رمان ابریشم نخ کش

http://bayanbox.ir/view/203334209344958363/abrishame-nakhkesh-1.jpg

رمان ابریشم نخ کش رمان عاشقانه ایرانی که در انجمن قصه سرا رمان در حال تایپ میباشد.
نویسنده : دریا دلنواز

خلاصه رمان:

نــــورآ که پس از چند سال ، هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا پس از این سال ها دوباره با او مواجه میشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده است و تلاش میکند تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما در این سال ها ، همه چیز عوض شده است و تجربه ی کم او برای بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومی به او کمک خواهد کرد اما ....

قسمت اول شامل فصل هشت تا دوازده.

تمام قسمت های رمان ابریشم نخ کش

فصل هشتم
"سر از دردِ من در نمی آوری"
تو به تماشای من نشسته ای و
کم مانده تخمه هم بشکنی!
تو نه دل میسوزانی
نه چشم میپوشی
تو تنها گناهت
ندیدن دردیست که
پشت رضایتمندی من از تو
ریشه میکند!"
عروسک ِ کوچک جیبی ام را توی کیفم انداختم ..سوزان عروسک ِ کوچکی که مادرم سال های پیش برایم خریده بود...شاید تنها چیزی که او برایم خرید همین یک عروسک ِ ساده ی بی ریخت بود!
حالم رو به راه نبود ، امکان نداشت مسیر برگشت تا خانه را با ماشین خودم برگردم.تاکسی دربستی گرفتم و خودم را روی صندلی عقب ولو کردم.
راننده زن ِ مسنی بود که آهنگ های قدیمی را با خود میخواند ، با شاد ها بشکن میزد و با غمگین ها آه میکشید ، اما من پای هر آهنگی گریستم! نه خنده روی لب هایم می آمد ، نه سینه ام از سنگی بالا و پایین میشد تا آه کشم.
_دختر خوابی؟
روی صندلی عقب دراز کشیده بودم .نیم خیز شدم و به ترافیک خیره شدم
_بیدارم...یه عمره نمیخوابم!
از توی آینه برای لحظه ای کوتاه نگاهم کرد و با خنده گفت
_بهت نمیاد مشکلی داشته باشی ، پس این همه گریه برای گربه و سگِ گم شده اته؟!
سرم را روی صندلی گذاشتم، لرز داشتم ،نگاه ِ اعلاء و حرف هایش...لرز به تنم انداخته بود ، گرمای همیشگی از تنم رفته بود؟!
_هی دختر...با توام!
_نه سگم گم شده ، نه گربه ام ، خودم و گم کردم !
_خب برگرد پیدا کن خودتو.
صدای آهنگ و کم کرد...این یعنی اینکه میخواهد با من حرف بزند؟!
_نمیدونم کجا برگردم ، تو کدوم سال ، کدوم ماه ، کدوم هفته ، کدوم روز....
_از وقتی سوارت کردم داری گریه میکنی ، دختر به سن و سال تو ، باید شاد باشه ، بگه بخنده ، آرایش کنه ، تیپ بزنه ، دختر که بودم ، مادرم نمیذاشت یه رژ به لبم بزنم ، زن که شدم ، شوهرم دائم بهم میگفت آرایش کن ، به خودت برس ، ولی منکه بلد نبودم ، مادرم بهم گفته بود فقط خیاطی ، آشپزی ، خونه داری ...گفته بود همینا کافیه ، اینارو بلد باشی میشی زن زندگی...نمیدونم والا ، شایدم درست میگفت ، ولی از بدی روزگار مردی که نصیبم شد ، نه خیاطی میخواست ، نه آشپزی ...دلبری میخواست ، لوندی میخواست ، منکه بلد نبودم ...ولم کرد و با دو تا بچه تنهامون گذاشت.با این همه مصیبت و گرفتاری اینو هنوز فراموش نکردم!
صدای بشکنش توی گوشم پیچید...به احترام وقتی که برای همصحبتی ام گذاشته بود ، بلند شدم و ما بین دو صندلی جلوی ماشین ، سرم را کمی جلو بردم.
_خداروشکر که حالتون خوبه.
دستی را که روی دنده ی ماشین بود ، بلند کرد و به صورتم کشید ...
_قشنگی!
لبخند زدم و به حرف هایش ادامه داد
_زندگی ادامه داره ، خوب یا بد ، واسه هیشکی نه دل سوزونده ، نه غصه خورده ، توام هرچی هست فراموش کن ، سگ یا گربه اش با آدمیزاد هیچ فرقی نداره ، تو این دوره زمونه مردم برای سگشون هم مراسم ترحیم میگیرن ، پس باید قبول کنیم که یا حیوونا خودشون و اندازه ی آدمیزاد کشیدن بالا ، یا آدما به حیوون رسیدن.
نزدیک خانه رسیده بودیم ..به خانه اشاره کردم و جلوی پارکینگ توقف کرد.
_ممنون خانوم ، ببخشید اگر به گریه هام...
حرفم را با خنده های دلنشینش قطع کرد
_شماره ام و تو گوشیت بزن ،وقت و بی وقت جایی خواستی بری ، زنگ بزن جلدی میام.
*********
زنگ در را زدم، وسواس های پدرم به اعضای خانه سرایت کرده بود ، به احمدرضا انگار که بیشتر...
پشت آیفون ، در حالی که میدید از سرما میلرزم ، سیم جیمم کرد که چرا با ماشین برنگشتم.
در حیاط را بستم وآرام به سمت خانه قدم برداشتم ، شدت سرما به قدری بود که نمیتوانستم دست هایم را از جیب پالتویم بیرون بکشم و اشک هایم را پاک کنم.
به محض دیدن احمدرضا ، آنهم جلوی در و زیر برف ، بغضم تازه شد!
_تصادف کردی؟
برای درآوردن کفش هایم خم شدم ...
_نه...
_پس چرا گریه کردی
_نکردم!
سرم پایین بود وقتی که از کنارش گذشتم .
داخل خانه شدم ...پشت سرم آمد و دستم را گرفت
_چیزی شده؟!
چشم چرخاندم ، در اتاق ِ بابا بسته بود و آشپزخانه هم همینطور...
_بابام و افسانه جون نیستن؟
از کنارم عبور کرد و روبه رویم قرار گرفت .دستش را زیر چانه ام برد و برای فرار از چشمانش ، خودم را به پیدا کردن ِ گم شده ای در کیف ِ بزرگ روی دوشم مشغول نشان دادم و دستش را عقب کشید.
_شام رفتن بیرون ، میخواستن منتظرت بمونن ولی گفتم...
_خوب کردی ،حوصله بیرون رفتن ندارم
پیدا شد...مثلا همین کیف پولی که اعلاء برایم خریده بود !
اعــــلاء....؟!
_نمیخوای حرف بزنی؟
آخ احمد...کاش بودی و جلوی دهانم را که هیچ...کاش بودی و خاکم میکردی ...زنده به گوری شرف دارد به این زندگی...
_نــــورا خانوم با توام
به چشم هایم رسید ...اینبار قطار اشک هایم ، پر سرعت تر از وقت ِ دیدار با اعلاء ، راهی شدند
_چیکار کردی؟!
سرم پایین رفت ...خجالت میکشیدم ...از گفتن این حرف ها خجالت میکشیدم ...
_داره دیوونه ام میکنه ، همه دارن دیوونه ام میکنن
دستانش را بر روی بازوهایم گذاشت ... کمی نزدیک تر شد ،
_ درست میشه
_دیگه نمیشه ، اصلا قرار نیست چیزی درست بشه
نگاهش کردم ،لبخندش نه آرامشی میداد نه اضطرابی ، خنثی بود!
_باید صبر داشته باشی ، به این زودی که همه چی درست نمیشه.
فرو فرستادم بغض لعنتی را...سخت بود گفتنش .
_دوسم نداره ،
آنقدر همین کلمه ی کوتاه که هیچکس در دنیا دوستش ندارد ، به چشم هایم فشار آورد، که دهانه ی چشم هایش باز شد و بغض ِ فرو فرستاده ی گلویم به بیرون ریخت.
گریه ام به هق هق رسید و خنده ی احمدرضا به همان تند و تیزی ِ گریه ام شبیه شد
_مگه میشه!
لب ورچیدم ، با بغض و لب هایی که بی اختیار به لرزه افتاده بودند.
_شده...شده احـــمد...من امروز باور کردم که دیگه دوسم نداره!
گریه هام توان ِ حرف زدن را میگرفت ، تا دهان میچرخاندم تا برایش از امروز اتفاقاتش بگوید ، گریه امانم را میبرد و حرفم را نیمه تمام میگذاشت.
لیوان آب را به دستم داد ، دست هایم میلرزید ، ضربه ی اعلاء کاری تر بود ...به خیال بچگانه ام که تلافی کردم ، که خالی شد عقده های این مدتم ، که ثابت کردم من عاشق هستم اما گوشه گیر و منزوی و احمق !...نه! ولی کو...کجاست؟ پس چرا حس برنده ها را ندارم ...چرا مثل او پوزخند نمیزنم ...چرا نمیخندم...چرا فقط گریه سهم من شده؟!
_بهم گفت دیگه نمیخواد ...
_باهات ادامه بده...اینو گفتی ،
_کمه این؟! آب پاکی و ریخت روی دستم
کنارم نشست ، دستش را دور گردنم حلقه کرد و نزدیکم شد
_خراب کاریت اساسی بوده که این حرف هارو بهت زده؟!
باید برایش میگفتم ...اما نه با جزئیات ، جزئیاتی درکار نبود جز جان کندن ِ من...جز خوشحالی اعلاء...جز نارضایتی احسان...جز برگشت موسوی
_یادته خیلی وقته پیش برات از اخراج یکی از همکارام که کارش مشترک با خودم بود ، گفتم؟
دستش را از دور گردنم برداشت ،به سمتمش کمی متمایل شدم
_فکر کنم یادمه ، یه مرد بود که قرار دادها رو که تنظیم میکرد ، زیرمیزی های اساسی میگرفت و یه درصد کمیشو
_آره همون . امروز دوباره اومده بود شرکت ،
_برای چی؟
_برای تهدید که ال میکنم بل میکنم ، درسته کله گندس ، اما دستش به جایی بند نیست ، مخصوصا بین بزرگ های تجهیزات ِ مکانیکی ...مخصوصا تو زمینه فعالیت ِ ما که دستگاه ها بیشتر برای پالایشگاه ها یا شرکت های نفتی طراحی میشن و به فروش میرسند
_خب...؟! بقیه اش
_قبل از اومدن اون مرتیکه ، اعلاء باهام حرف زد ، گفت برو روی یه کاغذ بنویس که چیزی بین ما نیست ، بوده اما دیگه نیست چون من نمیخوام!
به اینجایش که رسید بغضم سرباز زد ، دوباره قصه از سر شد ، همان گریه ها و همان اشک های آشنا ،میشناختمشان ، هر از گاهی سری میزدند ،
_وقتی موسوی و دیدم ، اصلا نفهمیدم چرا یهو بهم ریختم ، داد و بیداد راه انداختم ، هرچی ام از دهنم در اومد به اون مرتیکه گفتم ، به جون ِ نورا راست میگم ، قبل از اینکه تو شرکت معلوم بشه کی پورسانت بالا رو گرفته ، بین کارمندا ، یا حتی خود احسان و فرزانه چو افتاده بود که من همونیم که با کارخونه های بزرگ یا پالایشگاه مبین قرار داد بستم و پورسانت بالارو من کش رفتم.همین حرف و حدیث ها درست همزمان شد با ماشینی که بابا برام خرید ، با تولدی که محل کارم برام گرفت ، اگه پچ پچ های بقیه نبود ، منم پا نمیشدم برم اهواز و بندرامام ، که خصوصی با مدیرعامل حرف بزنم و با هزارجور ترفند درست و غلط مدرک بیارم اونی که دزدی میکنه من نیستم موسویه...من برای دفاع از خودم ، جلوی همه پته ی موسوی و ریختم رو داریه.
دستانم را دو طرف صورتم گذاشتم ، داغ کرده بودم ، انگار شعله های آتش از صورتم بیرون میزد و از بینی ام به پشت لبم میرسید.
_برای چی تو داد و بیداد کردی؟ اونجا رئیس داره ، حراست داره...مینداختنش بیرون!
_قاطی کردم ، یه لحظه شدم نورا شش سال پیش ، حرف های اعلاء ، یاد روزهایی که تو شرکت پشت سرم حرف و حدیث راه افتاده بود ، وقاحت ِ اون بی شرف
_میتونم قیافتو اون لحظه تجسم کنم ، ترکش هات به منم خورده
لبخند خسته ای روی لبم نشست ، سرم را بلند کردم ،تکه ام به شانه ی احمد بود که در فکر فر رفته بود و چای اش را مینوشید
_اینجوری نیگام نکن نورا ، بقیه اشو بگو
به مبل خالی رو به رویم خیره شدم
_اعلاء که سر داد زدنم بهم تیکه انداخت بماند ، اما وقتی که سه تایی تو اتاق احسان نشستیم ، از حرفا و تیکه متلک هایش فهمیدم که احسان ، اونو جای من آورده ، حالا اگر هنوز اخراجم نکرده ، شاید به خاطر بابامه یا فرزانه یا این قوم و خویشی...ولی فهمیدم که از کار من رضایت نداره
_بعد از رفتن موسوی هیچ کمکی نتونستی بکنی؟
_قرار داد جدید فقط دوتا بود ، دو تا شرکت ِ پیمانکاریِ نفتی ، چون خودمون نتونستیم با پالایشگاه ها قرار داد ببندیم ، این شرکت ها حکم واسطه داشتند ، محصول مارو خریدن و خودشون قرار داد بستند.تمدید قرارداد هام که پابرجا موند ، ماهیانه هم مبلغی رو به شرکت میدادن و من یه قرون پورسانت برنداشتم
دلم از احسان گرفته بود ، از حرف هایش که به دهان اعلاء آمد و بازگو شد ، کاش به خودم میگفت ، کاش به جای بردن آبروی من پیش ِ رقیب ، رفیقِ دیرینه صاف و پوست کنده عذرم را میخواست و تمام.
برای لحظه ای بوی عطر اعلاء در مشامم پیچید ، همان خنده روی لبش بود و همان چشم ها...تهوع گرفتم! باور کردنی نبود اما با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
هرچه که در روز خورده بودم ، درهم و برهم از دهانم خارج میشد و سرم ، زیر شیر آب خیس میشد.
***************

پرده های اتاق را کنار زد و نشست کنارم روی تخت. با چشم های نیمه باز نگاهش کردم. کمکم کرد بنشینم. اصرارم به اینکه حالت تهوع دارم و نمی توانم چیزی بخورم بی فایده بود. با حوصله لقمه برداشت و توی دهانم گذاشت. همینجور که خیره مانده ام به پرده ی اتاق، اولین قطره اشک، بی هوا سُر خورد روی دستش. سریع با گوشه آستین چشم هایم را پاک کردم. با لقمه دوم، یک قطره دیگر.... لقمه سوم را که قورت می دهم دیگر صورتم خیس ِخیس است. لقمه چهارم را گذاشته نگذاشته دستش را پس می زنم. میفهمد حالم خوب نیست. بشقاب را میگذارد روی میز و بدون حرف ، کمرم را نوازش میکند ،
_ممنون که اجازه دادی بیام توی اتاقت
لب هایم را محکم روی هم فشار دادم ، این تهوع لعنتی از چه بود ؟ حرف های در دلم را به چه کسی میگفتم تا این تهوع ِ حرف های نزده دست از سرم بردارد؟!
_تازه اولِ جنگه نورا! زوده برای باختن
دستانش را میخواستم ، برای چند ساعت ، نه...برای چند روز...که هی بالا و پایین رود روی این کمر...درد حرف هایم به دلم ریخته ، میزند پشت کمرم ، تیر میکشد.
_از جنگیدن خسته شدم ، برا یه بارم شده میخوام یکی برام بجنگه!
_من برات بجنگم خوبه؟!
چندمین قطره از اشک هایم بود ؟!
_یا فقط میخوای اعلاء برات بجنگه؟!
_هیچ کدوم...نه تو...نه اعلاء ...نه بابا مجید...نه افسانه جون...هیچکس
حرکت دست هایش کند شد ، تکانی خوردم و با خنده اش دوباره دست هایش نوازش بخشیدند.
_وقتی مادرم ، همون چند سال پیش ، حاضر نشد به خاطر تنها بچه اش بجنگه ، همه فهمیدن که من لایق هیچی نیستم ، وقتی مادر پشت ِ آدم و خالی کنه ، دیگه کی میاد پشتت درآد کی حاضره برات بجنگه! مُردن پیشکش؟!
سرم را روی بالش چرخاندم ، پلک هایم با فشار بالش زیر سرم بسته شدند ، حالا خیس شدن بالشم را کسی نمیدید...
_مادرت هنوز هم همون وضعیت سابق و داره؟!
به شکم خوابیده بودم و صورتم روی بالش بود ...نفسم بند آمد ، سرم را به سمت دیگری چرخاندم ، احمدرضا چه گناهی کرده بود که خیس اشک های من شود؟!
_مادرم...یکی دو کلمه حرف میزنه ، مثل سلام ، مثل خدافظ ، مثلِ...فکر کنم دارم به آرزوم میرسم احمد
_کدوم آرزوت!؟
_یه تخت کنار ِ تخت مادرم خالی شده ، وقتی برای بردن ِ جنازه ی اون زن اومدن ، پرستار گفت پرده های دورِ مادرم و بکشم که نبینه ، خواب بود مامانم ، ولی من دیدم ...وقتی داشتن میبردنش انگارکه یه عمر خواب بود...صورتش میدرخشید ، بی رنگ مثل ماه ، دلم خواست من جای اون بودم ، روی همون تخت...کنار مادرم که دیگه هیچکس ازم سوال نپرسه که چته ؟ چی شده؟ چرا نمیخندی؟ چرا گریه میکنی؟ چرا اصلا میخندی؟ چرا دیگه گریه نمیکنی؟
تازه وقتی که دست احمد از روی کمرم برداشته شد و به سمتم متمایل شد ، زبانم را گاز گرفتم ،
امروز و امشب، خدا هم با کائناتش دست به یکی کرده بود که خرابم کند.
_پس مادرتو میبینی!
پلک های خسته ام نیمه باز، به خیسی رو به رویشان زوول زده بودند
_میرم میبینمش ، چون آه ِ اونه که دامنم و گرفته
_هیچ مادری بد بچه اشو نمیخواد
_من مادرمو مسخره کردم ، همه ی حرف هایی که قوم و خویش و بقیه بهش میزدند ، وقتی از زبون من اون حرفارو شنید ، به خدا دیگه نخندید.دیگه رفت...رفت که رفت...تا چند سال بعدش نفهمیدم نبودنش یعنی چی..حتی وقتی مادرت اومد...افسانه جون زن خوبی ِ ولی مادر خوبی برای من نشد
با خودم گفتم زدن این حرف ها برای احمد چه فایده دارد ، جز سبک شدن ِ من و سنگین شدن او...
_اصلا ولش کن ، خوابم میاد دارم چرت وپرت میگم
از روی تخت بلند شد و تختم کمی بالاتر رفت.
باید بحث را عوض میکردم ، اگر احمد به سرش میزد و پدرم را با خبر میکرد ؟
_احمد این تخت و از انباری آوردن؟!
_نمیدونم.
سرم را بلند کردم تا ببینمش...دور تا دور اتاق را قدم میزد و به بعضی جاهای دیوار دست میکشید.
_تو این چند سال ، چندباری که باهم چت کردیم و حرف زدیم ، فکر کردم بهتر شدی ، از اون نورای ِ پر هیاهویی که بعضی وقتا دیوونه میشد و داد و بیداد راه مینداخت و به هربهونه ای با پدرش و بقیه دعوا میکرد ،دور شدی ...فکر کردم دیگه آرومی،خوب شدی ...ولی حالا...
پشتش را که به من بود برگرداند و دست به جیب نگاهم کرد.
_بدتر شدی نورا! به ظاهر دیگه داد نمیزنی ، دعوا نمیکنی ، قهر نمیکنی ، حتی فرار نمیکنی ، اما توی خودت ، سرِ خودت ، هی داری داد میزنی ، دعوا میکنی ، با خودت قهر میکنی و همین نشونه ی ....خوبی نیست.اگر میدونستم که حالت به این بدیِ...
