الا الله

و من درب اتاقم را می بندم و تمام سعیم را می کنم تا گوشم دیگر صدایشان را نشنود.
کم کم حس می کنم که دلم می خواهد بیابان را به این خانه تریجح دهم.
دلم فقط تنهایی و سکوتی بی حد و مرز می خواهد.


مانتو، شلوار، مقنعه حتی جورابم هم مشکی ست، کاپشن مشکی رنگم را هم می پوشم و کیف مشکی رنگم را هم بر شانه می اندازم و به سمت در می روم.
سرتا چا مشکی شده ام، اینبار اما نه برای سوزاندن کیهان. خب تیپ رسمیِ عزاداری همین است، دیگر! و من حالا عزادار آروزهای بر باد رفته ام هستم و می خواهم مدتی با خیال راحت بی تظاهر برای دلم عزاداری کنم، اینطور آرامش بیشتری دارم.
امیدوارم خاکِ گورِ دلم هم سرد باشد و مرا هم بعد از مدتی سرد کند.

از اتاق بیرون می آیم که بابا می گوید:

_ تا ماشینُ گرم می کنم بیا

به سمت آشپزخانه می روم تا قرص بردارم.
مامان در آَشپزخانه است و با ورودم، با لیوانی حاوی ماده ای سفید رنگ که کمی هم بخار از بالایش بلند می شود به سویم می چرخد و لیوان را به سویم می گیرد:

_ شیرو نشاسته س

و خدا من و خاطرات و شیر و نشاسته را با هم لعنت کند!
.
.
.
گلویم آنقدر می سوخت و ملتهب بود که حتی به سختی دهان باز می کردم. محال بود پاییز بیاید و مرا با تمام قوایش مریض نکند.

_ بیا افرا این شیرو نشاسته رو بخور برات خوبه

حرف که نمی توانستم بزنم، قیافه ام را اما کج و کوله کردم. من از این مایه ی سفید رنگ بیزار بودم.

_ اینجوری نگاه نکن افرا زود باش

همزمان با حرف مامان صدای باز شدن در آمد:

_ خانم من رفتم. کیهان خان هم اومدن

و بعد هم صدای خداحافظیِ او با بابا و بیرون رفتن با عجله ی مامان با همان لیوان شیر و صدای سلام و احوال پرسیشان با هم.

امروز قرار بود با هم به شرکت پدر علی برویم. مدت کوتاهی از محرمیتمان می گذشت و او حالا می خواست مرا به شغلی که به قول خودش در شأنم باشد مشغول کند.
می شنیدم که مامان از حال بدم برایش می گفت، دو سه روزی بود که نه او را دیده بودم نه تماسی داشتیم. یکی دو پیام داده بود که خبر از سر بینهایت شلوغش در بیمارستان می داد و من هم مزاحمش نشده بودم.

سعی کردم چهره ام را در سینی استیل پشت ظرف شویی ببینم اما خب تصویر خیلی دلنشینی نصیبم نشد و من کمی ناامید از قیافه ی زار و نزارم در مواجهه با او، قصد خروج از آشپزخانه را کردم و گوشم را به صدای مامان که دیگر به شکایت از من رسیده بود سپردم:

_ حالا هم این شیرو نشاسته رو نمی خوره...

همینم مانده بود که این مزخرف را بخورم و با این قیافه ی داغون مقابلش بالا هم بیاورم. آخر تا به حال امکان نداشت من جرعه ای از این ماده ی مزخرف بنوشم و بعدش تمام دل و روده ام را بالا نیاورم.
با دیدنش در آن کت و شلوار شیک به زور دهانم را باز کردم:

_ سلام

صدایم داغون بود و دردی که با همین یک کلام نصیب گلویم شد، تمام چهره ام را جمع کرد و اخم هایی او را هم در هم:

_ چرا به من نگفتی حالت خوب نیست؟

خب ما هیچ تماسی با هم نداشتیم من چه می گفتم.
بعد هم او آنقدر جدی بود که من معمولا برای حرف زدن با او کلی با خودم درگیر می شدم.

