رمان عمر هیچ درختی ابدی نیست از مهسا نجف زاده

خلاصه رمان عمر هیچ درختی ابدی نیست :
مرد دست به سینه بازویش را به دیوار تکیه داده و به حرکات تُند انگشتان او خیره نگاه می کرد .   گفت : قهوه رو تازه دم کردم، چرا برای خودتون یکی نمی ریزید ؟  چاقو را روی میز گذاشت و در یخچال را باز کرد .   مرد تکیه اش را از دیوار گرفت، به آرامی نزدیک شد و گفت : لازانیا ! این خیلی عالی به نظر می رسه ... من حافظه تصویری خوبی دارم ، مطمئنم شما رو قبلا ندیدم و نمی شناسمتون .

[qs] تمام رمان های مهسا نجف زاده [/qs]

قسمتی از متن رمان عمر هیچ درختی ابدی نیست :

دو هفته قبل وقتی شمال بودیم تو نه ازدواج کرده بودی، نه نامزد داشتی و نه حتی دوست پسر و تنها مرد زندگیت آقای دکتر بود ... من شدم دوستت، اگر چه تحمیلی ولی با هم دوست بودیم، مهم نیست که زنگ نمی زنی، مهم نیست که به من اهمیت نمی دی، هیچی مهم نیست جز اینکه وقتی با من هستی حتی اگه تحمیلی با هیچ کس دیگه ای نباشی، این موضوع خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی برام مهمه ... حالا می پرسم؛ سامان کیه ؟

 

بیتا بازویش را به چارچوب در آشپزخانه تکیه داد و گفت : داری می ری ؟   طاها کیفش را برداشت و با اخم به سمتش چرخید .   گفت : چرا برای خوردن یه شام ساده باید کتک بخورم ؟  گوشه لب بیتا بالا رفت و گفت : راستش رو بخوای بیشتر از این ها حقته .   طاها با اخم جلو آمد . خم شد و به چشمانش خیره ماند .

 

بیتا با چند گام فاصله پشت سر طاها گام بر می داشت . نم نم باران می آمد .   طاها بی آنکه برگردد گفت : سردت نیست ؟  بیتا اخم کرد .   - بد اخلاق .   طاها ایستاد و به سمتش چرخید . بیتا به درختی تکیه داد .   گفت : کجا داریم می ریم ؟   - اگه انقدر شلوغش نمی کردی خیلی قبل تر بهت گفته بودم .   - حالا بگو .  طاها چند گام به جلو برداشت و گفت : با کلی هیجان اومده بودم سراغت تا این درخت رو بهت نشون بدم ولی خودت خرابش کردی