با دلواپسی پرسیدم.
_زودتر برمیگشتی؟!
روی تخت نشستم ، پاهایم کف زمین رسید و نگاهم به احمدرضایی که دست هایش را در جیب هایش پنهان کرده بود
_راستشو بگم؟
اولین قطره ی اشکم پایین آمد...دومی پشت سرش ، سومی نیامده بود که...
_توهم برنمیگشتی؟! آره احمد؟!
به سمتم آمد و اشک هایم را پاک کرد .
دستانش صورتم را قاب گرفتند؛ پیشانی ام را کوتاه بوسید و لبخند زد.
_پاشو بریم پایین
دستم را گرفت و بلند شدم
_من امشب شام درست کرده بودم که دوتایی دلی از عزا دربیاریم، فکر کنم بهتر شدی!
با اینکه اصلا میلی به غذا نداشتم و همین چند لقمه ی استیک را به زور پایین فرستاده بودم ، اما دلم نیامد ، حال ِ احمد را از ین خراب تر کنم.
روبه رویش نشستم ، بشقاب استیک را جلویم گذاشت و با چاقو برش های ریزی به آن داد
_آروم آروم بجو ، بخور بذار جون بگیری
_بشین خودت بخور ، مگه من بچه ام؟
چنگال را در تکه ای گوشت فرو برد و درست وقتی که روی صندلی مینشست ، استیک را روی لبم چسباند.
بس که گریه کرده بودم ، خنده هایم با اشک توام میشد ، با آستین لباسم گوشه ی چشمانم را پاک کردم .مزه ی خوب ِ استیک را تازه میفهمیدم ، حالا که بیش از چند بار جویده بودم و از خوش طعمی گوشت لذت میبردم.
_خوشمزه است احمد ، آفرین
لقمه اش را میجوید که دستش را روی سینه اش گذاشت و کمی به سمت میز خم شد.
_نوش جان، نهار خورده بودی؟
لقمه ای دیگر توی دهانم گذاشته بودم ، با اشتها جویدمش...
_دستپخت فرزانه ، اصلا هم مزه نداشت .انگار کاه میخوردی
_همونم تو بلد نیستی درست کنی.
خندیدم و به خنده هایم لبخند زد.
غیر از چند لقمه مختصر ، مابقی غذایم را به احمد دادم...منتظر ماندم تا غذایش تمام شود ...
دلم برای او هم میسوخت ، ناراحت بودم برایش.هنوز یک هفته نمیشد که به ایران آمده بود و نیامده درگیرش کرده بودم.
********
پشت پنجره اتاق ، ایستادم ، دستم را بیرون بردم ، دانه های برف ریزی که روی دستانم مینشست ، نیامده آب میشدند.درست مثل اعلاء ، هنوز نیامده حرف ِ رفتن میزد ...لعنتی!
_اینم از قهوه ، دیر نکردن؟
لبخند موزیانه ای روی لب هایم نشست ، اما اینبار به احترام احمد جلوی دهانم را گرفتم .لابد افسانه جان ، در این هوا ، هوس ِ پارک جمشیدیه کرده و پدرِ همیشه مهربانم هم دلش نیامده که ...
ای لعنت به تو نورا...کم کم خودم هم از تو میترسم ، اگر بخواهی دوباره زبان تند و تیز و شیطنت هایت را برگردانی ، یک لحظه ام تحمل نمیکنم ! میکُشمت!
_لابد ترافیکه ، یه برف که میاد راه بندون بپا میشه
فنجان قهوه را به سمتم گرفت
_نورا تب داریا ، گونه هات سرخ شده
قبل از اینکه فنجان را از او بگیرم ، کف دستانم را که به لطف برف کمی خنک شده بود ، روی صورتم گذاشتم
_تب اعلاست ،داره از تنم میره!!
فنجان را گرفتم و پیش از اینکه همان آه و ناله ها به راه بیفتد ، مزه اش کردم
_بهتره این اعلاء رو فراموش کنی ، اون آدم سابق نیست ، همونی که برام ازش گفته بودی ، تا قبل این حرف ها فکر میکردم ، میخواد با تیکه و متلک هاش خودشو خالی کنه ، ولی ...نمیدونم !
_ولی من میدونم ، عوض شده ، اعلاء من نیست..اعلاء من شیش سال پیش رفت ، اینی که برگشته ، اون آدم نیست.
_خوب توام عوض شدی ، اون دختره شیطون و حاضر جواب نیستی ، تموم شده!
کنارم که ایستاد ، پنجره را بستم ...تماشای دانه های برف آنهم از این پنجره ، سال ها بود که تنها کارِ من بود و بس...اما امشب ، یک نفر دیگر ، برف ها را با من میشمرد.
_من عوض شدم اما عشقم عوض نشد ، علاقه ام تغییر نکرد...
"اوهوم"ی گفت و قهوه اش را مزه مزه کرد ، ته ریش ِ تازه درآمده ی صورتش سنش را بالاتر میبرد.اما الحق که دلش مهربان بود
_پنجشنبه رو بگو!
_پنجشنبه چیه مگه؟!
کمی فاصله گرفتم و با ترسی خفیف واقعیت خرابکاری ِ دیگرم را گفتم
_یه گند دیگه ام زدم.
پوفی کرد و فنجان را کمی با شدت روی سینی گذاشت
_چی؟
با صدایی که از پایین و حیاط به گوش رسید ، جرئه ی آخر قهوه ام را خوردم
_بذار برای فردا ، میگم بهت
احمد که به سمت پنجره خودش را کشیده بود ، گفت
_اومدن!
_بدو برو پایین که یه وقت جلوی بابام بد نشه ، جلوی افسانه جونم بهتره فاصله ات و با من حفظ کنی!
با لبخندی که روی لب داشت اخم کوتاهی کرد و سینی و فنجان هارا برداشت
_تب بری که برات آوردم بخور ، شایدم سرما خوردی
بازوهایم را بغل گرفتم ...
_باشه
از اتاق بیرون نرفته بود که ایستاد
_نورا ، میشه اگر فردا دیدیش حتی سلامم نکنی؟!
خندیدم و روی تخت نشستم
_دور از ادبه!
_صداتو انداختی تو سرت و با موسوی و اعلاء دهن به دهن کردی دور از ادب نبود؟!
با ناراحتی و شانه هایی افتاده نگاهش کردم
_میدونم، تو ولی نگو!
_باشه ، نمیگم...شب بخیر
از نگاهم دور شد ، دوباره وهم و ترس به تنم رخنه کرد ، تبی که داشتم از نداشتن ِ اعلاء بود یا از برگشتنش؟!
این روزها می گردم می گردم توی جیب هام، که شاید یک غم ِ قدیمی خوابیده باشد این گوشه کنار و بیدارش کنم. غم های ِ قدیمی با من مهربان تر بودند. این جدید ها ترس دارند، شب ها که می خوابم یواش یواش می روند توی چشمم و بالشتم را خیس می کنند. نیمه شب ها هم مارهای گنده می شوند می آیند توی خوابم. دخترک ِ توی خواب فرار می کند. جیغ می کشد. جیـــــــغ می کشد. اما کسی او را نمی شنود.. از خواب که می پرم ، نفس نفس زنان سوزان را تکان می دهم. می گویم هی سوزان .. پاشو .. پاشو ... من می ترسم. سوزان همیشه می خندد. از همان ده دوازده سالگی تاحالا، یک بار هم نگفت چرا. همیشه فقط لبخند زد و هیچی نگفت. دیشب هم که حسابی ترسیده بودم تا صبح بالای سرم بیدار بود که نکند دوباره با وحشت از خواب بپرم و ببینم تنهام.. گاهی فکر می کنم اگر سوزان می آمد توی خوابم حتما می توانست حرف بزند. حتما دست دخترک را می گرفت و می برد آن دور ها. جایی ک غم های جدید نباشند...
صبح با گونه های سرخ و موهای ژولیده ، به آینه ی حمام خیره شدم ، چشمانم از تب میسوخت و تمام بدنم در آتش دست و پا میزد ، تب بر دیگری را قبل از دوش گرفتن خوردم ، اما هیچ اثر نمیکرد.
حوله پیچ بیرون آمدم ، دیشب را به کل بیدار بودم و خوابم نبرد ، با احمد ، تلفنی صحبت کردم ، نه حوصله ی پایین رفتن از پله ها و خارج شدن از اتاق راداشتم ، و نه حوصله ی رودررویی با افسانه و نگاه های پدرم.
حرارت سشوار را روی موهایم گرفتم ، سرخی گونه هایم را با کرم پودر سفید محو کردم و گودی زیر چشمانم را پوشاندم ، ریمل غلیظی به مژه هایم زدم.عجیب نبود! باید به خودم میرسیدیم ، درست همین حالا که صورتم از تب سرخ شده و چشمانم از گریه ها اندازه یک نخود.
لباس های محل کارم را پوشیدم ، از پله ها که پایین می آمدم پدرم تازه از اتاقش بیرون آمد.با دیدنم لبخند زد و با صورت ِ پر آرایشم لبخند زدم."ٌصبح بخیر" گفتن و خوش و بش همیشگیمان ، تکرار مکررات بود ، حال ِ خوب را نقش بازی میکردم ، مثل این سالها ، جز خلوت ِ همیشگی ام ، چه کسی میدانست حال ِ من چگونه است ، جز در و دیوار اتاقی که تنهایی هایم را پُر میکرد ، چه کسی گریه هایم را دیده بودم...من عمری عادت کرده بودم به بازی ِ نقشی که زمین تا آسمان با من متفاوت بود.
شیطنت های کوتاهم ، سر میز ِ صبحانه ، بوسیدن ِ گونه ی برجسته ی افسانه "خوشگل من" گفتن به او ، سر به سر گذاشتن با احمدرضایی که فقط لبخند نصفه و نیمه به لب داشت و چشم هایی بی رنگ ، من دختر ِ خوب ِ پدرم میشدم یک روز...شاید آن روز از همین حالا شروع میشد ، شاد بودن ، سرزنده بودن ، متفاوت بودن، اینها نقش هایی بود که من عمری بی آنکه بازیشان کنم ، زندگی اش کردم.
حالا هم میتوانستم مثل همان روزها شوم ، شاید روزی این نقش بازی کردن ها در وجودم رخنه کند و جزویی از من شود...
آژانس مشترکی به همراه احمدرضا گرفتم ، مسیر اول شرکت بود و مسیر بعدی با خود احمد.
در راه ، از خرابکاری دومم گفتم ، واکنشش بدتر از اعلاء بود ، با اینکه دلایلم برای خودم قابل قبول بود اما احمدرضا هیچکدام را نپذیرفت ...
کلنجار رفتن با احمد تا رسیدن به شرکت ادامه داشت.هر دو از ماشین پیاده شدیم ، نمایشگاه ماشینی نزدیک به شرکت بود برای همین احمدرضا هم جلوی شرکت پیاده شد.
قبل از وارد شدن به شرکت ، به پارکینگ رفتم تا کارت ِ نمایشگاه را به احمدرضا برسانم.
به ماشین که رسیدم تازه به ذهنم رسید که سوییچ را به خود احمدرضا بدهم ، تا کارهای امروزش را زودتر انجام دهد.با عجله به سمت ِ سرازیری پارکینگ دوییدم...برای لحظه با دیدن ماشین ِ مشکی رنگی که پیچید ، از ترس جیغ کشیدم و صدای کشیده شدن لاستیک ماشین روی آسفالت چشم هایم بسته شد.
_نــــورا...!
دستم روی قلبم بود و تپش هایم، دست هایم را میلرزاند ، پلک هایم باز شد و اعلاء درحالی که نیمی از بدنش از ماشین پیاده بود ، نگاهم میکرد.
_حواست کجاست؟!
اخم هایش درهم تنیده بود ، به وضوح مطمئن بودم رنگم پریده ، همینکه از ماشین پیاده شد ، به حرکت درآمدم.به سمت دیگر ماشین رفتم و از کنارش عبور کردم.بازهم صدایم زد ، اهمیتی ندادم...
با پاهایی که از ترس و وحشت میلرزید سربالایی ِ پارکینگ را دست به دیوار بالا رفتم.
احمدرضا را جلوی شرکت دیدم که با تلفن حرف میزد ، نمیتوانستم قدم های بیشتری بردارم ، با دست اشاره کردم و به سمتم آمد.
_احمد ، بیا با ماشین من برو ،
_نه لازم نیست .چرا نفس نفس میزنی؟!
_چیزی نیست ، این سربالایی ، نفسم و بریده...چرا لازم نیست؟!
_مگه نمیگی نمایشگاه نزدیکه ، یه قدم راهه
_بعدش چی ، مگه نگفتی چندجا کار داری ، بیا با ماشین برو ، اگه تا آخر ساعت کاری من ، کارات تموم شد که بیا دنبالم ، اگر نه که برو خونه من با آژانس برمیگردم.
اخم های کوچکش را با انگشت اشاره ام باز کردم ، چشم هایش را ریز کرده بود
_بخند دیگه ، مُد ِ روزه اخم کردن؟
دستم را دور بازویش که با کاپشن بزرگتر هم شده بود حلقه کردم و به سمت پایین سرازیری کشیدمش
_بچه کوشولو،
همینطور که پایین می آمد ، به زور خندید
_اون که تویی ، با کارات
به همان پیچ که رسیدیم ، تصویر چند لحظه ی قبل ، در ذهنم نشست ، اعلاء نزدیک بود با ماشین زیرم کند!
وارد پارکینگ طبقه اول که شدیم ، اعلاء را دیدم که با ماشینش تکه داده بود ، احمدرضا هم متوجه او شد ، ایستاد و نگاهم کرد ،
دور از چشم اعلاء سرم را پایین انداختم و جلوتر از احمدرضا به سمت ماشینم حرکت کردم ، صدای پاهای احمدرا میشنیدم.
در ماشین را باز کردم و سوییچ را به سمتش گرفتم ، از گوشه ی چشمم ، اعلاء را دیدم که سرش را بلند کرده بود و نگاهش به سمتمان بود.
_باور کن لازم نیست
_باور نمیکنم چون لازمه
سوییچ را گرفت و در حین سوار شدن به ماشین گفت
_یک کلام حرف ...
_نمیزنم!!
لبخند زدم و بی آنکه پاسخی به خنده هایم دهد ، در ماشین را بست ، منتظر ماندم تا از پارکینگ خارج شود ، با رفتنش به سمت آسانسور رفتم.اعلاء هم ایستاده بود.
کنارش که ایستادم ، تلفن همراهم را ازکیفم بیرون کشیدم ...
_ندیدمت!
میدیدی ، همیشه تنها چیزی که میدیدی من بودم و خنده هایم ، حالا ، درست اواسط زمستان ، چگونه دلت می آید که بگویی ندیدمت؟!
نگاهش هم نکردم ، چه برسد به جواب.
_ترسیدی!
ترسیدم ، وقتی دستانم رها شد و به زمین افتادم ، وقتی که پوزخند زدی و به حقارت نگاهم کردی ، من این روزها از تصویر خودم در آیینه هم میترسم.
لبخند زدم ، بیشتر به پوزخند مانند، به احمدرضا قول داده بودم جوابی به حرف هایش ندهم.
در آسانسور باز شد و وارد کابین شدم ، انگشتم به سمت دکمه ی طبقه میرفت که همزمان با هم فشردیمش...
دستانش سرد بود ، مثل دست های من..ما به هم گرما بدهکار بودیم! الحق که بعد از تو فصلی هست به اسم ِ زمستانتر...
_با نصرتی پنجشنبه قرار داری ، از الان داری تمرین میکنی؟!
منظورش واضح بود ، آرایش صورتم و موهایی که کنار پیشانی ام تابیده بود ، بهانه ی این طعنه شد
برای نصرتی آراسته نشده بودم ، برای خودم بود و فرار از پلک های پف کرده و صورت ِ سرخ شده.
_گودی ِ زیر چشماتو با آرایش نمیتونی مخفی کنی!
لبخند زدم ، انصاف نبود .
هرچه باشد تو یک مردی ، باید کمی منصف باشی ، مسخره کردن ِ چشم های گودِ زنی که به خاطر تو ، برای تو ، به عشق ِ تو گریه کرده ، چندان منصفانه نیست.
_پنجشنبه لازم نیست بری پیشِ نصرتی ،کمک کردن ِ اون خرج داره که تو از پسش برنمیای
به آیینه ی آسانسور خیره شدم ، به نگاهی که پشت سرم ایستاده بود و چشم هایم را می کاوید ، به گودی ِ زیرچشمم که سفید شده بود ما محو نه ، به مژه هایی که بلند شده بود اما خیس نه ، به لب هایی که سرخ شده بود اما به شوق ِ بوسه ای ، تر نه...
باختن سهم ِ من از زندگی این روزها بود...مردی که پشت سرم ایستاده ، مردی که نگاهش عوض شده ، کاش میشد بپرسم از او ، بعد تو با کیست نگهبانی ِ من؟!
با توقف ِ آسانسور ، به سمت در رفتم که آستین ِ پالتویم را کشید
_میشنوی چی میگم؟
دستم را کشیدم ، بی هیچ اخم و چهره ای منزجر ، عبور کردم از بوی عطری که تنها ، نشان ِ مشترک اعلای من و آن مردِ غریبه بود! اما نمیدانم چرا از پیش ِ تو راه رفتنم نیست!
وارد اتاقم شدم ، هنوز در را نبسته بودم که احسان پشت در ظاهر شد
پشت لبخندش نتوانستم صداقت را باور کنم ، لبخند نزدم ، تنها در اتاق را باز کردم و پشت میزم نشستم
_صبحتون بخیر
تشکر کردم و به صفحه روشن مانیتور خیره شدم
_دیروز با ماشین نرفتین؟!
_نه
تعللش نشان میداد، برای حرفی که میخواهد بزند ، مردد است
_برای کاتالوگ های جدید ، آقای مدبری ، ایده های خوبی دارند ، برای ساعت دو یه جلسه گذاشتم که نظرهامون و با هم...
_نیازی به حضور من نیست ، هر طرحی که دارن ، به قسمت آی تی اعلام کنند
تک صندلی ِ کنار میز را رو به رویم گذاشت و در حالی که کتش را در می آورد گفت
_اتفاقا چون طرح های قبلی برای شماست نیاز میدونم که باشید
روی صندلی نشست و کتش را روی پا انداخت
_باشه میام
بحث های بیهوده این شرکت لعنتی کلافه ام میکرد.به تایپ نامه ام مشغول شدم ، چند لحظه روی صندلی نشست و از شرکت های دیگری که رقیب ما به حساب می آمدن ، تعریف کرد ، اهمیتی ندادم ، به هیچ وجه حوصله دروغ و دغل هایشان را نداشتم.
اصلا متوجه نشدم کی از اتاق رفت و تنها شدم.نامه را برای بار چندم خواندم..به نظر جمله بندی درست و مرتب بود.
پوفی کشیدم و به صندلی تکه دادم ، سوز ِ سرما از پنجره ی اتاق به داخل می آمد.
به دو شرکت جدیدی که درخواستِ محصول داده بودند تماس گرفتم ، به گمانم موسوی کرم ِ خودش را ریخته بود ، صحبت هایمان خیلی طول نکشید ، قرار به ارسال مبالغ ها و نحوه قرار داد ها بود ، بارها تجربه کرده بودم ،
برای سرویش بهداشتی از اتاق خارج شدم ، اعلاء و خنده هایش با یکی از پرسنل آی تی ، جلوی چشم هایم آمد ، چه اشکال داشت ، اعلای ِ من نبود که...
پد بهداشتی ام را عوض کردم ، صورتم با آرایش تغییر میکرد ، کافی بود رژ لب کم رنگی بزنم ...ظاهرم تقریبا زیر و رو میشد و افسانه جون همیشه میگفت صورت ِ خوش آرایشی داری
توی راهرو به گپ و گفتی با فرزانه پرداختم ، تازه متوجه شدم پنجشنبه شب به همراه خانواده ی احسان و عمو ، به منزلمان دعوت شدند ، از نصرتی پرسید و خوشحالی و دل روشنی اش.لبخند زدم و بیشتر گوش دادم.