مامان دوباره لیوان را مقابلم گرفت:

_ بخور دیگه منتظرن زشته

_ مسئله ای نیست. می تونیم یه روز دیگه بریم.

زیر زیرکی و طوری که او خیلی هم نشنود با حالتی التماسی رو به مامان گفتم:

_ بدم میاد؛ حالم به هم می خوره.

و من برای اولین بار شاید این لبخندی که انگار ناشی از قیافه ی ملتمس و جمله ام بود را بر چهره اش دیدم و خیلی سریع نگاهم را از چشمانی که برای لحظاتی شاید متفاوت از همیشه نگاهم کرده بودند دزدیدم!

_ لج نکن مامان جان

_ اجازه بدید

دستش را آرام و با احترام پیش آورد و لیوان را از مامان گرفت:

_ افراجان بهتره امروز رو استراحت کنی.

آتقدر قاطع گفته بود که حرفی برای اعتراض نمانَد و مرا زیر نگاه بی نهایت راضیِ مامان راهی اتاقم کند.

_ خدا خیرت بده پسرم... افرا همینجوره، یا مریض نمیشه یا اگه بشه به بدترین حال میوفته

همانطور که آرام به سمت اتاق می رفتم، "با اجازه" ی آرامش را شندیم و بعد هم " راحت باش پسرم" گفتن مامان و سنگینی قدم هایی که پشت سرم می آمد و قلبی که، بی حیا، عجیب می کوبید.
کمی هول شده بودم. اولین بارمان نبود این تنها شدن با هم، اما او که هیچ وقت از آن لبخند ها به رویم نپاشیده بودم. تازه هیچ وقت هم آن مدلی نگاهم نمی کرد!

وارد اتاق که شدم، به سمت در چرخیدم و او هم پشت سرم وارد شد و در را بست. خیلی جدی انگار که در حال بیان قانون مهمی باشد، گفت:

_ از این به بعد اگر حالت بده یا مشکلی داری یا هر چیزی که من باید در جریانش باشم، ترجیح می دم از زبون خودت بشنوم نه اینکه آخرین نفر باشم...

اخم هایم درهم شد و به سختی زبان گشودم و با درد و سوزش گلو، صدای آرام و زیبایم را به نمایش گذاشتم:

_ خب سرت شلوغ بود، این دو سه روز یه زنگم نزدی!

و این اولین بار در عمرم بود که من از این گلایه ها می کردم و بی شک اگر حالم تا این حد بد نبود و مغزم درست و حسابی کار می کرد، این دلخوری را هرگز بر زبان نمی آوردم، هرگز! من اهل این ادا و اصول ها نبودم. درنتیجه خیلی سریع در برابر چشمانی که شاید کمی هم متعجب نگاهم می کردند، گفتم:

_ البته من درک می کنم که کارت زیاده، منظوری نداشـ...

و از فشاری که به گلویم با همین دوجمله آمده بود، به سرفه افتادم. اشک از چشمانم جاری شده بود که سرفه های خشکم تمام شد.
نزدیکم آمد. با اخم اما آرام، مقنعه ام را از سرم بیرون کشید و روی پشتی صندلی انداخت. عینکم را با یک دست از صورتم برداشت و در جیب پیراهنش گذاشت. دستمالی از جیبش در آورد و آرام آرام زیر چشمان خیس شده ام کشید و من هنگ کرده از حرکات تا به حال ندیده از او خیره اش مانده بودم. نمی دانم شاید این ندید بدید بازی ام آنقدر عیان بود که اخم هایش رفت و باز آن لبخند بر چهره اش تکرار شد و زمزمه کرد:

_ حق با شماست بانو...

