رمان تقدیر ناگزیر

http://bayanbox.ir/view/4254434935940294536/photo-2017-04-04-17-54-11.jpg

رمان تقدیر ناگزیر رمان عاشقانه ایرانی نوشته الف .

خلاصه رمان تقدیر ناگزیر :

گلنار دختر یتیمیه که تا به حال زیر چتر حمایت قیم قانونیش بوده. تصمیم میگیره از حمایت اون خارج بشه و روی پای خودش بایسته. یه تصمیم به ظاهر آسون که دردسر بزرگی درست میکنه و هلش میده به گذشته و آینده ش رو هم تحت الشعاع قرار میده.
تاراز اونقدر به خودش اعتماد داره که حرف هیچ کس رو قبول نداره،حتی عموی پیری که دائم بهش میگه با هر دستی بدی،با همون دست پس میگیری و نبایدتقدیر و یازی هاش نادیده گرفت. ناراز زمانی که با گلنار روبرو میشه، تازه معنی حرف عمو و قدرت سرنوشت رو میفهمه.
این داستان چند نسل از یه خانواده س. روایتی از روزگار دور و حال حاضر.

جهت مطالعه رمان تقدیر ناگزیر کلیک کنید

قسمتی از متن رمان تقدیر ناگزیر:


-برای بلیط با من تماس گرفتند. برای همین میدونم. راستش خیلی تعجب کردم و با توجه به سن و سالشون خواستم منصرفشون کنم ولی انگار خیلی جدی هستند.
-بابابزرگم وقتی تصمیم به کاری بگیره نمیشه منصرفش کرد.
-گفتند کار مهمی اینجا دارند و حاضرم نشدند توضیح بدند.
حس میکردم تاراز کمی بهش برخورده. توی دلم یک امتیاز مثبت به بابابزرگ سمیرا دادم. سمیرا نیم نگاهی حواله ی من کرد و نیشخند زد، یعنی دیدی گفتم!:
-از کجا میدونستید من باید برم فرودگاه؟!
-چون گفتند با شما تماس میگرن ! بعد هم تاکید کردند بچه هاشون چیزی نفهمن! حتی کیانوش. انگار نگران بود برش گردونند. من به کیا اطلاع دادم. خطناکه پیرمردی به این سن تنها سفر کنه. کیا هم دوستش رو فرستاد تا با ایشون سوار هواپیما بشه.
ابروهای سمیرا در هم گره شد.

-چرا برای بلیط مزاحم شما شدند؟ چرا به من با کیا نگفتند؟
لبخندی خفیف لبهای تاراز رو نقش زد. تا به حال لبخندش رو ندیده بودم. سعی کردم نگاهم رو از اون انحنای دلخواه بگیرم:
-از خودشون بپرسید که چطور میدونستند دوست من آژانس هواپیمایی داره و میتونه براشون به سرعت بلیط گیر بیاره!
سمیرا خجالت زده لب گزید.
-درسته سنشون بالاست ولی حواس جمعی دارند. احتمالا از زبون من یا کیا شنیده.
-نمیخواید برید دنبالشون؟
سمیرا نگاهش روی ساعت چرخید و به سرعت ایستاد:
-ای وای چرا. داره دیر میشه.
تمام تنم نبض گرفته بود. تاراز چه اصراری داشت به فرستادن سمیرا؟ سمیرا خجالت زده نگاهش رو از من دزدید. سرش رو نزدیک صورتم آورد و پچ زد:
-اگر حالت بد شد، نمون. خب؟ زود برو خونه ی ما. زیر پادری کلید گذاشتم برات . به منم زنگ بزن باشه؟
-برو. به سلامت.
-مجبورم ببخشید.
سمیرا با ناراحتی لب گزید و ایستاد. میدونستم فهمیده ناراحت و نگرانم.
-با اجازه.
تاراز به احترامش ایستاد ولی من نای ایستادن نداشتم. با دور شدن سمیرا، نگاه من دوباره به سمت تاراز کشیده شد. این بار تمام رخ جلوم قد کشیده بود. چشم های وحشی و نگاه سختش توی چهراچوب دیدم بود. نگاه مرد مهربونم با وجود جدیتی که داشت، پر از مهر بود . چه خوب که نگاه تاراز، یخبندون بود و دلم رو نمی لرزوند. نگاهش از خط حرکت سمیرا جدا شد و به سرعت نگاه کنکاش گرم رو شکار کرد و باعث شد از خجالت گر بگیرم. نشست و سنگینی نگاهش رو روی تنم رها کرد.
-تا افطار کمی مونده. حرف بزنیم؟