خانوم ِ امین بعد از فرزانه جلویم را گرفت ، آش پخته بود برای همه ، دعوتم کرد تا برای نهار به اشپزخانه بروم.
ویبره تلفن همراهم را احساس کردم و جواب دادم ، شماره ی احمدرضا بود ..
_جانم؟!
_سلام چطوری؟
_بهترم
_تبی ..دردی...واقعا خوبی؟
_روز درد نداره که ، شبه که میفهمی چقد مُردی!
مکث کردم ، کوتاه...
_پس از این به بعد شبا با خودم حرف بزن که جفتمون فکر کنیم زنده ایم
لبخند خسته ای زدم و پنجره ی اتاق را باز کردم.
دلم میخواهد جایم را با آن گنجشکی که آن طرف پنجره روی شاخه نشسته ، عوض کنم...
_کارت درچه حاله؟!
_فعلا اومدم دوستم و ببینم ، برگشتنی بیام دنبالت؟!
_ساعت پنج کارم تموم میشه ، یه جلسه ای هست که جناب مجلسی اصرار دارن که باید باشم
_جلسه بهونه نشه که با کسی دهن به دهن کنی ، لازم بود حرفم نزن ، بذار کار خودشونو بکنند ببینیم از پسش بر میان یا نه.
_حواسم هست ، نگران نباش
_اگر تبت نیومده پایین باید دکتر بری
_وای احمد ، سال پیش یه تبی کردم وحشتناک ، نمیخواستم بابا بفهمه ، به مادرت گفتم ، کُشت منو ، مثل خودت که الان پیله کردی ،
خندید و صدای خنده هایش لبخند روی لبم آورد ؛ دلم نمیخواست ،ناراحتی های من شادی را از او دور کند.شادی مثل آدم های رفتنیست ، به یک غمزه و نازی دور میشود و میرود که میرود.
_ولی جدا میگم ، بیام دنبالت اگر خوب نبودی باید بریم دکتر
_باشه باباجی ِ مهربون.
بلند تر خندید و خنده های منهم رنگ دیگری گرفت ، امان از بعضی کلمه ها ، قبلتر ها به کسی گفتی و وقتی میخواهی همان الفاظ را نسبت به دیگری بکار ببری ، دست ِ دلت میلرزد که ای وای...ای وای...همه چیز تمام شده ، بوده...اما تمام شده و دیگر نیست.
برای خوردن نهار دیرتر از ساعت رسمی به آشپزخانه رفتم ، پشت میز نشستم ، بوی خوشِ آشی که پیچیده بود به مذاق ِ رئیس شرکت و دو پرسنل شیک ِ شرکت خوش نیامده بود ، خانوم ِ امین ، از تذکر احسان گفت و دو پرسنلی که ناراحت بودند ، لباسشان جای بوی عرق ، بوی آش رشته گرفته.
قاشق اول در دهانم آب شد ، فوق العاده بود...بعد از مدت ها آش رشته میخوردم ، هرچند که دوست داشتم این پیاله و این تن ، زیر برف زمستان باشد.
با "روز بخیر" گفتن خانوم ِ امین سرچرخاندم و دیدن ِ اعلاء با صورت ِ انکارد شده و ظاهری مرتب تازه فهمیدم که در آسانسور فقط دیده بودمش و حالا نگاهش میکردم.
سرم پایین بود و قاشق آش را یکی پس از دیگری در دهانم فرو میبردم.با فاصله نشست ، انتهای میز...
تکه ای نان بین دندان هایم گذاشتم و کشیدم.
_جناب مدبری نون تازه گرفتن ،
واکنشی نتوانستم به خانوم ِ امین نشان دهم ، حتی تشکر هم نه .نان دندان زده را سرجایش گذاشتم
_نمک نداره خانوم رادمند
بلند شد و جایش را عوض کرد ، با پا صندلی اش را عقب کشید و کاسه ی پر آشش را روی میز گذاشت ، سر ریز آش و ریختن کمی از آن به روی میز ، پلک هایم را روی هم فشرد.
پیش ِ خانوم ِ امین ، چه توجیهی داشت!؟
نیمه ای تنش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد
_روزه ی سکوت گرفتی؟!
گوشه ی لبم را با دستمال پاک کردم ، مزه ی این آش و کشکی که رویش بود ، من را به گذشته برد.به گذشته ای که مادرم بود!
_پای نصرتی و اینجا باز نکن ، با موسوی رابطه اش خوب نیست ، این دوتا توی یه شرکت جفت در نمیان
پس قرار بود ، موسوی را برگردانند؟ پس چرا احسان صبح تمام ِ ذهن ِ من را پر کرد ؟ خوشحال بود که قرار است نصرتی نامش ، امضایش ، حمایتش به کار ما بچسبد؟!
_پنجشنبه نرو ، بذار احسان خودش کاری کنه
تقریبا چیزی از آش در کاسه ام باقی نمانده بود ، قاشق را روی میز گذاشتم اما همینکه قصد بلند شدم کردم ، دستش را روی دستم گذاشت و بلند گفت
_خانوم ِ امین ، آش هنوز مونده؟!
سیخ شده نشسته بودم و نگاهم به گرمای دستی بود که لرزم را گرفت
_خانوم ِ رادمند بازم میل دارند
تلاش کردم تا دستم را عقب بکشم اما محکمتر فشارش داد ، لبم را گزیدم از درد...
_دستم...
درست چند ثانیه قبل ازآمدن خانوم امین به سمت میز دستش را برداشت و به صندلی تکیه داد.
انگشتانم را وقتی روی پایم از هم باز کردم ، سفیدی ترس مشهود بود
کاسه ی نیمه پر جلوی رویم قرار گرفت ، تشکر کردم اما اشتهایی برای خوردن نداشتم ، یعنی زمان و وقتی دیگری را نمیتوانست برای حرف زدن انتخاب کند؟ اگر احسان یا فرزانه می آمدند ، پچ پچ ها و نگاه های اعلاء...شک میشد یقین.
_نیم ساعت دیگه جلسه است ، اونجا اعلام کن که نصرتی و از ذهنش بندازه بیرون ، اون مرتیکه بدتر از موسوی ِ ...به خاطر چشم و ابروی تو نمیاد کمک کنه
_شاید به خاطر چشم و ابروم کمک نکنه ، اما من بغیر این دوتا چیزای دیگه ام دارم! تو که بهتر میدونی..!
سابیدن دندان هایش روی هم ، فشاری که به فکش می آورد ، حتی نفوذ ِ تیغه ی چشمانش...عقبم کشید ...از میز فاصله گرفتم و کف دستانم را بهم چسباندم.
این چه حرفی بود نورا؟!
_پس میخوای تا تهش بری؟!
حرفی نزدم ، به رشته های توی آش و نیم وجب روغن نداشته اش خیره بودم.
_که چی بشه؟ دست ِ احسان و بگیری و میلیون میلیون به داشته هاش اضافه کنی؟ یا حال ِ نداشته ی منو بگیری؟
زبونم را گاز میگرفتم و طعم خون در دهانم پیچید
کف دستش را روی میز زد
_با توام
تکانی خوردم و با تعجب سرچرخاندم ،صدایش خیلی بلند نبود ، اما هرکسی مثل من در آشپزخانه اگر بود میشنید.
خانوم ِ امین به ظاهر یخچال را مرتب میکرد ، اما مگر کر و کور بود که..
سرچرخاندم و بی آنکه به اعلاء نگاه کنم ، بلند شدم ...
حرفی به دهانم نمی آمدم ، اما چشم های او منتظر جواب بود ،جوابی که آنقدر به دهانم نیامد ، تا فرزانه سرش را داخ آشپزخانه کرد و هردویمان را برای جلسه صدا زد
وقتی بیرون آمد تنه ی ظریفی زد و زودتر از من ، به اتاق بزرگ احسان رفت ، دور از از بقیه کارمند هایی که آمده بودند ،نشستم.
برای فرار از مزه ی خون ، موزِ بزرگی که در بشقاب بود را برداشتم ، به تکه های کوچکی تقسیم کردم و آرام آرام به خوردن مشغول شدم.
_به رئیس بزرگ در حال ِ موز خوردن!
کنارم نشست و دستش را بر روی شانه ام گذاشت
_حاکم ِ بزرگ در چا حاله؟
تکه ی آخر موز را توی دهانم گذاشتم ، دستش هنوز روی شانه ام بود که به طرف دیگر میز نگاه انداختم ، اعلاء نگاهم میکرد!
_دستتو از روی شونه ام بردار ،
_چشم ، هرچی رئیس بگه.
سلام بلندی به بقیه کرد و کتش را پشت صندلی اش آویزان کرد ، کنارم که نشست فرصتی شد تا با صدایی پایین گزارش کار بگیرم
مرادی یکی از کارمندهای زیر دست به حساب می آمد که بعد از عقد قرارداد برای بررسی ، وضعیت ِ مکانی پتروشیمی ها و شرکت های طرف قرارداد ، اقدام میکرد.
تنها کارمندی که رابطه ی خوبی با همه داشت .شوخ و شنگ بودنش ، گاهی من را به گذشته ام میبرد و گاهی غمگینم میکرد.برای برملا کردن راز موسوی کمک های او درخشان بود
_گزارش بده ببین چه خبره؟!
سرش را نزدیک آورد ، بوی عرق میداد ، اما نه خیلی بد ، به بینی ام چین انداختم و جلوی زبان دلم را گرفتم ، یقه چرکی بودن این مرد به خیلی ها شرف داشت ، با سن کمش ، تقلا و تلاشش فوق العاده بود.باید با نصرتی درباره ی او هم صحبت میکردم
_پتروشیمی جم، دو روز پیش دچار حریق میشه ، البته فقط یکی از تانکرهای ذخیره اش و پمپی که نزدیکش بوده ، البته که چهار نفر کشته شدند اما اخبار چیزی اعلام نکرده.من امروز باهاشون تماس گرفتم ، قول جایگزینی تانک جدید و دادم ،
_اونا که از ما خرید نمیکنند!
گاز گنده ای به سیب زد و خندید
_ولی فکر کنم ایندفعه خرید کنند ، رئیس تعمیر ِ تجهیزات ِ جم ، تو رو میشناسه
با تعجب کامل به سمتش چرخیدم
_مگه کیه؟
_دکتر نصرتی ! امروز با خودش حرف زدم ...گفت با تو درارتباطه و خودش ...
بقیه حرف هاش پشت خنده ای که روی لبم نشسته بود ، مخفی شد، نیامده کار خودش را کرد ، همین را میخواستم ، همین امتیاز را ...همین برند را ...نصرتی کله گنده تر از امثال موسوی بود ، خیلی از زیر دست ها و شاید بالا دستی ها از او حساب میبردند ، میتوانست کمبود کارهای مرا جبران کند
_تو جلسه حرفی نزن ، بذار خودم که دیدمش بعدا اعلام میکنم
باشه ای گفت و با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد
_رقیبته؟!
بدون آنکه نگاهی به طرف دیگر بندازم ، متوجه منظورش شدم.اعلاء را میگفت
_آره ، تازه اومده.
_زیردستش کی و گذاشتن؟!
_خانوم ِ ماجدی گمونم
ابروهایش بالا رفته بود و نگاهش پر شیطنت
_تیمشون از ما قوی تر شد که
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و صاف روی صندلی نشستم .احسان شروع به حرف زدن کرد و بعد طرح های اعلاء معرفی شد.بدهم نبودند .
نظری نمیدادم ، هربار که احسان پیش بقیه از من میپرسید تا پیشنهادی دهم ، مرادی به جای من حرف میزد.خانومِ ماجدی هم که سرحال تر از همیشه به نظر می آمد ، به همه اعلام کرد که اخیرا مرادی وکیل و وصی ِ نورا شده.
هیچوقت هیچ پرسنلی را به اسم کوچک خطاب قرار نداده بودم ، اما این اجازه را هرکسی به دلخواه ، به خود میداد و متنفر بودم که اسمم را از زبان هرکسی بشنوم
با پایان جلسه با عجله به همراه مرادی بیرون رفتم.ساعت پنج شده بود و سه ساعت جلسه ی طولانی و خسته کننده البته فقط برای من ، به اتمام رسید.
شیطنت های مرادی تمام نمیشد ، وسط راهرو نگهم داشت تا عکس های اینستاگرامش را نشانم دهد ، داخل پالایشگاه قدم به قدم از خودش سلفی گرفته بود...ذوقِ او مرا هم به خنده وا داشت.
تلفنش را بالا برد ، نزدیک آمد و دستش را هنوز دور گردنم نینداخته بود که تشر زدم
_خوشت میاد دوست دخترتو حرص بدی؟!
قهقهه اش بلند شد و دستش در هوا ماند
_من دوست دارم
خنده هایمان مثل بمب منفجر شد و همان لحظه، عبور اعلاء از کنارمان ، بیشتر قلقلکم داد.مرادی شوخی میکرد ، دوست داشتنی در کار نبود ، برای مالیدن شیره بر سرم این حرف را میزد ، منکه خوب میدانستم ، آزار ِ دل ِ کوچک ِ نسترن ، کرمیست که در دل میپروراند.
_برو خجالت بکش.
دهانش باز ِ باز بود ، خنده از سرش که نمیفتاد هیچ ، تا آن را به اطرافیان انتقال نمیداد دست بردار نمیشد.
نزدیک تر آمد و سلفی ِ دونفرمان با شیطنت ِ احسانی که خوشحال تر از هرزمان بود ، سه نفره شد!
وسایلم را از اتاق برداشتم و با دو پرسنل دیگر وارد آسانسور شدم.
باید برگردم سر جای خودم؟ جایی که بابتش شش سال از عمر شریفم را خرج کرده‌ام. صبح‌ها مثل یک چوب‌ لباسی متمدن از خانه بیرون بزنم و حواسم باشد آن‌قدر اتوکشیده شده باشم که از فاصله ی صد متری هم گواه این باشد چه خانم ژینگولر نایسی هستم؟ یعنی باید بنشینم روی صندلی چرخ‌دار مشکی و آن‌قدر حرف بزنم تا کف از دهانم سرریز کند. آنقدر بگویم و تعریف کنم و از در و دیوار حرف بزنم که شخص مقابلم فراموش کند اصلاً بابت چه چیزی جلوی من نشسته است و به حرمت جنب و جوشی که بی‌وقفه به دهانم داده‌ام و حتا در نفس کشیدن هم صرفه‌جویی کرده‌ام تا افسار گفتگو از دستم خارج نشود، قراردادی که نمی‌داند مضمونش چیست را امضا کند. خب این مدلی هم می‌شود دیگر. تخصص ما در این است جانم! ما برای این عملکرد زیر دست متخصصان تربیت‌شده‌ایم! بله... هیچ‌کس هم به گرد پاهای ما نمی‌رسد. بله... شیت... لعنتی... ظرف غذاهای قابل استفاده در مایکروفر، دستمال‌های مرطوب، مقنعه‌های عطر خورده و مانتوهای رسمی، باورتان نمی‌شود چقدر از شما متنفرم! از شلوغی غروب ، از هوای سنگین و آلوده ، از ترافیک ِ تمام نشدنی تهران ، حتی از این بغض که زبان را الکن میکند.نمی‌دانی چقدر متأسفم از به زبان آوردن این مسئله. اما مرگ بر ساعت پنج عصر!
احمدرضا به ماشین تکه داد بود و برایم دست تکان داد .لبخند زدم و با دقت از خیابانی که چند لحظه ی پیش شاهد عبور من و اعلاء از کنارهم بود ، گذشتم.
گزارش کامل امروز را به او دادم ، بازهم بابت همان جمله ای که به زبان آورده بودم ، توبیخ شدم.محترمانه بود اما دلم شکست...چرا هرکاری میکردم اشتباه بود؟! چرا هیچکس در این وانفسا حق را به من نمیداد؟
چرا کسی نمیگفت جیغ بزن ، چرا کسی دستم را از روی دهانم برنمیداشت ؟
باید به خودم دلداری بدهم ...باید آرام کنم این دل را...
آدم‌ها گاهی بد می‌شوند! سخت نگیر، رفیق! آدم‌ها گاهی یادشان می‌رود که توپ را به دروازه‌های بی‌تور، شوت نزنند. سخت نگیر، رفیق! آدم‌ها گاهی یادشان می‌رود که توپِ زیر پایشان چهل تکه است و هر تکه‌اش به تن کسی خواهد خورد. بی‌مهابا شوت می‌زنند. آدم‌ها گاهی خیلی بد می‌شوند! سخت نگیر، رفیق.
_به افسانه گفتم یه چیزی بیرون میخوریم ، کجا برم؟
_نمیدونم ، تو بگو ، تو بیشتر بلدی
کمی فکر کردم ، به تابلوی روبه رویمان نگاهی انداختم ،
_دنج باشه یا شلوغ ، ایرانی باشه یا
_دنج ...سالاد داشته باشه ، بقیه اش مهم نیست
با خنده به خیابان ِ مقابلمان اشاره کردم
_پس مستقیم برو
جلوی کافه نگه داشت ،زودتر از ماشین پیاده شدم و به داخل کافه سرکی کشیدم.خلوت بود و میز و صندلی ِ همیشگی ام خالی...
_چند وقته اینجا میای؟
منو را به سمتش گرفتم
_سالادای خوبی داره ،
منو را گرفت و نگاه دقیقی انداخت
_نگفتی
_یکی دو سالی میشه ، تازه باز شده ، مشتری ِ زیادی نداره اما ساعت کاریش از بقیه جاهایی که میشناسم بیشتره ، تا دوازده .
_شب؟
_اوهوم.
سفارش ها را احمدرضا داد .با دقت سر میچرخاند و اطراف کافه را نگاه میکرد.
_خیلی ام مال نیست! معمولیه
_چرا فکر کردی باید جای مالی ببرمت؟!
_فکر کردم منم مثل دکتر نصرتی ، هتلی جایی میبری.
با خنده اخم کردم و مثل ِ خودش آرنج دستانم را روی میز گذاشتم
_تازه میخواستم ببرمت فلافلی نزدیک خونه ، ساندویچی دو و پونصد ! برو خداروشکر کن دلم برای مادرت سوخت
تلفن همراهش را جلوی صورتش گرفت ، اخمی روی صورتش نشسته بود.
_احمد...؟!
پاسخی نداد ، جز بالا و پایین کردن انگشت شصتش بر روی تلفن.
_احمد...؟
کلافه ام میکرد این بی توجهی...وقتی خودم اشتباهاتم را میدانستم ، این همه شماتت برای چه بود؟!
_احمد رضا!
نگاهم کرد ، بی هوا دستم را دراز کردم و گوشی موبایلش را گرفتم.
_حرف میزنم نیگام کن
دستی زیر چانه اش گذاشت و دست دیگرش را به طرف گرفت
_بده گوشیمو
ابروهایم را بالا فرستادم .
_اول بگو آشتی
_قهر کار بچه هاست
_پس کار خودته!
_تو که به من میگی بابابزرگ!
ناراحت شدم ، شانه هایم افتادند و انحنای لب هایم به پایین خمیده شد
_یه بار گفتم ، تو شوخی، ببخشید خب
شانه هایش بالا رفت
_مهم نیست
_بیا و امشب و من حرف نزنم ، نوبتی ام باشه نوبت توئه. حالا یه سوال بپرسم؟
گوشی را به سمت گرفتم ، به صفحه اش نگاه کوتاهی انداخت و تلفن را روی میز گذاشت
_بگو...تا وقتی سالاد و نیاوردن وقت داری ازم سوال بپرسی
_میگم..تو چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!
کف دستش را روی میز گذاشت و دست دیگرش را زیر چانه..
_پیش نیومد، میتونم سیگار بکشم؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم ، صدای فندک و به دنبالش بوی روتین سیگار ، ای کاش سیگارش کاپیتان بلک بود و بوی اعلاء را میداد.
_پیش نیومد یا نخواستی؟!
_مهمه؟
_آره دیگه..قرار شد تو حرف بزنی
دود را بیرون فرستاد و به پشت سرم خیره شد
_فکر کن همون پیش نیومد ، اینجا مشکلی با سیگار کشیدن ندارن
سرم را به نشانه نه تکان دادم
_من فکر میکنم ، هر دختری عاشق تو نشه خره!