و من این لحن را هم تا به حال نشنیده بودم.
طوری خیره در چشمانم مانده بود، که کاملا مسخ شده پلک که هیچ، حتی نفس هم نمی توانستم بکشم. بی آنکه نگاهش را بگیرد، دستمال را به جیبش بر گرداند و لیوان حاوی شیر و نشاسته را به دهانم نزدیک کرد. بویش که زیر بینی ام زد، داشت اثرات مسخی از بین می رفت و چهره ام در هم می شد که گفت:

_ به چیزای خوب فکر کن... مثل اون کیکِ خوشمزه ای که اون روز درست کرده بودی

بی اراده زیر نگاهش با لحنی که انگار این فکر ها بی فایده است، گفتم:

_ اون پودرش آماده بود من فقط مخلوطش کردم.

از اعترافم باز همان لبخند ناب بر چهره اش نشست و من انگار تمام حواسم به چشمانم آمده بود که دیگر حتی بوی مزخرف آن ماده را حس نمی کردم. من درگیر این نگاه و تبسم تازه رویت شده از او بودم و دلم حالی به حالی...

خودش هم فهمیده بود انگار که لیوان را آرام به دهانم چسباند و من مجبور به باز کردن دهانم شدم و او لیوان را به سمت دهانم کج کرد.
همین که مایع مزخرف به دهانم راه پیدا کرد و من خواستم واکنش نشان دهم با لحنی که هیچ توصیفی برایش نداشتم زمزمه کرد:

_ چشمات... بی نظیرن

اگر همین طور این سوپرایز کردن هایش را ادامه میداد دلم بی شک در سینه منفجر می شد.
جرعه ای دیگر و باز:

_ ترجیح می دم ... این عینک همیشه روی چشمات باشه...

و این حرکات و حرف ها و لحن، آنقدر از آقای دکتری که در این مدت دیده بودم بعید بود که من نفهمیدم کی آن مایع کوفتی زیر نگاه پیوسته اش تمام شد و او لیوان را روی میز گذاشت.
و درست که دیگر هیچ اثری از آن نگاه و لحن جادویی بر چهره اش نمانده بود اما اثرش را عمیق تر از هر حکاکی بر دل من گذاشته بود.
نزدیکم آمد و عینکم را از جیبش در آورد و به سویم گرفت و باز با همان لحن و جدیت همیشگی اش که هیچ شباهتی به اوی لحظات پیش نداشت، گفت:

_ کیفم تو ماشینه برم بیارم معاینت کنم... اگه لازم بود میریم درمونگاه...
.
.
.
_ کجایی افرا بگیرش دیگه، یخ کرد

هرچه خاطرات بیشتر دوره می شوند بیشتر حالم از او و خودِ فریب خورده ام به هم می خورد.
سرم را نامحسوس تکان می دهم.
مامان "نچ" گویان لیوان را مقابلم تکان می دهد. می دانم که منتظر است مثل همیشه ممانعت و مخالفت کنم، از خوردن محتویات مزخرفش اما لیوان را از دستش می گیرم و بی توجه به چشمان متعجبش همه را یک جا سر می کشم که دهانش از شدت تعجب باز می شود. نمی دانم چه مرگم شده احتمالا همه اش از اثرات خاطرات پر از دروغ و دورویی است.

نامرد برای خر کردن من چه قشنگ نقش بازی می کرد. چه قشنگ مرا مسخ می کرد. نامرد لعنتی!
لیوان را پایین می آورم و در برابر چشمان متحیرش، به دستش می دهم. اما همین که می خواهم احساس پیروزی بر خاطراتم را با تمام وجود حس کنم، اینکه بی او هم می توانم این مزخرف را بخورم و بالا نیاورم، عق می زنم؛ بی هوا، بی اجازه، و همانطور که دست روی دهان می فشارم، با شتاب خودم را به حمام می رسانم و در پس زمینه ی صدای نگران مامان، همه ی شیرو نشاسته را با خاطراتی کثیف و صدایی مزخرف و طعم کیکِ تقلبی و لحن ناب و چشم های بی نظیرم، یک جا بالا می آورم.
همه را بالا می آورم.
همه را...

دوستان عزیز قسمت بعد رمان کمی تاریک تر در روز های اینده منتشر خواهد شد .

نظر فراموش نشه ، نظرات شما دلگرمی ماست .