خندید و اینبار دود سیگار را در ریه هایش حبس کرد.
_پس جوابت مثبته؟
سرایت لبخند ، همیشگی بود ، اما بعد از این کلام ، لبخند روی لبم ماسید.
_شوخی ِ بامزه ای بود ، منو برد به شیش سال پیش که برای اولین و آخرین بار واسم خواستگار اومد
_جدا ؟ یعنی تو بعد ِ اعلاء هیچ خواستگاری نداشتی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
_نه ، توی مهمونی ها و دورهمی ها پیش می اومد کسی نزدیکم بشه ، اما صرفا برای همون یکی دو ساعت بود.
_چرا دختری مثل تو نباید خواستگار داشته باشه؟!
انگشتانم را در هم پیچاندم.نگاهش حیرت داشت.باور نمیکرد؟
_خب چون ، مادرم مریضه ، منم که بعد از اعلاء و رفتنش ، روز به روز ...
با انگشت شصت و اشاره چشمانم را ماساژ دادم و با چشمانی بسته خندیدم
_ول کن این حرفارو ...قرار بود تو حرف بزنی
پلک هایم را بالا بردم.تکیه اش را از میز گرفت
_کجا بودیم؟! آهان...خواستگاری از تو...
بلند خندیدم...دیوانه شده بود ؟
صدایش را صاف کرد و زیر لب "بدجنس" ی نثارش کردم که فقط خندید.
_من چیزی برای گفتن ندارم.
با آوردن سفارش ها ، برای چند لحظه ای سکوت بینمان برقرار شد
_میخوام خونه ی پدریمو سر و سامون بدم ، برم اونجا
چنگالی که در پاستا فرو برده بودم رها شد
_وای احمد ...برای چی ؟!
سس سفید را روی سالادش ریخت و با چنگال کاهو ها را در سس چرخاند
_احمد با توام...
_نمیشه که همیشه اونجا بمونم
با عصبانیت توپیدم بهش.
_چرا نمیشه!؟ مشکلت چیه؟
آرنج دست هایش روی میز قرار گرفت ، انگشتانش را در هم حلقه کرد ونگاهش به بیرون از پنجره ی کنار میزمان ، به خیابان رسید
_مادرم هر روز صبح که از اتاق پدرت میاد بیرون ، حالم بد میشه!
خشکم زد...حرف هایش را در سر هجی کردم.فکر نمیکردم که احمدرضا با ازدواج افسانه مخالف بوده باشد!
نگاهم که کرد ، خجالت زده سرم را پایین انداختم
_خونه ی پدرت نمیتونم دوستام و دعوت کنم ، یا هرساعتی دلم میخواد برم و بیام ، به هرحال احترام ِ زیاد کسالت میاره!
گوشه ی ناخن ِ انگشت شصتم را در دهانم گذاشتم و کشیدم.
_اگه بری من تنها میشم.برات مهم نیست؟!
چند تکه کاهو را در دهانش گذاشت و با دستمال سس سفیدی که کنار لبش مانده بود ، را پاک کرد.
_اتفاقا خونه ی جدا داشته باشم ، راحت تر میتونی بری و بیای ، نه من نگران پدر توام ، نه تو نگران ِ مادر من
غذا کوفتم شد ، ظرف را از خودم دور کردم ، انگشتانم را از کنار صورتم ، به زیر مقنعه فرستادم و به موهایم چنگ زدم.
_چه توقع احمقانه ای داشتم ازت!
نگاهم به بشقاب سالاد بود و چنگالی که بالا و پایین میشد ...اگر نگاهش میکردم حتما اشک هایم سر ریز میشد
_چه توقعی؟ درست نیست خونه ی پدرت بمونم ، یعنی نه من راحتم ، نه مادرم ، نه پدرت.
_ولی من راحت بودم!
اشک روی گونه ام سر خورد.
چند ثانیه بی حرف خیره ام شد.انگار میخواستم حرفم را در ذهنش حلاجی کند.
_راحتی من برات مهم نیست نورا!؟ حوصله ی حرف و حدیث ندارم.از سن من یه سری تحمل ها گذشته ، مطمئن باش قوم و خویش پدری تو ، بودنه منی به این سن و سال و توی اون خونه ، به تمسخر میگیرن
_به درک...مگه شیش ساله منو مسخره نمیکنند؟
جوابی نمیداد ، جز نگاه ِ مهربانی که به دنبال اشک هایم پایین آمد.
_من دوباره تنها میشم.جون ِ نورا نرو ،
انگشتش را دایره وار روی شیشه ی میز میکشید.کف دستانم را محکم روی چشمانم فشار دادم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم
_اون شبی که اومدم دم خونه ی پدریت...چه جور بگم؟
دیدن درد پیچیده شده در نگاهش نیازی به دقت نداشت
_من یک هفته قبلش برگشته بودم ایران.خونه ی پدریم بودم!
همین یک خبر را کم داشتم...اشک هایم با سرعت بیشتری جوشید
_نورا گریه نکن بذار حرف بزنم.
جلوی این اشک ها را که نمیتوانستم بگیرم .سرم را پایین انداختم و به سُر خوردن اشک ها از گونه هایم به روی ساعد دست خیره شدم
_با چمدون اومدم که مامان پیله نکنه ، گفتم یه هفته پیشتون میمونم و برمیگردم خونه ی خودم.اگه ام اومدم بهتون سر زدم ، به همون اندازه که دوست داشتم مادرم و ببینم ، دوست داشتم کنار تو باشم! نگرانت بودم ..
حرفش را نیمه تمام گذاشتم
_الان نگران نیستی؟ الان که من با اعلاء درگیرم نگرانم نیستی؟
نگاهم با نگاه ِ پر اخم و تیره اش تلاقی پیدا کرد
_این چه حرفیه؟
_اتفاقا درست دارم میگم .منو بهونه ی برگشتنت نکن ، اومدی مادرت و ببینی بعدم زندگی خودتو داشته باشی.منه احمق و بگو که فکر میکردم از تنهایی در اومدم.دیگه هر شب به جای حرف زدن با سوزان ، یه احمد ی هست که بشه باهاش درد و دل کرد و مُرد!
لبخند کجی زدم.
_ولش کن احمد ، هر وقت خواستی برگرد خونه پدریت .نگران منم نباش.
دستمال را محکم روی گونه ام کشیدم .چنگال را برداشتم و به خوردن پاستایی که زهرمارم شده بود مشغول شدم.
صدایش بعد از سکوت طولانی بلند شد.
_تو این سن و سال ، تحمل یه سری رفتارا برام سخته نورا...مثل پیله کردن های مادرم برای ازدواج...مثلِ
نالیدم و با التماس نگاهش کردم
_خب ازدواج کن ...مگه میشه عاشق نشده باشی.دوستای دوران دانشگاهت ، همکارهای قبلیت..همین رفیقات.
خنده ی هیستریکی کرد و تکیه اش را از صندلی جدا کرد
_پاک قاطی کردیا ، ازدواج کنم که باز باید از اون خونه برم ، تازه فکر کردی کدوم نفر سومی حاضره بشینه و راحت به نزدیکی ما دوتا نگاه کنه و تو ذهنش علامت سوال نشه که چرا این دو تا اینقدر با هم جورن و راحت!؟
سرم را پایین انداختم و بی صدا از ته دل زار زدم.
دستان مشت شده ام روی میز میلرزید و من بی وقفه اشک میریختم
سهم ِ من "از دست دادن ِ " تمام ِ کسانی بود که روزی دوستشان داشتم.چرا به این سهم راضی نمیشود این دل...چرا باور نمیکند که هر آمدنی ، رفتنی دارد ، کسی در این بیابان ماندنی نیست.آدم ها پشت سرشان یک چمدان دارند ، چمدانی که هر وقت بخواهند برش میدارند که بروند ، بی آنکه بدانند تو برایشان چای دم کردی ، با هل و دارچین ، که کنارشان بشینی و بگویی از درد ِ دلت ، تا شاید آرام بگیری و شب ها بی درد بخوابی.
_احمد ، حرف های منو فراموش کن.تو برای زندگی خودت تصمیم میگیری ، هرکاری که فکر میکنی درسته ، انجام بده.منم از ذهنت بنداز بیرون ، نه نگرانی هات و میخوام ،نه نگهبانی هاتو...تا دیر نشده ام فکری به حال تنهایی خودت بکن ، مادرت داره برات یه لیست درست میکنه که منم دو سه نفر و توش کاندید کردم.
نگاهش کردم و به پوزخندی که روی لب داشت ، لبخند فرستادم
_منم فراموش میکنم که برادری داشتم ، قول میدم جلوی همسرت ، بهت نزدیک نشم ، باهات حرف نزنم
کف دست راستم را بالا بردم و با خنده ای که عمقش زیاد شده بود قسم خوردم.
_قول میدم.
بلند شد و صندلی اش را کنارم گذاشت ، دیدمش که کنارم نشسته و مهربانانه نگاهم میکند.
صدایش کنار گوشم بلند شد...مهربان و شاید کمی پدرانه!!
_هیس...گریه چرا!؟
دستمال کاغذی را به سمتم گرفت
_اشکاتو پاک کن ، دارن نگاهت میکنن
دستمال را روی گونه هایم کشیدم.سرش نزدیک شانه ام بود و نگاهم به خیسی دستمالی که روی پایم گذاشته بودم.
_رفت و آمد تو ، توی خونه من ، دیگه تحت کنترل و نظارت کسی نیست ، هر وقت بخوای میای ، هر وقتم که بخوای میری ...یه کلیدم برات زدم
دستش را در جیب شلوارش برد ، جا کلیدی اش عروسکی دست بافت و سنتی بود ، دختری با موهای مشکی و چشمانی تیره ، گونه های سرخ و روسری سبزی که نیمی از موهایش را پوشانده بود.
_کی میخوای بری؟
کلید را گرفتم و به نیم رخش خیره شدم.به سمتم سرچرخاند و با لبخند گفت
_شنبه
لبخند ِ غمگینی روی صورتم نشست ، سرم را بر روی شانه اش گذاشتم.
_افسانه جون ناراحت میشه!
_سال هاست که آدم ها برای خوشحالی ِ همدیگه کاری نمیکنن.
_تو که آدم نیستی ، فرشته ای!
خندید و از روی مقنعه سرم را بوسید
_نورا پرتمون میکنن بیرون ، جمع کن خودتو!
با خنده سرم را بلند کردم و صندلی ام را کمی فاصله دادم.نگاهم به اطراف چرخید ، جز دو ردیف صندلی که از ما دورتر قرار گرفته بود ، کسی در کافه نبود...هیچکس نگاهمان نمیکرد...انگار که میز و صندلی ها و آدم های این کافه ، عادت به این صحنه ها داشتند.
_اگه گریه نمیکنی سالادمو بخورم!
دست دراز کردم و بشقاب سالاد را برداشتم ،
_بفرمایید ...نوش جان
دارم در خودم دست و پا میزنم...دارم بیشتر و بیشتر دورن لاک خودم فرو میروم...دارم هر روز بیشتر و بیشتر به دیوارهای اتاقم خو میگیرم.دارم "دارم "هایم را عادت میکنم...میترسم به عقب برگردم...میترسم به جلو نگاه کنم...و سایه ای را مدام پشت سرم میبینم که دارد تعقیبم میکند.در خیابان...در ماشین...در کنارم...در کنارم که تو نیستی و نمیدانم چرا دنبال تو میگردم.میگردم که شاید باشی.تقلا میزنم که شاید بشود.شاید بشود "تو"را یافت.تویی که سال هاست نیستی و نبودنت من را آویزان ِ نداشته هایم میکند.تویی که میتوانست هرچیزی باشد ، یک لبخند...یک انگیزه...یک دست..یک شکلات...یک جفت دستکش گرم...نمیدانم...باید یک "بایدی" بافت.دارم لبخند را از یاد میبرم.
ماشین را داخل حیاط پارک کرد ، افسانه جون پشت پنجره دستی برایمان تکان داد ، پیاده شدم و زیر دانه های برف با خوشحالی دستانم را باز کردم.
_چه برفی میاد
احمد پیاده شد و دستش را زیر آسمان گرفت .
_با اینکه برف میاد ولی هوا خیلی سرد نیست.
ماشین را دور زدم و برای افسانه دستی تکان دادم ، تا بیرون بیاد.این برف ، کودکانه هایم را زنده میکرد.
_آدم برفی بسازیم؟
با خوشحالی کف دستانم را بهم کوبیدم ،
_موافقم ولی قبلش...
دستکش هایم را دستم کردم ، افسانه با پتوی ضخیمی که به دور خود پیچیده بود داخل حیاط آمد.
_بچه ها سرده ها
احمد ، به پایین خم شده بود و برف ها را در نقطه ای جمع میکرد
_مامان سردته برو داخل ، سرما میخوری
_احمدرضا بذار دستکش برات بیارم.
به داخل خانه برگشت ، ناغافل از احمدرضا ، گوله ای برفی بزرگی را درست کردم و وقتی خوب برف ها را با دستانم بهم چسباندم ، به پشت گردنش پرتاب کردم.
"آخ"ی گفت و همانطور که دلا مانده بود به سمتم چرخید
_برف بازی یا آدم برفی
گوله ی بعدی را سریع آمده کردم ، پرو تر از این حرف ها بود که جای خالی دهد ، دو زانو روی زمین نشست و کمرش را صاف کرد...گوله درست به سینه اش اصابت کرد و پودر شد.
_مثلا میخوای بگی که خیلی مردی؟!
سرش را بالا و پایین کرد و دستانش را باز..
_بزن بعدی و...
گوله بزرگی درست کردم ، روی برف هایی که کمی یخ زده بود ، راه رفتم.
_اینجوری که بازی مزه نمیده
با گوله برفی مقابلش که رسیدم دست هایش را پشت کمرش برد و در کمال آرامش و خونسری نگاهم کرد.
_تو بزن ، تو عقده ی زدن داری ، وگرنه ضعیفه رو چه به کتک زدن
با حرص پایم را روی زمین کوبیدم و گوله را درست کف سرش کوبیدم.
_منم نگفتم منو بزن ، گفتم بیا بازی
برف را از روی سرش تکاند ، افسانه نزدیکمان میشد و باترس روی برف ها قدم برمیداشت
_من مگه همسن توام که باهات بازی کنم؟
افسانه دستکش ها را به احمد داد و شالگردن خودش را دور گردنم پیچید
_بچه ها سرما میخورید
دندان هایش بهم میخورد. بی حوصله گوله ی دیگری درست کردم.
_احمدرضا جان ، پاشو مامان سرمامیخوری.
گوله ها را کنار هم چیدم ، به چهارمی نرسیده بود که به افسانه گفتم
_این پسرت خیلی لوسه ، بیا خودمون بازی کنیم.
افسانه با دستکش های پشمی اش برف را میان مشتش گرفت ، سر هردویمان بهم نزدیک بود که گوله ی برفی محکمی به گردنم خورد و درست پشت بند ِ آن به پشت ِ سر افسانه خورد..هر دو جیغ کشیدیم اما تا سر چرخاندم ، گوله ی بعدی به دهانم خورد و جیغ ِ افسانه بلند تر شد.
با جیغ فریاد زدم.
_وحشی ِ دیوونه
صدای خنده های احمدرضا و پشت سرش غرغرهای افسانه بلند شد.برف را از روی لب هایم کنار زدم ، صورتم تیر میکشید...پسرک ِ وحشی!
_خودت گفتی بازی...بازیِ منم اینجوریه
_این دیگه وحشی بازیه!
افسانه خودش را عقب کشید و دستانش را بالابرد
_من نیستم.
احمد دورتر ایستاد ، گوله برف را با ژست خاصی از این دست به دست دیگرش پرت میکرد و سوت میزد.
پلک هایم را بهم نزدیک کردم ، باید حالش را میگرفتم.
روی زمین زانو زدم و به سرعت گوله های برفی را آماده کردم ، افسانه دور تر شد ، تاجایی که نزدیک دربِ خانه ایستاد و به عکس العمل های احمدرضا و کُری خوانی هایش میخندید.
گوله برفی بعدی که به سمتم پرتاب کرد ، با جای خالی دقیقم به زمین خورد ، اما گوله منهم به دیوار خورد و نیش باز ِ احمدرضا ، حرصم را درآورد.
به دقیقه نرسید که مه یی از برف در فاصله ی بین ِ من و احمدرضا بوجود آمد ، گوله ها یکی پس از دیگری زده میشد.حتی افسانه هم ، از همان فاصله گوله هایش را به سمت احمدرضا پرتاب میکرد.
برای لحظه ای فکری به ذهنم رسید ، بالای سر احمدرضا درخت چنار ِ پر برفی بود ...دور زدم و در حالی که وقت داده بودم تا گوله هایش را آماده کند ، درست پشت سرش قرار گرفتم ، با اشاره ای که به افسانه کردم ، به سمتمان آمد و درست لحظه ای که احمدرضا حواسش نبود ، به سمت درخت دوییدم و به محض رسیدن به آن لگد محکمی به درخت زدم ، "وای" ِ احمد توام شدن با لیز خوردنم و جیغی بنفش ...!
برف روی جفتمان ریخت ...
حساب و کتابم اشتباه از آب در آمد...
_قیافه اشو ببین ، تو نمیخواد نفشه بکشی...
روی زمین افتاده بودم و دستانم دو طرفم روی برف خشک شده بود.احمد رضا با سر و رویی برفی بالای سرم ایستاده بود و مثل افسانه میخندید
_دستتو بده به من بلند شو.
خنده هایش عصبانی ام میکرد ، بخصوص حالا که مادرش هم با خوشحالی به نقشه ی نقشِ برآبم میخندید .
دستم را به طرفش دراز کردم ، با خنده ای موزیانه به چشم های ریز شده اش نگاه کردم و درست وقتی که انگشتانم قفل دستانش شد با تمام قوت و زورم او را به سمت خودم کشیدم ، تعادل نداشت و در عین غافلگیری همینکه نزدیک زمین رسید خودم را کنار کشیدم ... خنده هایش تعادلش را بهم زده بود و با صورت روی برف افتاده بود.
تلاش کرد تا بچرخد اما با تمام زور دستانم را روی سرش گذاشتم و روی برف ها فشار دادم.
_ولش کن نورا ..بچه ام الان خفه میشه.
سرم را بلند کردم که جوابی به نگرانی های افسانه بدهم که احمدرضا با کنترل خنده هایش ، زورش رسید و بلند شد و اینبار من بودم که روی زمین افتاده بودم و احمدرضا در صبر و حوصله یکی از دستانم را زیر زانویش قفل کرد و دست دیگرم را افسانه گرفت.جیغ و داد هایم با گوله برفی که در دهانم گذاشت خفه شد !
تقلایم برای نجات دست ها بی فایده ماند ، اما افسانه ترسید و دستم را رها کرد ، اینبار احمدرضا هر دو دستم را با دستانش گرفت
_روت کم شد بچه پرو؟!
سرم را کج کردم و برف توی دهانم را به بیرون تف کردم.چهره ی مظلومی به خودم گرفتم و نالیدم
_بی انصاف من مریضم ، تب دارم ،
لبخند روی لبش ماسید ، خودش را جمع کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت تا بلندم کند
افسانه برف های روی لباسم را تکاند و شالگردنم را از روی زمین برداشت
_پاشید بسه ، شیطنت کافیه.تا چایی میریزم لباس هاتونم عوض کنید که سرما نخورید
افسانه که دور شد ، هر دو صورتمان به سمت او و مسیر رفتنش بود که با دست آزادم مشتی برف برداشتم و به بازوش کوبیدم.
_وحشیِ پر زور...چه مامانشم باهاش همکاری میکنه ،
خندید و بازوهایم را گرفت ،بلندم شدیم...
_چند سال بود اینجوری کسی و کتک نزده بودم!
پروتر از این حرف ها بود
_فکر نمیکنی که کمم کتک نخوردی؟
برف های روی پایم را تکاند و منهم ، برف های روی سرش را کنار زدم...
_ولی چسبید ، فقط نمیدونم چرا دارم میلرزم.
دستش را دور گردنم انداخت ، نزدیک هم به سمت خانه قدم برداشتیم
_الان چایی میخوریم با هل و دارچین که دوست داری ، گرم میشی

********
صبح برای شرکت رفتن مردد بودم ، با اینکه حال جسمی ام بهتر بود ، اما دیدن اعلاء و تذکرهای مدامش کلافه ام میکرد ، با فرزانه تماس گرفتم و اطلاع دادم ...برای فردا باید خودم را آماده میکرد ، برخورد با نصرتی و حرف هایی که باید یک کاسه میشد تا مبادا رودرویی با او از یادم ببرد.
صبحانه را در کنار افسانه و پدر خوردم ، احمدرضا صبح زود از خانه رفته بود ، حتما مایحتاج خانه ی جدیدش را فراهم میکرد.
به پیشنهاد افسانه و اصرارهای پدر برای خرید وسایل اتاق ، به مرکز خریدی که نزدیکمان بود رفتیم...سختگیر نبودم ، اما ساده پسند هم نه ...
یه میز گرد ِ کوچک و یک صندلی ، میز عسلی و چند قاب عکس ، رو تختی ام را افسانه انتخاب کرد و کمد لباس هایم را پدرم.سفارش های برای جمعه صبح آورده میشدند ،
نهار را دورهم بیرون خوردیم...وقتی برگشتیم ساعت چهار بود...

*******
ساعت نزدیک دوازده بود که به دکتر نصرتی پیغام دادم و قرار ساعت دو را فیکس کردم.این پنجشنبه ، بخیر باشد!
موهایم را سشوار کشیدم ، مانتوی رسمی مشکی و شال ِ زرشکی ای به تن کردم ، شلوار اتو زده ام را از روی زمین برداشتم و در حالی که میپوشیدم پیامِ احمدرضا را خواندم
"منتظر بمون که با هم بریم"
برایش نوشتم "پس زودتر بیا ، دیر بشه میرم"
آرایش ساده ای به صورت داشتم ، خط چشم نازک و ریملی سبکی که پلک هایم را روی هم نمی نشاند ، رژ لب ِ صورتی ام را به هوای لاک هایم زدم.
خیلی عالی نشده بودم اما برای یک قرار کاری کافی بود.
از صبح به افسانه بابت کارهایش کمک کرده بودم ، برای مهمانی امشب همه ی عمه ها و عمو هایم را دعوت گرفته بودم.
از حالا میدانستم روز بدیست و شبش بدتر ...چه میشد کرد جز تحمل؟
چای تازه دمی برای افسانه و پدرم ریختم ، پدرم دکتر نصرتی را نمیشناخت ، اما وقتی از قرار کاری ام گفتم ، خرسند از اینکه کار برایم اهمیت دارد ، از رفتنم استقبال کرد .
تا آمدن احمدرضا ، کنار افسانه در آشپزخانه ماندم ، به او از اعلاء گفتم و صحبت های نکردمان ، از رابطه ای که ممکن است شکل بگیرد!
خودم هم نمیدانستم دلیل این دروغ چیست...تنها چیزی که میدانستم ، برانگیختن حس ِ اعتماد در افسانه و راحت کردن خیالش از رابطه من و احمد...
شاید منهم جای او بودم ، نگران ِ پسر خوب و عزیزکرده ام میشدم.نزدیکی من و احمد ، شبیه آنچه که افسانه خیال میکرد ، نبود...محبت احمدرضا رنگ دیگری داشت ، حمایت های پدرانه اش ، پرکردن جای خالی ِ آدم هایی که سالهاست رفته اند...من با احمدرضا همه چی داشتم.
با خستگی به ساعت مچی ام نگاهی انداختم ، به محض ِ شنیدن صدای زنگ ِ در ، کفش هایم را پوشیدم و با عجله از روی برف ها عبور کردم.
_دوستِ خوب من..دیر کردی
_دیر نمیشه ، نگران نباش
کمربندم را بستم و به در تکیه زدم.
_کجا بودی؟ صبح زود میری ، آخر شب میای
صورتش را اصلاح کرده بود ، موهایش مرتب شانه شده بود و لباس های جدیدی به تن داشت
_سر قرار بودی؟
نیم نگاهی انداخت و با خستگی خمیازه ی نصفه و نیمه ای کشید
_چرا حرف نمیزنی؟
_نمیشد نری؟ پای این آدم تو شرکت باز بشه برات دردسر میاره ، خسته نشدی از این همه گرفتاری؟
صورتم را به پشتی صندلی چسباندم .پلک هایم روی هم افتاد..دیشبم خوب نخوابیدم و تا صبح غلت زدم.
_خسته که هستم ، ولی چه میشه کرد ، این کارو باید انجام بدم
_به چه قیمتی؟
_چرا همتون فکر میکنید نصرتی یه آدم کثیف و خرابه و چشمش دنبال من و امثال منه؟! برای اون صدتا دختر مثل من ریخته که خودشون له له ِ این آدم و میزنند.پس چرا باید نگران باشید!؟
پشت چراغ قرمز متوقف شد...پلک هایم را بالا دادم و به نگاه خیره اش چشم دوختم
_من اون و نمیشناسم ، اعلاء که میشناستش ، وقتی هی بهت گوشزد میکنه که نکن اینکارو ، لابد چیزی میدونه ،
_اعلاء از ترس خودش میگه که با اومدن نصرتی برای کارش مشکل پیش بیاد
کلافه پوفی کشید و شیشه ی ماشین را بالا داد ...
_اصلا دعوای اعلاء و نصرتی سرچی بود؟
به رو به رویم خیره شدم ، به حرکت ماشین های جلویی و دانه های پودری برفی که به شیشه نخورده آب میشد.
_همیشه سرکلاس خودم سر به سرش میذاشتم ، شوخی خنده ، شیطنت ...همیشه ام اعلاء سرکلاس نصرتی دیر می اومد ، چون قبلش یه کلاسی داشت که استاده بیشتر نگهشون میداشت و تا خودشو میرسوند به این کلاس نیم ساعتی از وقتش میرفت.هربار اعلاء می اومد داخل کلاس من بلند میشدم ، باهاش دست میدادم ، یه وقتایی ام اعلاء شونه ام و میبوسید ، برای بچه های کلاس که ده پونزه نفر بیشتر نبودن خیلی عادی بود ، یعنی دیگه کسی نیگا نمیکرد ، نوچ نوچ راه نمینداخت ، ولی نصرتی خوشش نمی اومد ، یکی دوبار به اعلاء گفت اینجا کلاسه ، حرمت داره ، این چه رفتاریه ، جای این کارا بیرون از دانشگاهه...منم مثل اعلاء ناراحت میشدم ولی اعلاء جواب استاد و میداد ، میگفت دلم میخواد ، دوست دارم باهاش دست بدم ، دوست دارم میبینمش ...
چهره ی آن روزهای اعلاء ...لبخند های از ته دلی که به لطف داشتنش بود ...تمام ، قد کشیدند ، پیش چشمانم.
_یه روز نصرتی که عصبی بود ، من و اعلاء باهم دیر رسیدیم و صدای داد و بیدادش سر بچه ها می اومد.وقتی اومدیم سرکلاس جواب سلام هیچکدوممون و نداد ، عقب ِ کلاس جا نبود ، همینجور که هاج و واج بودیم کجا بشینیم ، بهمون گفت چرا دیرکردین.اعلاء هم با همون لحن ِ سرد و جدیش گفت ، کلاس داشتم...همینکه که ردیف اول و جلوی استاد نشستیم ، دفتر و خودکارم و گذاشتم روی میز ، اما تا علاء خواست بشینه ، دستش خورد به خودکارم و اونم سُر خورد ، نزدیک نصرتی...رفتم که برش دارم ، پشت به استاد دلا شدم ، خودکار یه بار دیگه ام از دستم افتاد ، تا خواستم برش دارم ، نصرتی با خنده گفت "دلا نشو برات حرف در میارن" من واقعا اون لحظه منظورش و نفهمیدم فقط خیز برداشتن اعلاء رو دیدم و دست به یقه شدنش با استاد...
_مرتیکه حقش بوده...کثافت ِ عوضی!
زبانم را گاز گرفتم ، حالا میمردی دروغ میگفتی؟
_بعد تو الان میخوای جلوی همون آدم دلا راست بشی؟یه وقت همکارات برات حرف در نیارن؟!
با اخم نگاهش کردم.هرچند که ابروهای در هم تنیده ی او وحشت بیشتری داشت
_بسه دیگه احمد ، من خودم استرس دارم ، تو دیگه بدترش نکن.
ماشین را به کنار خیابان کشاند ، ترمز ِ بی وقتش ، به جلو پرتابم کرد ، دستم را روی داشبور نگرفته بودم حتما صورتم ، به شیشه مقابل میخورد
_من واقعا نمیفهم تو چرا دست از لجبازی برنمیداری؟
عصبانی از پرش بی جا و درد عادت ماهانه ام ، بهش توپیدم.
_به تـو چـــه!
تنها کلامی که به زبان آوردم و احمدرضا ، شوکه از حرفم ، به دهانم چشم دوخت.
نفسم کامل از دهان بیرون نرفته بود که از گفته ی خود پشیمان شدم.
با پوزخندی غمگین سرتکان داد
_دستت درد نکنه!
پشیمان شدم...خیلی زود پشیمان شدم.
مشت هر دو دستم را همزمان روی پایم کوبیدم و نالیدم
_احمدرضا...!!
با مکث نگاه گرفت و به مسیر رو به رویش خیره شد.با همان آشفتگی چند لحظه پیش زمزمه کردم
_ببخشید خب
سری تکان داد و آرنج دستش را از شیشه جدا کرد ...
_واقعا من این وسط چی کارم؟!
سوال بی ربطش را از خودش میپرسید یا از من؟!
دستش روی فرمان نشست و ماشین به حرکت درامد.
تا درب هتل ، نه حرف زد ، نه حرف زدم...کلافه بودم و افکارم را یکی پس از دیگری پس میزدم.ذهن ِ آشوبم ، درهم شد با حرفی که به احمدرضا زدم.حق او این نیست...
تشکر کردم و پیاده شدم ،قدم های آهسته ام مسیر ورودی هتل را پیش گرفت ، حتی میترسیدم که برگردم و احمدرضا را ببینم .
احمقی نورا...حالا که کسی پیدا شده ، تا نگرانت باشد ،تا جنس نگرانی هایش با دیگران متفاوت باشد ، تا تو را برای خودش که نه ، برای خودت بخواهد و برادرانه ، وقت و محبتش را به تو ببخشد.پس چه مرگت شده ؟! آزردن کار تو نبود ، کمال ِ همنشینی اعلاء در توهم اثر کرد؟
پشت یکی از میزها نشستم و به گارسونی که برای گرفتن سفارش آمده بود ، چای سفارش دادم.خستگیم را چای به در میکرد...اندازه ی ثانیه ای ...
نگاهی به ورودی هتل انداختم ، به مسافرهایی که با چمدان می آمدند ، هرچند ، شاید با چمدان میرفتند...از هرکه بدم نیاید ، از آدم های چمدان بدست متنفرم.این آدم ها غیرقابل اعتماد ترینند...مگر میشود بعد از عمری خاطره سازی و زندگی ، لباس هایت را در چمدان بیندازی و دستی در هوا تکان دهی و بروی؟!
من بودم ، در زندگی کسی که دوستش هم نداشتم و دوستم داشت ، میماندم! آدم ها باید مواظب خودشان باشند ،ماندن ها کوتاهند ، این آدم ها ، فقط خاطره میسازند.
نگاهم به ورودی هتل بود که احمدرضا داخل آمد.
نیم خیز شدم ،دیدتم ، اما بعد از نیم نگاهی که انداخت ، صندلی میزِ کناریم را عقب کشید و نشست.
با اخم نگاهم میکرد ، از محبتش اینبار لبخندی هر چند جزئی اما واقعی روی لبم شکل گرفت.چه خوب بود که احمدرضا هست تا من یادم نرود لبخند زدن را.
گارسون فنجان چای را روی میز گذاشت ، دوباره چشم به در دوختم ، خیلی طول نکشید که نصرتی وارد شد.جاافتاده شده بود...
بلند شدم و دست تکان دادم ، لبخند زد و با همان ژستی که همان سال ها هم داشت ، به سمتم آمد.برای لحظه ای به احمدرضا نگاه کردم که دقیق چشم دوخته بود.
_سلام استاد ، دکتر...آقا!
لبخندش پهن شد و دستش را دراز کرد ، دست سردم را میان انگشت های پت و پهن مردانه اش فشرد
_هنوزم که بلبل زبونی.
قهقهه زنان روی صندلی نشستم و روبه رویم نشست.با خنده چشمکی برایم زد .
_لاغر کردی!
یک اینبار ، غمگین بودن را بازی نکردم ، زندگی کردم.
_فشار زندگیه!
دست روی شکم بزرگش کشید و با خنده گفت
_اینم غصه ی اسلام ِ
کوتاه خندیدم و با نگاه ِ همیشه تیزش ، تک تک اجزای صورتم را کاوید.
با آمدن گارسون ، فرصت را غنیمت شمردم تا به احمدرضا نگاه کنم.نگاه خیره و زوولش ، ترساندتم.
سریع سرم را برگرداندم و با لبخند ، به منوی توی دست ِ دکتر خیره شدم
_رادمند ، چی میخوری؟
_باقالی پلو با گوشت.
با خنده منو را به دست گارسون داد
_دو تا باقالی پلو ، با مخلفات...
با رفتن گارسون ، زیر نگاه ِ سنگین ِ نصرتی ، نفس هایم را کوتاه و بریده کشیدم.پیر شده بود ، اما هنوز هم نگاهش مثل همان سال ها بود ، شق و رق راه رفتنش تغییری نکرده بود.فقط موهایش سفید شده بود و ظاهرش کمی مرتب تر.باید پنجاه سال را رد کرده باشد...با این سن و سال هنوز هم مردمک چشم هایش به قدرِ صدم ثانیه میچرخید!
کتش را روی صندلی دیگر انداخت و با تلفن مشغول حرف شد ، دوباره به احمدرضا نگاه کردم ، وای که این نگاه های سنگین و خیره اش نفس از من میگرفت.
_خب تعریف کن ، در چه حالی
_چند سالی میشه توی یه شرکت مشغول به کار شدم ، تجهیزات صنعتی میفروشیم از آلمان وارد میکنیم...
_بعدم تو پالایشگاه آب میکنید...
با حرفش خندیدم .
_نه اتفاقا ، پارتی ِ کلفت نداریم که کمکمون کنه ، بیشتر به واسطه میفروشیم یا کارخونه های کوچیک.
_زیر دستت که دنبال ِ راه واسه مبین میگشت!
لبخند زدم ، مرادی را میگفت
_بله...بهم گفت که شما لطف کردین و ...
دوباره حرفم را برید
_سراغ من اومدی که بشم پارتی ِ کلفت؟!
لب هایم را روی هم فشرد..توی دلم فحشی نثارش کردم و زورکی خندیدم
_جریانش مفصله
نگاه ِ عاقل اندر سفیهش شبیه نگاه های اعلاء بود و احمدرضا...شبیه هرکسی که به من چشم میدوخت این سال ها.
_میشنوم دختر ، بگو چی تو رو به این روز انداخته!
_منکه ، خب...چجوری بگم....
بغض به درونم راه پیدا کرد ، بغضی که متنفر بودم از آمدنش...رفتنش...حتی ماندنش.
_من چند ساله توی شرکت یه دوست که قوم و خویشم هست مشغول به کار شدم.آقای موسوی و میشناسین؟!
چشم هایش ریز شد
_محمود ِ موسوی؟
سر تکان دادم
_آره ، همکارم بود ، یه دوره ای افتاد به پیچوندن شرکت و دزدی های ریز و درشت ، چون این دزدی ها داشت به اسم من در میاومد لوش دادم ، به همه گفتم و رئیس شرکت که پسر جوونی ِ اخراجش کرد.ازوقتی رفته ، یکی دوتا کارخونه ای که نزدیک بستن قرار داد بودن عقب کشیدن.الانم که تهدید کرده نمیذاره درناپرداز قراردادشو باهامون تمدید کنه ..
_بغیر تو هیچکس دیگه تو شرکت نیست که بتونه قرار داد ببنده؟!
_تا چند وقت پیش نه...ولی الان ...آقای مدبری ، استخدام شده!
دوباره چشم های گشادش ریز شد و با دقت به حرف هایم گوش داد.
ادامه ی حرفم را زدم.
_مدبری ، همون اعلاء که
_بله...میدونم...سه سال ِ پیش ، پیمانکارِ یکی از پالایشگاه های نفت بود...
تعجبم به وضوح از چشمانم مشخص بود.
_جدا ؟
سری تکان داد و با لحنی راحت و بی خیال گفت
_آره...کارش بدک نیست. مسئولیت پذیر و متعهدِ...
اعلاء همکار نصرتی بوده؟ پس برای چی از آمدن ِ او به شرکت میترسید؟
_شما با اعلاء کار میکردین؟
_نه ، فقط اسم و امضاشو دیده بودم ، یکی دوبارم تلفنی بابت کار حرف زدیم.بگذریم...حالا از من چی میخوای خانومِ نورا رادمند...
لبخند خسته ای روی لبم نشست و تکیه اش را از صندلی برداشت
_من میخوام از این شرکت استعفا بدم ، با اینکه کارم و دوست دارم ، اما بهم توهین شده ، توهینی که حقم نبود ،الانم مزاحم شما شدم که اگر میتونید کمک کنید ، بتونیم با یه پالایشگاهی قرارداد طولانی ببندیم که...
_برای چی میخوای استعفا بدی؟
بغضم را فرو فرستادم و با دلواپسی شال ِ عقب رفته ام را جلو کشیدم .این چه وقته بغض کردن بود؟!
_رئیسم تو رودربایستی نگهم داشته ، الانم که با برگشتن آقای مدبری ، با زبون بی زبونی ، بهم فهموندن که بود و نبودم اهمیتی نداره
_چرا؟!
گوشه ی چشمی نگاهم کرد.
_سال ارشد ازم درباره ی اعلاء پرسیدین ، گفتم که همه چی تموم شده
_از اول ته ِ قصه ی شما مشخص بود!
پوف بلندی کشیدم و نگاهش کردم
_حق با شماست ، الانم...
نفسم رفت ...به وضوح چهره اش سخت شد ، نیم خیز شد و از پارچ آب مقداری داخل لیوان ریخت
_خوبی؟
لبخند زورکی ام از ترس نگاهی بود که خیرگی اش از میز کناری هم حس میشد.چند قلپ آب خوردم ، نفس بلندی کشیدم و آهم را با صدایی که ناخواسته بود ، بیرون فرستادم
_چقدر به دم و دستگاه ِ این شرکت آلمانی اعتماد داری؟ میدونی که پتروشیمی مبین دچار حریق شده ، دقیقا با دستگاه هایی که تازه نصب شده بود و میلیاردی ام هزینه شده بود
_میتونید دستگاه هارو ببینید ، اما تا به امروز هیچکدوم از خریدارها مشکل نداشتند ، مگر زمانی که به خاطر کمتر شدن هزینه تعمیرات، کارو به خودمون ندادن و یه پیمانکار دیگه کار و دست گرفته که اونجوری از ضمانت ماهم خارج شدند.
با آمدن غذا ها سکوت بینمان افتاد ، همان لحظه به احمدرضا نگاه کردم ، لبخندی روی لبش نبود...رفیقِ خوبم را دلخور کرده بودم ...به چه قیمتی؟
نصرتی توی فکر فرو رفته بود ...توقعم از او هم بی جا بود ، حق با اعلاست ، به خاطر چشم و ابروی من...
_قبوله! شنبه میام شرکت ،باید خودم کاتالوگ دستگاه هارو بخونم ، چند نفرم میارم که خودشون دم و دستگاه هارو چک کنند.اگر مشکلی نباشه ، برای خط سیزده عسلویه ، روی شرکت شما حساب میکنیم.
خوشحالی که یکباره به رگ هایم جاری شد ، زایدالوصف بود...باور نمیکردم به این زودی و بی دردسر ، نصرتی حرفم را بپذیرد و قبول کند.
_جدی میگید استاد؟
قاشق و چنگالش را به دست گرفت و مشغول حل کردن ِ کره در برنج شد
_آره...البته که گفتم ، باید خودم همه چی و بررسی کنم ، رو حساب حرف تو جلو اومدم اما نمیتونم به توی تازه کار و شرکت ِ نه چندان معروف و اون مدبری ِ خودخواه ، آبرومو گرو بذارم.اگر از همه چی راضی بودم ، قرارداد میبندیم.اگرم که نه....
_اگر موسوی برگرده شرکت؟!
_نه دیگه نشد...ما دو نفر باهم یه جا دووم نمیاریم.یکی از شرط هام برای قرارداد همینه که خب با خود رئیس شرکت صحبت میکنم.
قاشق پر برنج را توی دهانش گذاشت ، وقت ِ غذا خوردن نبود که...
_با آقای مدبری مشکلی ندارین؟
سری به چپ و راست تکان داد و خیره نگاهم کرد
_من طرف ِ حسابم تویی ، تا وقتی توی اون شرکت باشی هستم...نباشی ، نیستم!
وا رفتم روی صندلی...با بغض نگاهش کردم
_استاد ، منکه گفتم میخوام استعفا بدم.
_استعفا بده ، طرف حساب من تویی ، یعنی اگر قرارداد بسته شد ، تو دیگه برای من کار میکنی ، من و با چهارتا جوجه ی تازه به دوران رسیده کار و باری نیست .توی اون شرکت نماینده ی من تویی...کافیه یکی دو روز در هفته برای رسیدگی بری و بیای...البته عسلویه رفتن هم به کارهات اضافه میشه بعضافه یه سری کار دیگه...
با ناله نگاهش کردم و با خنده ، نوشابه را در لیوانش خالی کرد
_هنوزم با مزه ای
کف دستانم را روی صورتم کشیدم و با خنده ام ، شانه هایم لرزید
_وای استاد همه چی که بدتر شد!
دهانش پر بود و غذایش را میجوید که خندید و سری به نشانه ی تاسف تکان داد.
_زیر نظر من کارکنی ، هم برای خودت بهتره ، هم برای من...
آرنج دست هایم را روی میز گذاشتم و موهای کنار پیشانی ام چنگ زدم.
_برای شما چه نفعی داره کار کردن با من؟؟
نگاهش از همان هایی شد که متنفر بودم ، دلم میخواست گریه کنم ، با ناراحتی به احمدرضا خیره شدم که سرتکان داد که چی شده...سرم را به سمت بالا تکان دادم و دوباره به نصرتی چشم دوختم که با ولع ، گوشت را میخورد.
_استاد چجوری دلتون میاد منو اذیت کنید ...خواهش میکنم ، من مرادی و جایگزین خودم میکنم ، باور کنید
بشقاب غذایم را با قاشقش به سمتم جابجا کرد
_غر نزن ، غذاتو بخور.
گوشی را برداشتم ...احمدرضا غذا سفارش نمیداد؟!
برایش نوشتم " اوضاع خوبه به خدا ، توام غذا سفارش بده این از گلوی من بره پایین رفیق ِ عزیزم"
همانطور که خودم را مشغول به غذا نشان میدادم ، از گوشه ی چشم به احمدرضا نگاه میکردم که پیامم را میخواند.
_من برم دست هام و بشورم!
با حرص به بشقاب غذایش نگاه کردم
_نصفه بشقاب و خوردین تازه یادتون افتاده ؟
با صدای بمش خنده ای مردانه سر داد و انگشت اشاره اش را تکان داد
_همون آدمی ، عوض نشدی!
کمربند زیر شکمش را کمی بالا کشید ، با چندشی به برامدگی شکمش نگاه میکردم که خندید
_اجازه هست برم ؟!
به ناچار به لبخند هایش سری از روی تاسف تکان دادم و ناخواسته به خنده هایش افزودم
با دور شدنش از میز بلافاصله بلند شدم و به سمت احمدرضا رفتم.
_قربونت برم ، دوست ِ خوبِ من اخم نکن پیشونیت چین میفته.
انگشت اشاره ام را بین دو ابرویش کشیدم ، مسیر نگاهش به نصرتی و راه رفته اش بود که بالاخره نگاهم کرد
_خیلی میخنده! خیلی نگاه میکنه ، خیلی...
_پدرسوخته است! میدونم...تو حرص نخور
نفسش را که بوی خوبی داشت ، در صورتم فوت کرد ، پلک هایش را روی هم فشرد، دلا ایستاده بودم که دست روی شانه ام گذاشت و کمرم را صاف کردم
_دلا نشو برات حرف درنیاره
دندان هایم را روی هم سابیدم و مشت دستانم را به پایم زدم
_احمدرضا...
_باشه خر شدم برو...الان میاد
بوسه ای به انگشتان دستم زدم و روی گونه اش کشیدم
_حالا یه غذا هم سفارش بده که من بتونم غذامو بخورم.
"باشه" ای کوتاه گفت و رویش را به سمت گارسون برگرداند ، با عجله به میزم برگشتم و نشستم.
با آمدن نصرتی آرام آرام مشغول خوردن غذایم شدم و وقتی برای میز ِ احمدرضا غذا آوردند ، با خیال راحت به خوردن غذایم مشغول شدم.
_چسبـــید
با خنده ای موزیانه ، خلال دندان را لای لب هایم گرفتم
_مهمون من بودید که بهتون چسبید.
با آمدن گارسون ها برای بردن بشقاب و ظرف ها ، مسئولشان را صدا زدم و با دست به او اشاره کردم .
خم که شد ، سرم را نزدیک گوشش بردم و درحالی که کارت ِ عابر بانکم را به دستش داده بودم گفتم
_میز هفت و یازده رو حساب کنید
"چشم" ی گفت و خیلی زود میز تمیز شد.
با دیدن نصرتی که سرش پایین بود و با تلفن همراهش مشغول بود ، به حرف هایش فکر کردم.من میخواستم پای خودم را از این ماجرا بیرون بکشم.
برای نصرتی کار کردن ، موفقیت فوق العاده ای به حساب می آمد که شاید خیلی های شبیه من آرزویشان بود.اما من نمیخواستم...کارم سنگین میشد ، مسئولیتم بیشتر...از همه مهمتر سر و کله زدن ، با نصرتی و اخلاق ِ ناپسندش...اعلاء و سودجویی های احسان را تحمل میکردم اما نصرتی را نه...
_خب من اگه استعفا ندم ، نمیتونم برای شما کار کنم.
شانه هایش را بی خیال بالا انداخت
_استعفا نده ، من اگر قرار داد ببندم ، طرفِ حسابم تویی
تمام کلماتش را شمرده شمرده و با تکان دستانش تفهیم کرد
_راستش من یه بیماریِ لاعلاجی دارم که...
خنده های بلند و بی دغدغه اش اشکم را درآورد...من هر دروغی میگفتم این مرد ، باور نمیکرد.
_عوض نشدی...تو جزو دانشجوهایی بودی که همه حالت هات یادم مونده ،
میان خنده هایش که به مرز انفجار میرسید ، به صندلی تکه داد
_نمیدونم چرا یاد جلسه دفاعت افتادم...بیچاره استاد اکبری...
بهتر بود به جای گریه کردن ، مثل او بی خیال از همه چی میخندیدم.اشک هایم را با آستین مانتوام پاک کردم و خندیدم.
_اصلا فراموش کنید
خنده هایش کم کم رفت و منهم به همان چهره ی نالان نزدیک شدم
_چی رو فراموش کنم؟
_همین حرف های امروزو...من پشیمون شدم باهاتون حرف زدم.شرکت مارم فراموش کنید.
همان انگشت اشاره را که دعا میکنم ، قطع شود ، جلوی مردمک های لرزانم تکان داد
_نمیشه ...دیگه نمیشه...
پا روی پا انداختم ، نیم نگاهی به احمدرضا کردم و بشقاب پر از غذای نخورده اش...کاش حرفش را گوش میدادم.وارد ِ بازی ِ نصرتی شدم ...بازی تازه ای که من ، به زمین نرفته ، مصدوم شدم.
_خب بیاید شرکت ، اما فکرِ اینکه من میشم دست راستتون و فراموش کنید
به گارسون سفارش چای داد و کتش را به تن کرد ، حتما سردش شده بود.
_باشه ...میام دستگاه هارو میبینم ، اگر ضمانت نامه اش بدون دست کاری و خلاف بود ، با رئیس شرکتتون ، فامیلیش چیه
_آقای مجلسی...
_آهان..همون مجلسی ...باهاش قرارداد میبندم ، با چند بند شرط...
کف دستانم را دو طرف صورت ِ داغ کرده ام گذاشتم و زار نزده ، در دلم جگرسوز نالیدم
_لابد یکی از شرط ها هم منم.
با خنده سرش را بالا و پایین کرد و سوت پایان را زد.

لبخند زورکی ام از ترس نگاهی بود که خیرگی اش از میز کناری هم حس میشد.چند قلپ آب خوردم ، نفس بلندی کشیدم و آهم را با صدایی که ناخواسته بود ، بیرون فرستادم
_چقدر به دم و دستگاه ِ این شرکت آلمانی اعتماد داری؟ میدونی که پتروشیمی مبین دچار حریق شده ، دقیقا با دستگاه هایی که تازه نصب شده بود و میلیاردی ام هزینه شده بود
_میتونید دستگاه هارو ببینید ، اما تا به امروز هیچکدوم از خریدارها مشکل نداشتند ، مگر زمانی که به خاطر کمتر شدن هزینه تعمیرات، کارو به خودمون ندادن و یه پیمانکار دیگه کار و دست گرفته که اونجوری از ضمانت ماهم خارج شدند.
با آمدن غذا ها سکوت بینمان افتاد ، همان لحظه به احمدرضا نگاه کردم ، لبخندی روی لبش نبود...رفیقِ خوبم را دلخور کرده بودم ...به چه قیمتی؟
نصرتی توی فکر فرو رفته بود ...توقعم از او هم بی جا بود ، حق با اعلاست ، به خاطر چشم و ابروی من...
_قبوله! شنبه میام شرکت ،باید خودم کاتالوگ دستگاه هارو بخونم ، چند نفرم میارم که خودشون دم و دستگاه هارو چک کنند.اگر مشکلی نباشه ، برای خط سیزده عسلویه ، روی شرکت شما حساب میکنیم.
خوشحالی که یکباره به رگ هایم جاری شد ، زایدالوصف بود...باور نمیکردم به این زودی و بی دردسر ، نصرتی حرفم را بپذیرد و قبول کند.
_جدی میگید استاد؟
قاشق و چنگالش را به دست گرفت و مشغول حل کردن ِ کره در برنج شد
_آره...البته که گفتم ، باید خودم همه چی و بررسی کنم ، رو حساب حرف تو جلو اومدم اما نمیتونم به توی تازه کار و شرکت ِ نه چندان معروف و اون مدبری ِ خودخواه ، آبرومو گرو بذارم.اگر از همه چی راضی بودم ، قرارداد میبندیم.اگرم که نه....
_اگر موسوی برگرده شرکت؟!
_نه دیگه نشد...ما دو نفر باهم یه جا دووم نمیاریم.یکی از شرط هام برای قرارداد همینه که خب با خود رئیس شرکت صحبت میکنم.
قاشق پر برنج را توی دهانش گذاشت ، وقت ِ غذا خوردن نبود که...
_با آقای مدبری مشکلی ندارین؟
سری به چپ و راست تکان داد و خیره نگاهم کرد
_من طرف ِ حسابم تویی ، تا وقتی توی اون شرکت باشی هستم...نباشی ، نیستم!
وا رفتم روی صندلی...با بغض نگاهش کردم
_استاد ، منکه گفتم میخوام استعفا بدم.
_استعفا بده ، طرف حساب من تویی ، یعنی اگر قرارداد بسته شد ، تو دیگه برای من کار میکنی ، من و با چهارتا جوجه ی تازه به دوران رسیده کار و باری نیست .توی اون شرکت نماینده ی من تویی...کافیه یکی دو روز در هفته برای رسیدگی بری و بیای...البته عسلویه رفتن هم به کارهات اضافه میشه بعضافه یه سری کار دیگه...
با ناله نگاهش کردم و با خنده ، نوشابه را در لیوانش خالی کرد
_هنوزم با مزه ای
کف دستانم را روی صورتم کشیدم و با خنده ام ، شانه هایم لرزید
_وای استاد همه چی که بدتر شد!
دهانش پر بود و غذایش را میجوید که خندید و سری به نشانه ی تاسف تکان داد.
_زیر نظر من کارکنی ، هم برای خودت بهتره ، هم برای من...
آرنج دست هایم را روی میز گذاشتم و موهای کنار پیشانی ام چنگ زدم.
_برای شما چه نفعی داره کار کردن با من؟؟
نگاهش از همان هایی شد که متنفر بودم ، دلم میخواست گریه کنم ، با ناراحتی به احمدرضا خیره شدم که سرتکان داد که چی شده...سرم را به سمت بالا تکان دادم و دوباره به نصرتی چشم دوختم که با ولع ، گوشت را میخورد.
_استاد چجوری دلتون میاد منو اذیت کنید ...خواهش میکنم ، من مرادی و جایگزین خودم میکنم ، باور کنید
بشقاب غذایم را با قاشقش به سمتم جابجا کرد
_غر نزن ، غذاتو بخور.
گوشی را برداشتم ...احمدرضا غذا سفارش نمیداد؟!
برایش نوشتم " اوضاع خوبه به خدا ، توام غذا سفارش بده این از گلوی من بره پایین رفیق ِ عزیزم"
همانطور که خودم را مشغول به غذا نشان میدادم ، از گوشه ی چشم به احمدرضا نگاه میکردم که پیامم را میخواند.
_من برم دست هام و بشورم!
با حرص به بشقاب غذایش نگاه کردم
_نصفه بشقاب و خوردین تازه یادتون افتاده ؟
با صدای بمش خنده ای مردانه سر داد و انگشت اشاره اش را تکان داد
_همون آدمی ، عوض نشدی!
کمربند زیر شکمش را کمی بالا کشید ، با چندشی به برامدگی شکمش نگاه میکردم که خندید
_اجازه هست برم ؟!
به ناچار به لبخند هایش سری از روی تاسف تکان دادم و ناخواسته به خنده هایش افزودم
با دور شدنش از میز بلافاصله بلند شدم و به سمت احمدرضا رفتم.
_قربونت برم ، دوست ِ خوبِ من اخم نکن پیشونیت چین میفته.
انگشت اشاره ام را بین دو ابرویش کشیدم ، مسیر نگاهش به نصرتی و راه رفته اش بود که بالاخره نگاهم کرد
_خیلی میخنده! خیلی نگاه میکنه ، خیلی...
_پدرسوخته است! میدونم...تو حرص نخور
نفسش را که بوی خوبی داشت ، در صورتم فوت کرد ، پلک هایش را روی هم فشرد، دلا ایستاده بودم که دست روی شانه ام گذاشت و کمرم را صاف کردم
_دلا نشو برات حرف درنیاره
دندان هایم را روی هم سابیدم و مشت دستانم را به پایم زدم
_احمدرضا...
_باشه خر شدم برو...الان میاد
بوسه ای به انگشتان دستم زدم و روی گونه اش کشیدم
_حالا یه غذا هم سفارش بده که من بتونم غذامو بخورم.
"باشه" ای کوتاه گفت و رویش را به سمت گارسون برگرداند ، با عجله به میزم برگشتم و نشستم.
با آمدن نصرتی آرام آرام مشغول خوردن غذایم شدم و وقتی برای میز ِ احمدرضا غذا آوردند ، با خیال راحت به خوردن غذایم مشغول شدم.
_چسبـــید
با خنده ای موزیانه ، خلال دندان را لای لب هایم گرفتم
_مهمون من بودید که بهتون چسبید.
با آمدن گارسون ها برای بردن بشقاب و ظرف ها ، مسئولشان را صدا زدم و با دست به او اشاره کردم .
خم که شد ، سرم را نزدیک گوشش بردم و درحالی که کارت ِ عابر بانکم را به دستش داده بودم گفتم
_میز هفت و یازده رو حساب کنید
"چشم" ی گفت و خیلی زود میز تمیز شد.
با دیدن نصرتی که سرش پایین بود و با تلفن همراهش مشغول بود ، به حرف هایش فکر کردم.من میخواستم پای خودم را از این ماجرا بیرون بکشم.
برای نصرتی کار کردن ، موفقیت فوق العاده ای به حساب می آمد که شاید خیلی های شبیه من آرزویشان بود.اما من نمیخواستم...کارم سنگین میشد ، مسئولیتم بیشتر...از همه مهمتر سر و کله زدن ، با نصرتی و اخلاق ِ ناپسندش...اعلاء و سودجویی های احسان را تحمل میکردم اما نصرتی را نه...
_خب من اگه استعفا ندم ، نمیتونم برای شما کار کنم.
شانه هایش را بی خیال بالا انداخت
_استعفا نده ، من اگر قرار داد ببندم ، طرفِ حسابم تویی
تمام کلماتش را شمرده شمرده و با تکان دستانش تفهیم کرد
_راستش من یه بیماریِ لاعلاجی دارم که...
خنده های بلند و بی دغدغه اش اشکم را درآورد...من هر دروغی میگفتم این مرد ، باور نمیکرد.
_عوض نشدی...تو جزو دانشجوهایی بودی که همه حالت هات یادم مونده ،
میان خنده هایش که به مرز انفجار میرسید ، به صندلی تکه داد
_نمیدونم چرا یاد جلسه دفاعت افتادم...بیچاره استاد اکبری...
بهتر بود به جای گریه کردن ، مثل او بی خیال از همه چی میخندیدم.اشک هایم را با آستین مانتوام پاک کردم و خندیدم.
_اصلا فراموش کنید
خنده هایش کم کم رفت و منهم به همان چهره ی نالان نزدیک شدم
_چی رو فراموش کنم؟
_همین حرف های امروزو...من پشیمون شدم باهاتون حرف زدم.شرکت مارم فراموش کنید.
همان انگشت اشاره را که دعا میکنم ، قطع شود ، جلوی مردمک های لرزانم تکان داد
_نمیشه ...دیگه نمیشه...
پا روی پا انداختم ، نیم نگاهی به احمدرضا کردم و بشقاب پر از غذای نخورده اش...کاش حرفش را گوش میدادم.وارد ِ بازی ِ نصرتی شدم ...بازی تازه ای که من ، به زمین نرفته ، مصدوم شدم.
_خب بیاید شرکت ، اما فکرِ اینکه من میشم دست راستتون و فراموش کنید
به گارسون سفارش چای داد و کتش را به تن کرد ، حتما سردش شده بود.
_باشه ...میام دستگاه هارو میبینم ، اگر ضمانت نامه اش بدون دست کاری و خلاف بود ، با رئیس شرکتتون ، فامیلیش چیه
_آقای مجلسی...
_آهان..همون مجلسی ...باهاش قرارداد میبندم ، با چند بند شرط...
کف دستانم را دو طرف صورت ِ داغ کرده ام گذاشتم و زار نزده ، در دلم جگرسوز نالیدم
_لابد یکی از شرط ها هم منم.
با خنده سرش را بالا و پایین کرد و سوت پایان را زد.***********
_نهارت و نخوردی؟..دیدم دست نخورده موند ،
بی حوصله فرمان ماشین را به سمت دیگری چرخاند و میدان را دور زد
_تهش چی شد؟!؟
صندلی ماشین را کامل خواباندم و شالم را روی چشم هایم انداختم
_باتوام نورای همه چیز دون...الان حالت خوب شد؟ الان بهتر شدی؟ الان دلت آروم گرفت ؟
لحن حرف زدنش شبیه افسانه بود...لحظه ای چهره ی مردانه و خوش تراش احمد را با افسانه که ظریف و زنانه بود قیاس کردم و خنده ام گرفت.
_میخندی؟
با چنگی به سمت صورتم کشید ، شال را برداشت و روی پایم پرت کرد
_خیلی وحشی و عصبانی هستی!
لحنم جدی نبود ، اما احمدرضا همچنان جدی اخم کرده بود و هرازگاهی نگاهم میکرد
_دلم میخواد خفه ات کنم!
با چشم های گرد شده خندیدم ...دستم را دور گردنم حلقه کردم و فشردم ، اولین نگاهش کوتاه بود و لحظه ای ، اما همینکه از تنگی نفس رنگ صورتم تغییر کرد ، دستش را از روی دنده برداشت و ساعدم را گرفت
_چیکار میکنی نورا؟!
دستم را کشید ...به سرفه افتادم و کناری ، ماشین را متوقف کرد.
با حیرت به خنده های میان ِ سرفه هایم خیره شد
_میکُشی منو...
با سر حرفش را تایید کردم و شال را روی سرم انداختم.
_فعلا اخم توئه که داره منو میکشه...
کف دستانش را روی سرش گذاشت ،عین ِ ماتم زده ها شده بود ، سقف ماشین را نگاه میکرد و نفس هایش را نامنظم بیرون میفرستاد ...
خنده ام گرفت چون خنده دار شده بود.
_واقعا تو به خاطر من حرص میخوری؟
همانطور که به سقف خیره بود زمزمه کرد
_دارم دیوونه میشم.
صندلی را سرجایش برگرداندم
_بودی عزیزم!
دستانش را پشت سرش قلاب کرد.اینبار جای سقف به روی به رویش خیره شد.
_حالا گپ و گفت ِ پر خنده اتون چی شد؟!
از وضعیت به وجود آمده خنده ام گرفته بود.اما کافی بود میخندیدم تا احمدرضا ، دوباره از کوره در رود.
_دو راه پیش پامه که هیچکدومش به نفعم نیست!
تکیه اش را به در زدم و به سمتم چرخید.متفکرانه نگاهم میکرد
_مگه چی گفت؟
_راستش نشد بهت بگم ، من میخواستم استعفا بدم ، حتی نامه امم نوشتم.به دکتر نصرتی همینو گفتم ، اهمیتی نداد ، تا اینکه گفت اگر از اونجا استعفا بدم باید به عنوان نماینده ی اون ، توی همین شرکت مشغول به کار بشم.
_یعنی برای نصرتی کار کنی؟
سرم و بالا و پایین کردم
_و اگر نخوام که کارمند نصرتی بشم ، باید توی همین شرکت بمونم وگرنه کمکی نمیکنه!
خنده ی عصبی زد و دستی به چانه اش کشید
_چرا گیرش به توئه؟! تو رو بیشتر از احسان و اعلاء قبول داره؟!
_بحث قبول داشتن نیست ، بحثِ اعتماده...میگه نمیتونه به تازه به دوران رسیده هایی مثل اون دو نفر اعتماد کنه.
سرش را جلو آورد ، مثل خودش جلو رفت اما پیش از اینکه شوخی کنم با عصبانیت گفت
_شوخی ندارم نورا...
لب هایم روی هم قفل شد و جلوی خودم را گرفتم.
_کلا خودتو از این بازی بکش بیرون ، استعفا بده و تمام...چه نصرتی قرارداد بست چه نبست...فهمیدی؟!
ابروهایم به نشانه ی مخالفت بالا انداختم.تعجبش به حرکت انجام شده ام بود
_من عمرا برم زیر دست نصرتی کار کنم ، ولی حالا که نصرتی شرط قرارداد و بودن ِ من توی اون شرکت گذاشته ، حسابی احسان و اعلاء ، بله قربان گو میشن!
کف دستش را به پیشونی اش کوبید و "وای" ِ غلیظی گفت...
_احمد ِ دیوانه ، خب الان همه چی به نفع من میشه ، هم جایگاهم توی اون شرکت عوض میشه ، هم اعلاء مجبوره به خاطر احسان ، اون زبونش و ببُره ...من میشم دستِ راست ِ نصرتی ، میدونی چقدر به نفعمه؟!
شیشه ماشین را پایین داد و چند نفس عمیق کشید ، خنده ام غیرقابل کنترل شد ...برای چیزی که به نفع من ، قرار بود تمام شود ، چرا حرص میخورد.
دستم را روی شانه اش گذاشتم ، زیرلب چیزی نثارم کرد که نشنیده اش گرفتم ،
_حرص نخور دیگه ، به خدا از این جا به بعد فقط به حرف های تو گوش میدم.تو دعا کن نصرتی دستگاه ها رو قبول کنه ، دیگه امثال احسان ، تاعمر داره باید دست بوسم بمونه
همان لحظه که جمله ام منعقد شد ، دستم را گرفت و جلوی لب هایش نگه داشت.
با تعجب به لب هایش نگاه میکردم که بوسه ای روی دستم نشاند
_مشکل تو دست بوسی ، بیا اینم دست بوسی...
دستم را عقب کشیدم و غریدم
_ای خدا ، ببین گیر ِ چه خُلی افتادما ، غذام نخوردی که بگم توش چیزی بوده خل شدی.فکر اینو نمیکنی که اگر از شرکت استعفا بدم صبح تا شب باید تو خونه چه غلطی بکنم؟ بشینم ور دل بابام شطرنج بازی کنم یا با مادر تو ، پشت سرخاله هات حرف بزنم؟
ماشین را به حرکت درآورد و بی اهمیتی به جوشی که میزدم ، به سرعت ماشین افزود
_احمدرضا...
_وقتی کارت گیر میفته میشم احمدرضا؟! دیگه به من هیچ ربطی نداره، هرکاری که دلت میخواد بکن ، بگو از شرکت برم نمیتونم اعلاء رو ببینم ، برای همین استعفا نمیدم.
_اشتباه میکنی.
ناراحت شدم ، اصلا اینطور نبود ، دو روز پیش نامه ی استعفایم را نوشته بودم تا دو دستی تقدیم ِ احسان کنم.ولی حالا هم خیلی از پشنهاد نصرتی ناراحت نشده بودم ، حیثیتِ به ظاهر برباد رفته ام را برمیگرداند ، میشدم نماینده ی نصرتی ، وجود من برای پابرجایی این قرارداد الزامی بود ، چه از این بهتر میشد!؟ حتما باید شرط را ابتدا نپذیرم و بگذارم ، احسان و فرزانه برای جبران اشتباهاتشان دست به کار شوند.هرچند چه خوش امید شده ام این روزها ، از کجا معلوم که نصرتی تجهیزات ِ صنعتی شرکت مارا تایید کند؟!
وقتی به خانه رسیدیم ، احمدرضا به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.یک ساعتی را با خیال ِ تقریبا راحتی خوابیدم و قبل از آمدن اولین مهمان ، حاضر و آماده به پایین رفتم.
کم کم خانه مان شلوغ شد ، مهمان ها یکی پس از دیگری رسیدند و مهمان ِ آخر احسان و فرزانه بود...همان ابتدا و حین ِ ورود به خانه احسان ، به گوشه ای کشاندم و درباره ی نصرتی پرسید.جواب ِ سربالا دادم و گفتم ، در صورت نیاز شنبه به شرکت خواهد آمد و با خود او صحبت میکند.
با اینکه جوابش خوشحالش نکرد و منتظر توضیحات بیشتری بود ، اما بی جوابش گذاشتم و پذیرایی از مهمان هایی که از جمعِ سی نفرشان شاید تنها سه نفرشان ، با من مهربان بودند.
سینی چای را که تعارف کردم ، برای بار چندم به اتاق بسته ی احمدرضا چشم دوختم...دلیل نگرانی هایش را میدانستم اما درک نمیکردم.او که از شغل ما باخبر نبود ، اگر از این شرکت بیرون می آمدم به سختی و شاید به هزار و یک راه میتوانستم کار پیدا کنم.
شاید فکرش به اعلاءست..حتما فکرش را هم نمیکند که رفتن به آن شرکت تنها اتفاقیست که به جای خوشحال کردنم غمگینم میکند ...دیدن آدمی که ظاهرا شبیه اعلای من است و باطنا زمین تا آسمان با او فرق میکند ، چه فایده ای دارد جز ضرر؟! آدمی که هرجا و هر زمانی که دلش میخواد ، دهانش را باز میکند و با توهین خود را آرام میکند؟ اعلاء ِ من مظهر تمام خوبی ها بود...مظهر مهربانی...مظهر عشق...
توی آشپزخانه از افسانه سراغ احمدرضا را گرفتم ...شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد ، یعنی دوباره بحثشان شده بود؟
_نورا جان ، یه زحمتی داشتم.
به هوای ِ خاطره ، گوشی موبایلم را روی کابینت گذاشتم و سرچرخاندم
_جونم خاطره؟
صدای ظریف و نازکش دم گوشم رسید
_کمک نمیخوای عزیزم؟!
_نه ، دست گلت درد نکنه.
لبخند زد و در همان چهارچوب در ایستاد، خاطره تنها دختر عموی من به حساب می آمد که رابطه ی خوبی باهم داشتیم .شاید دلیلش همان یکسالی میشد که برای کلاس های کنکور به تهران آمد و آن مدت را در منزلمان ماند.
_دانشگاه چطوره؟ پروپوزالت تایید شد؟
تکیه اش را به میز داد ، با دست های بغل گرفته و ناراحتی سری تکان داد
_نه متاسفانه ، استاد راهنمامو عوض کردم ، حالا باهام لج افتادن ، حتی این یکی هم هیچ کمکی نمیکنه.
رو به رویش ایستادم...چهره اش مثل همیشه شاد و خوش رو نبود و لبخندش مصنوعی به نظر میرسید
_خب از یکی دیگه کمک بگیر...این همه استاد توی دانشگاه هست ، بعضی از اساتید هم هستن که کمک میکنند ، یعنی واقعا کسی پیدا نمیشه
_دنبالش رفتم...ولی کارم گیره.از همه بدتر بابامه که نمیذاره به خاطر ِ طرحم...
_سلام!!
با آمدن احمدرضا به آشپزخانه و صدایش هر دو سر چرخاندیم ...پلک های پف کرده اش نشان میداد که خوب خوابیده.
خاطره سلام آرامی گفت و احمدرضا را معرفی کردم.
_ایشون پسر افسانه جونه ، احمد...
احمد دستش را به سمت خاطره دراز کرد و با لبخند گفت
_احمدرضا البته.
خاطره خندید و دست داد
_خیلی سال پیش دیده بودمتون....یادم نیست کی بود...به هرحال منم خوشوقتم از دیدنتون.
احمد به سمت ِ یخچال رفت و بطری آبی بیرون کشید ، با خاطره حرکت هایش را زیر نظر گرفته بودیم.کمی که آب نوشید ، سر و صدای خنده های مهمان ها یکهو منفجر شد.
_همه اومدن؟!
سری تکان دادم و خاطره سرش را پایین انداخت.
چشمکی حواله ی صورت ِ درهم ِ احمدرضا کردم.
_آره...دوستتم اومده...احسان!
به مسخره گفتم و چشم و ابرویی آمد.
_شما دو نفر جلسه داشتین که تا من اومدم ساکت شدین!؟
با خاطره هم را نگاه کردیم و خندیدم
_احمد تو دانشگاه چی خوندی؟
اخم هایش در هم رفت و نزدیک خاطره به میز تکیه داد.
_یعنی تو نمیدونی؟
_طراحی صنعتی بودی یا طراحی داخلی؟
سری تکان داد و دست هایش را در جیب ِ شلوار جین اش فرو برد
_معماری ، طراحی داخلی خوندم.
خاطره با خوشحالی نگاهش کرد اما خیلی زود لبخندش جمع شد
_منم هم رشته ی شمام.
احمدرضا ، با تعجب و خرسندی به خاطره نگاه کرد
_چه خوب...حالا چرا اینقدر ناراحت!؟
خاطره را رها میکرد حتما به گریه می افتاد.درکش میکردم ...سال آخر ارشد ، به خاطر سختگیری ها ، دفاعم سه ترم طول کشید و یک نمره از پایانی ام فقط به خاطر تاخیر کم شد!
_آخه پروپوزالم تایید نمیشه ، یه بار تایید شد ، اما نتونستم دفاع کنم.
احمدرضا به وضوح بیشتر تعجب کرد و تکیه اش را از میز گرفت و تقریبا رو به خاطره ایستاد
_چجوری بود که نتونستید دفاع کنید؟! وقتی تایید میشه یا حتی قبلش ، وقتی موضوع به شما ارائه میشه ، درباره ی نحوه ی انجام کار و شرایطش و نمونه آماریش حتما فکر میشه و بعد پروپوزال نوشته میشه ، چه برسه به تایید و دفاع
_جریانش خیلی طولانیه ، استاد راهنمایی که داشتم اصلا کمک نمیکرد ، وسط کار عوضش کردم ، استاد جدیدمم یه سرداره و هزار تا سودا ، تلفن هامم جواب نمیده...
بغض که کرد ، با عجله ، لیوان آبی پر کردم و به دستش دادم.احمدرضا ، حرفش را ادامه نداد و ازم پرسید
_امیدم هست؟!
سرم را تکان دادم و در حالی که نگاهم به گوشه ی خیسِ چشم خاطره بود گفتم
_احمد تو نمیتونی خاطره رو کمک کنی؟
_نمیدونم...کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم.
خاطره انگشتانش را روی چشمش کشید و با خنده گفت
_من اسم پایان نامه و دفاع میاد ، ناخودآگاه اشکم سرریز میشه ، ببخشید تو رو خدا...ناراحتتون کردم.
لبخند غمگینی روی لبم نشست ، دستم را روی بازویش گذاشتم و نوازش کردم
_این چه حرفیه ...به نظرم رو احمد حساب کن ، یه چیزایی سرش میشه که میتونه کمکت کنه
احمد دست هایش را به بغل گرفته بود و نگاهمان میکرد که خاطره گفت
_الان اصلا رو مود ِ توضیح دادن نیستم ، باشه برای بعد.
کاملا مشخص بود که اوضاع درس و دانشگاه ، روحیه اش را پایین آورده .حق داشت حداقل یک امشب را به درس فکر نکند.
_خب پس شمارتو بده احمد ، یا شماره احمد و بگیر، هر وقت خواستی زنگ بزن ، راجع به کارت توضیح بده.امشب و درس و دفاع و از ذهنت پرت کن بیرون.
لبخند کوتاهی روی لبش نشست و تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد...شماره ی احمدرضا را میگرفت که یاد سختی های زندگی اش افتادم.بعد ِ دوره ی کارشناسی ، بیمار شد و چند سالی بابت درمانش نتوانست درس را ادامه دهد و حالا در بیست و هفت سالگی ، فشار درس ها دوباره ضعیفش کرده بود.
با احمدرضا و خاطره به بقیه مهمان ها پیوستیم...عمه ی کوچکم ، دوره ای همسایه ی خانواده ی افسانه بود و احمدرضا را از بچگی دیده بود...
احمدرضا بعد از سلام و احوالپرسی با مردها ، چند دقیقه ای را کنار همان عمه ام نشست و آرام مشغول حرف زدن شد و بعد از اینکه امید ، تلفنش تمام شد و به دستور همسرش ، آن را خاموش کرد ، به احمدرضا پیوست.
کنار خاطره و گیلدا ماندن ، فکر و خیالم را پس نمیزد...فرزانه مدام سعی میکرد بحث را به نصرتی و حرف های امروزمان بکشد که رک و پوست کنده ، از او خواستم تا مهمانی ِ امشب را به کار و گرفتاری ها نکشد .
حرفش ناراحت کرد و خیلی زود جمع ِ مارا ترک کرد و کنار همسرش نشست.
برایم اهمیتی نداشت...
ظرف های غذا و دسر و سالاد ها را آرام آرام ، با خاطره روی میز ِ نهارخوری که گوشه ی پذیرایی مربعی خانه مان قرار داشت ، چیدیم.بشقاب ها یک طرف و لیوان ها کنارشان ، امکان سفره انداختن نداشتیم و میز هم برای این جمعیت صندلی نداشت...
وقتی پدرم مهمان ها را به خوردن شام دعوت کرد ، به اتاقم رفتم ، چند لحظه ای روی تختم دراز کشیدم ...تبم پایین آمده بود اما وضع ِ جسمی ام به خاطر درد ِ عادتم بهم ریخته بود...بماند که برف بازی پریشب و افتادن روی زمین هم ، به درد کمرم اضافه کرد.
پلک هایم را روی هم گذاشتم ، خیلی زمان نگذشته بود که در اتاق را زدند ...
با دیدن پدرم پشت سر ، اضطراب گرفتم!
_برای چی اومدی تو اتاقت وقتی مهمون هست؟!
دستپاچه بودم و نمیخواستم نگرانش کنم
_یکم دلم درد میکرد اومدم دراز بکشم ،
_الان وقته دراز کشیدنه نورا جان؟
عصبانی نبود اما کنجکاو به نظر میرسید
_حق با شماست ، دیگه داشتم می اومدم پایین.
_امروز خسته شدی ، باید قرار کاری ِ امروزت و کنسل میکردی تا بهت فشار نیاد
لبخند زدم و در حالی که پله ها را پایین می آمدم و نگاه ِ خیره ی احمدرضا را میکاویدم گفتم
_قرار کاریم به کمرم فشار نیاورد ، کمک کردن به افسانه جون خسته ام کرد.
و درست پیش از اینکه بابا حرفی بزند ، به سمت میز رفتم و بشقابی برداشتم...
برنج و مرغ را روی هم ریختم و کنارش سالاد...
_دختر عمو ، ژله ام بذار روش دیگه...
خندیدم و بشقاب امید که خالی شده بود و برای بار دوم میکشید نگاهی انداختم
_بزنم به تخته اشتهات روز به روز داره بیشتر میشه
کفگیر را از دستم گرفتم و خندید
_دستپخت ِ مامانت خوشمزه است
به خاطر برداشتن ِ نمکدان ، کمی نزدیکش شدم و لحنی جدی حرفش را اصلاح کردم
_افسانه جون مادرم نیست...اسم مامان ِ من هاله است! بگو که دیگه اشتباه نکنی
حرکت دستانش متوقف شد و پشت همان صورت ِ خندانش ، جدی شد
_ببخشید ، منظوری نداشتم.
_میدونم!
کمکش کردم تا ظرف خورشت را نزدیک بیاورم ، هردو بشقاب هایمان را در روی قسمتی از میز که خالی مانده بود گذاشتیم و ایستاده مشغول خوردن غذا شدیم.
_حیاط شما جون میده برای بازی کردن ، بعد غذا بریم برف بازی؟
دهانم پر بود و نمیتوانستم جوابش را بدهم ، نگاه ِ احمدرضا ، مرا به یاد برف بازی ِ دو شب پیش انداخت.
لقمه را که قورت دادم با دست به احمد اشاره کردم و طوری که خودش هم بشنود به امید گفتم
_پسر عمو نبودی ببینی این چجوری منو تو برف کتک زد.
درست همین لحظه که به حرف آمده بودم ، سکوت بین مهمان ها افتاد و صدایم به گوش همه رسید.
احمدرضا وسط خنده هایش به سرفه افتاد و افسانه ، با حالت معذبی از شوخی چند شب پیش برای مهمان ها گفت .
_جناب شما دختر عموی منو زدی دیگه؟!
احمدرضا با خنده و کمی خجالت سری تکان داد
_برف بازی بود دیگه...
گیلدا به روی ِ خندان ِ احمد نگاه کرد
_برف بازی بود دیگه!؟ شامتون و که خوردین ، تازه میفهمین برف بازی یعنی چی!
از حمایتی که میشدم خوشحال شدم و پیاز داغ ِ ماجرا را بیشتر کردم
_این پشت گردنم و گرفته بود ، صورتم و تو برف فشار میداد
احمدرضا میخندید و دفاعی از خودش نمیکرد اما افسانه پشت بندِ دروغی که گفتم ، به همه واقعیت را گفت .
چهره ام را به مراتب مظلوم تر کردم
_به من میاد دروغ بگم؟!
خاطره که تازه بشقابش را پر کرده بود کنار احمدرضا نشست و رو به او گفت
_من دخترعمومو خوب میشناسم اهل ِ دروغ گفتن نیست.
افسانه با خنده حرفش را زد
_پس لابد من دروغ میگم خاطره جون!؟
خاطره لبش را گاز گرفت و معذب از حرفی که زده بود گفت
_نه افسانه جون ، شوخی کردم.
خنده مهمان ها بلند شد و حرف ها سمت و سویی متفاوت گرفت ، مادر گیلدا و فرزانه ، خاطره ای از گذشته تعریف میکرد و مردها از برف های پیزوری ِ این سالها که زمین تا آسمان با گذشته فرق میکرد.
با آمدن احمدرضا ، امید دوباره بحث ِ برف بازی را پیش کشید
_پس پشت ِ این ظاهر ِ آروم ، یه گرگ نشسته بودو ما خبر نداشتیم.
احمدرضا ، با لبخندی گشاده ، روبه رویمان ایستاد
_با تیکه و متلک نمیتونی از نورا دفاع کنی ، اگه مردی ، بعد شام بریم تو حیاط
امید ، با همان دهان ِ نیمه پرُ وعده ی جنگ ِ بعد از شام را داد و حریفانش را به دور خود جمع کرد.
شوخی شوخی ، دو تیم تشکیل شد.احمدرضا تنها و گیلدا و خاطره و امید با هم.
نیم ساعت منتظر ماندیم تا غذایی که خورده بودیم پایین برود .در همین دقایق هم کل کل های امید و احمدرضا که با آرامش و خونسردی جوابش را میداد ، زمان را مثل برق و باد جلو برد.
لباس های گرممان را پوشیدیم ، فرزانه و احسان اما به کمک احمدرضا رفتند و برخلاف ِ میل احمدرضا که معتقد بود تنهایی حریف همه میشود ، احسان و فرزانه ، خودشان را همگروهی ِ او اعلام کردند.
گوله های برفی امید ، بزرگ و سنگین به نظر میرسید ، آنقدر که خیلی زود نگران ِ احمدرضا شدم و پیش از شروع جنگی برفی ، بین ِ دو گروه که با فاصله از هم قرار گرفته بودند ، ایستادم.
_آقایون ، خانوم ها ، وحشی بازی درنیارید که امشب کوفتمون نشه ، شنیدید؟
حرفم ادامه داشت و تمام نشده بود که امید ، گوله برفی به سرم کوبید
_بیا برو اونور ...تو حرف نزن.
خنده های همه ، مسری شد ، برف را تکان دادم و به سمتم چرخیدم
_مثلا تو داری به خاطر من دعوا میکنی!؟
ادای احمدرضا را درآورد...گوله ی برفی را از این دست به دست دیگرش پاس داد.
_نمیبینمت ، جنابِ رستگار!
احمدرضا دستی در هوا تکان داد و با بالا آوردن شالگردن به روی دهانش ، لبخندش را مخفی کرد.
_شروع؟!
عقب کشیدم و به یکی از ماشین ها تکه دادم
_شروع!
جیغ ِ دخترا ، بلند تر از فریادهای مردانه ی احسان و امید بود...گوله های برفی که محکم و سریع به سمت دیگری پرتاب میشد ، سرم را مدام ، به چپ و راست تکان میداد ...گوله های برفی گیلدا مثل خودش پُر و سنگین بود ، چون هربار که فرزانه اصابت میکرد ،چند ثانیه ای جای برخورد را ماساژ میداد و بعد از صدبار آی و اوی کردن ، جوابی با برف حواله اش میکرد.
خاطره اما پشت سر همگروهی هایش مخفی شده بود ،با عجله و سریع گوله های برفی درست میکرد و به دست امید و گیلدا میسپرد.
فرزانه هم همینکار را برای احسان انجام میداد ، فقط احمدرضا تنها مانده بود که هربار برای درست کردن گوله برفی خم میشد گیلدا و امید ، امانش نمیدادند و مدام گوله هایشان را در سر و صورت و کمر احمدرضا میزدند.
همان گوشه چند گوله ی برف درشت و سنگین درست کردم ، هر پنج تا گوله را بغل گرفتم و پشت ِ سر احمدرضا رفتم.
گوله ها را روی زمین گذاشتم و با عجله دور شدم.
فقط چشم هایش را میدیدم که از خنده ، به دو خط موازی شبیه شده بودند ، یکهو و ناغافل چند گوله را که خودم درست کرده بودم بغل گرفت و به سمت امیدی که حواسش به پشت سرش نبود ، دویید ...جیغِ خاطره و ضربه های گیلدا بی فایده بود ، چون امید غافلگیر شد و ضربه های سنگین ِ احسان و احمدرضا ، پیاپی به بدن و صورتش میخورد و تنها راه نجاتش ، پوشاندن صورتش بود.
گیلدا و خاطره اگر جیغ هایشان را کنار میگذاشت و حواسشان را بیشتر جمع میکردند ، شاید از پسِ احسان و احمدرضا برمی آمدند.
خاطره کلاه ِ کاپشنِ احمدرضا کشید ، آنقدر که از سرش افتاد ...گیلدا پایش را پشت زانوهای احمدرضا زد و وقتی احمد به پشت خم شد ، گیلدا دست هایش را به سینه احمد کوبید و روی زمینش انداختند...
خنده هایم اشک هایم را جاری کرده بود و جز نگاه کردن کاری از دستم برنمی آمد.
وقتی احمد زمین افتاد احسان کمکش کرد و زود بلند شد ، امید هم فرصت را غنیمت شمرد و ایستاد ، حالا احمدرضا بود که سراغ خاطره و گیلدا رفته بود و با گوله های برفی اش جیغشان را درآورده بود.
تکیه ام را به درخت چنار چسباندم ، نمیدانستم کدامشان را نگاه کنم ، فقط یک لحظه جیغ ِ گیلدا بلند تر شد و روی زمین افتاد ، احمدرضا بازی ِ جوانمردانه را یک اینبار رعایت کرد و دست گیلدا را گرفت تا بلندش کند ، اما خاطره شیطنتش گل کرد و گوله برفی را پشت گردن ِ احمدرضا زد .
امید ، با هرگوله ای که به احسان و فرزانه میزد ، آنها را به بی غیرتی متهم میکرد که باید علیه احمدرضا باشند و از من دفاع کنند...امید نمیدانست که احسان و فرزانه اخلاقشان همین است! غریبه پرستی...
برای اتمام به بازی که واقعا بی شباهت به جنگ نشده بود ، به سمتشان دوییدم.اما درست قبل از اینکه به امید برسم ، زیر پایم سُر رفت و محکم از پشت به زمین خوردم.
"وای" ِ احسان ، به بلندی وایی بود که خفه در دلم گفتم.کمرم را انگار یکی نصف کرد...
_خوبی اوسکول؟!
همشان بالای سرم جمع شدند ، احمدرضا با تاخیر آمد...شالگردن را از روی دهانش پایین کشید و به سمتم خم شد
_لیز خوردی؟
دستانم را روی شکمم گذاشتم و بابت دردی که زیر دلم پیچید ، لب زیرینم را به دندان گرفتم
خنده های دخترها و مسخره کردنم توسط امید ، خودم را هم خنداند.
_خوبه بازی نکردی ، دست و پا چلفتی
فرزانه دستش را دراز کرد
_بذار کمکت کنم.
کمرم تکان نمیخورد ، اما برای کوفت نکردن ِ شادی ِ دقایق ِ پیش ، لبخند زدم
_خودم بلند میشم ، دستت درد نکنه
احمدرضا کنارم نشست و دستش را بلافاصله پشت کمرم برد ، با درد شدیدی که زیر دلم پیچید نشستم
_پریشبم با کمر خوردی زمین نورا...
لحنش نگران بود ، اما شوخی های امید ، نمیگذاشت دردم را بروز دهم
_پریشب نخورده زمین تو زدیش زمین.
احمدرضا پشت سرم قرار گرفت و دستانش را دو طرف کمرم گذاشت ، وقتی بلند شدم ، به وضوح دردی که دیگر در تحملم نبود را بروز دادم
_آخ...
امید خنده اش را پاک کرد و با نگرانی گیلدا را کنار زد
_نفله خب چرا دوییدی...
دستش را پشت کمرم گذاشت
_میتونی راه بری
خمیده بودم ...کمرم را با درد صاف کردم و به زور خندیدم
_آره خوبم...چیزیم نیست.
کم کم نگرانی به تک تک شان سرایت پیدا کرد .
_بچه ها بسه دیگه...تا خون و خون ریزی بپا نشده بهتره بریم داخل.
خاطره دستم را گرفت و گیلدا پشت کمرم را در حین راه رفتن ماساژ داد.پسرها هنوز هم کُری خوانیشان تمام نشده بود ، اما پشت سر ِ ما راهی شدند.
پشت در خانه که رسیدیم ، فرزانه کمک کرد و کفش هایم را از پایم بیرون کشید ،نگاهم از پشت شیشه ، به پدرم رسید.
_بچه ها ، پاتون و گذاشتید تو خونه ، یک کلام از کمر منو افتادنم رو زمین نمیگید ، باشه؟!
امید برف روی کفش هایش را میتکاند که با خنده ای مرموز گفت
_منم جای تو بودم همینکارو میکردم.
کمرمش را صاف کرد و رو به دخترها گفت
_دیگه بذارید خودش راه بره ، فقط نورا ، ما که رفتیم کمرت و گرم نگه دار ، یا برو زیر دوش ، با آب داغ ماساژ بده که خدایی نکرده طوری نشه.
سری تکان دادم و باشه ای آرام گفتم ، پشت سر دخترها داخل شدم و به محض ِ ورودشان ، مهمان ها سراغ برنده ی بازی را گرفتند.
حق با فرزانه بود ، بازی را من بُردم که هم شروعش با من بود و هم پایانش...
جمعه روز خوبی برایم نبود ، اول صبحش چرا..آوردن وسایل جدید اتاق ، حال و هوایم را تغییر داد ، صورتی و بنفش بودن اتاق ، دلم را باز میکرد ، اما به وقت نهار ، احمدرضا وقت نامناسبی را برای اعلام تصمیمش انتخاب کرد ، ناراحتی و گریه ی افسانه و دلخوری من هم او را از تصمیمش برنگرداند ، آنقدر برای رفتن عجول بود ، که همان غروبی چمدانش را بست و ساک به دست از خانه بیرون رفت
خداحافظی کار من نبود...خداحافظ گفتن به نوری که تازگی به خانه ی سوت و کورمان تابیده بود و گرما میبخشید ، کار من نبود...
افسانه هم با او راهی شد ، وقت ِ شام من و پدرم ، بعد از سالها ، تنهایی غذا خوردیم.
بابت رفتن احمدرضا ناراحت بودم و پدرم به حتم از رفته افسانه...آخر شب هم طاقت نیاورد ، جلوی روی خودم با او تماس گرفت و وعده داد که فردا ظهر دنبالش میرود.
یک روزِ تمام با احمدرضا حرف نزدن ، دق مرگی می آورد...آخر شب چند بار دستم بر روی شماره ی تماسش رفت تا زنگ بزنم ، ولی بودن ِ افسانه و دلخوری های این چند وقت اخیر مانع شد.
صبح کمی با تاخیر راه افتادم ، توی پارکینگ ماشین اعلاء را دیدم ، پلاک ماشینش برای تهران نبود...اهمیتی هم نداشت ، اعلاء من که او نبود...! شاید اعلاءی که روزی دیدنش آرامشم میشد و حضورش ، جز لاینفک زندگیم بود ، در همین سال های گذشته که بی خبر بوده ام ، مُرده!! حتما مُرده ...علاقه ای که بین ما بود...به این زودی ها قراری به تمام شدن نداشت.چه برسد به این که هم را ببنیم و زبان کنایه دست بگیریم.
سوار آسانسور شدم و به آینه نگاهی انداختم ، صورتم بی رنگ بود ، حتی آن آرایش ِ مختصر هم مات ترش کرده بود.
بی خیال شانه ای بالا انداختم و پشتم را به آیینه کردم.
وارد راهروی شرکت شدم و با چند پرسنل سلام و احوالپرسی کردم.داخل اتاقم نرفته بودم که مرادی ، سد راهم شد و اعلام کرد جلسه ی ضروری با رئیس شرکت داریم.
کیف و کاپشنم را توی اتاق گذاشتم ، بازهم به صفحه ی موبایل خیره شدم و آه از نهادم درآمد...احمدرضا از دستم دلخور بود...
لقمه ی نان و پنیری که خانوم ِ امین برایم آورده بود ، با چای ِ دهن زده ی مرادی که روی میز مانده بود خوردم.
آدامسی در دهانم انداختم و پشت سر مرادی داخل اتاق ِ احسان شدیم.
حضور اعلاء و فرزانه را احساس کردم.روبوسی و احوالپرسیمان با فرزانه کمی طولانی شد.وقتی روی صندلی نشستم بابت درد این روزهایم ، کمی جابجا شدم و آخرهم با ناراحتی کمرم را به صندلی تکیه دادم.
_خب جلسه رو شروع کنیم!؟
نگاهم اصلا به سمت مدبری نچرخید ، حتی برای یک سلام و خشک و خالی هم ، لایق ندانستمش.
_ماجدی که نیومده
مرادی ، موز را نمیخورد ، میبلعید! نگاهم را از او گرفتم و پایین انداختم...
فرزانه به حرف افتاد
_نورا جان ، درباره ی آقای نصرتی پنجشنبه که چیزی نگفتی ، فکر نمیکنی الان وقتش باشه که در حضور بچه ها و توی محیط کار راجع بهش صحبت کنیم؟!
کنار مدبری نشسته بود و به اجبار نگاهم به او هم افتاد.
_چرا...میشه صحبت کرد!
لحنم سرد و بی روح بود...درست مثل زمستان ِ بی رگ...که زده است به بی خیالی و نه گرمایی ذوبش میکند و نه بهاری سبزش.
_خب بگو...چی گفتین؟
مرادی ِ احمق هنوز نمیدانست با دهان پُر آنهم از این فاصله نزدیک نباید حرف بزند!
رویم را به سمت احسان چرخاندم.پشت میز و صندلی اش نشسته بود و خوشحال به نظر میرسید
_جناب نصرتی به همه پرسنل محترم ِ این شرکت سلام رسوندن و اعلام کردن در صورت ِ نیاز خودشون حضورا تشریف میارن!
خنده روی صورتش وا رفت و فرزانه پیش از او گفت
_همین؟!
احسان گیج و مبهوت به فرزانه نگاه کرد و بعد به من...
_شما که با هم آشنا بودین!
حرصی خندیدم و پا روی پا انداختم
_اولا که ما باهم آشنا نبودیم.ایشون یه دوره ای استاد من بودند ، دوما ، چه ربطی داره؟ برفرض که من با ایشون آشنا باشند ، به خاطر منکه از حیثیت و آبروش نمیگذره!
_یعنی با شرکت ما قرارداد ببنده بی آبرو میشه؟!
فرزانه توپش پُر بود...حتما خیال میکرد ، اوضاع بهتر از این میشود.
پوزخندی زدم و شانه ای بالا انداختم ، نامه ی استعفایم را که داخل پاکت گذاشته بودم ، به سمت ِ احسان گرفتم
_این چیه؟!
_بخونید متوجه میشید
پاکت را گرفت و با عجله باز کرد...حتم داشتم ذوقش برای باز کردن پاکت ، به خاطر نصرتی بود و خیال میکرد از طرف اوست.
_اینکه استعفاست!
گرمای انگشتان دست مرادی را روی بازویم احساس کردم ، با لبخند نگاهش کردم که متعجب مانده بود.
_نورا ...چرا؟!
مدبری سرش پایین بود و چیزی روی کاغذ خط خطی میکرد...
_فکر میکنم خیلی قبل تر از اینا باید استعفا میدادم ، نه من تونستم به شما کمک کنم و نه شما به من!
فرزانه با عصبانیتی که نمیتوانست مهارش کند و این را از سرخی گونه هایش متوجه میشدم ، گفت
_ما چه کمکی باید میکردیم!؟
نیشخندی زدم و رو به احسان که متفکرانه به نامه خیره مانده بود گفتم
_مرادی به تنهایی از پس ِ کاری که من عهده دار بودم برمیاد.
کلافه سری تکان داد و بالاتنه اش را به میز چسباند
_موسوی برنمیگرده خانوم رادمند ، بهتره شماهم از استعفا منصرف بشید...با اومدن اعلاء گروهمون قوی تر میشه ، دست به دست هم میدیم تا شرکت و بالا ببریم...خودمون و بالا بکشیم...
حرف های قشنگی میزد...دست به دست دادن!
پیشانی ام را خاراندم و دستی به پایین مقنعه ام که بیش از اندازه پوف کرده بود کشیدم.
_رادمند ، بی خیال استعفا شو...من قول میدم تلاشمو بیشتر کنم.
مرادی شاید تنها کسی بود که صداقت کلامش را باور داشتم.
_خودتم میدونی که من توی این یکی دو سال نتونستم کمکی کنم.حالا هم جناب مدبری اومدن ، یه جورایی گوشی دستم اومد که رئیس ازم راضی نیست !
متلک به احسان منجر به واکنش از جانب او شد
_اینطور نیست ، اعلاء هرچی گفت از زبون خودش بود...من شکایتی نکرده بودم ، بعدم تو این مدت ، اونقدر با خودتون راحت بودم که بیام به خود شما بگم ، نه اینکه با واسطه حرف پیش ببرم.
نگاه مدبری را روی خودم احساس میکردم اما تمام تلاشم را کردم تا مسیر نگاهم به او نرسد
_به هرحال احسان جان ، شاید نورا واقعا دیگه کشش ِ کار با مارو نداره ، بذار خودش تصمیم بگیره.با اومدن آقای مدبری هم خداروشکر جای خالی نورا زود پر میشه.
فرزانه ی بی معرفت...نان و نمک مارا خورده بودی و این چنین ، نیشخند حواله ام میکنی؟!
سری تکان دادم ...شبیه سرتکان دادن های احمدرضا...وقتی که صدبار گفته بود که احسان و فرزانه لیاقت دلسوزی های من را ندارند و در دلم به سنگ دلی احمدرضا لعنت فرستادم!
بلند شدم از روی صندلی...مرادی هم همزمان با من. دستم را بر روی بازویش گذاشتم
_تو رو که با زبون بی زبونی بیرون نکردن..بشین کارتو بکن..
با ناراحتی نگاهم کرد
_من با تو راحت بودم.
لبخند زدم و رو به احسان گفتم
_تا پایان ساعت کاری میمونم.البته اگر اجازه بدین
نگاهم به فرزانه بود و خودخوری هایش...گوشه ی ناخنش را میجوید و نگاهش به کاغذهای بیهوده ی روی میز بود.
اما مدبری...آرنجش را روی میز قرار داده بود و دستش را زیر چانه اش گذاشته بود.
نگاه سنگینم را از همه شان گرفتم و بیرون آمدم.
در را که پشت سرم بستم کوه سنگین ِ روی شانه هایم هم با خاک یکسان شد...سبک شدم.
به دو شرکت ِ تحت نظارت ضمانت پیغام دادم تا آن ها را با مرادی طرف کنم و ارتباطشان را با او حفظ کنند.
ساعت نزدیک یک ظهر بود.شماره ی احمدرضا را گرفتم.بار اول جواب نداد و بار دوم صدای بی حوصله و گرفته اش در گوشم پیچید
_خوبی، خونه جدید مبارک
_ممنون
_افسانه جون هنوز اونجاست
_نه
_مهمون داری
_تنهام
_کارای خونه ات تموم شده یا وسایله...
_مونده
گوشی را از دهانم دور کردم تا نفس سنگینم را محکم بیرون بفرستم.
_خواب بودی؟!
_نه
خنده ام گرفت.با شانه هایی که لرزش گریه خستشان کرده بود ، اینبار خندیدم.
_اعلاء بیست و یه سالش که بود ، قهر که میکرد مثل تو باهام حرف میزد.
_من نه بیست و یه سالمه ، نه شبیه اعلام
تحملم طاق شد .به سمت پنجره رفتم و سوزِ سرما صورتم را سیلی زد!
_خوشحال نیستی زنگ زدم!؟
مهلتی ندادم و پیش از اینکه حرفی بزند ، ناراحتی ام را با بغض به صدایم منتقل کردم.
_اوضاع خیلی خطرناکه وقتی صدام، خوشحالت نمیکنه...مگه نه؟!
_باید اونی که اوضاع رو خراب کرده جواب بده!
_پس زنگ بزنم از بابام بپرسم.
سکوتش سنگینی بغضم را بیشتر میکرد...این روزها ، همه من را بیرون میکنند ، یکی از شرکت..یکی از خانه...یکی از دایره ی رفاقت ...و یکی مثل اعلاء از تمام ِ زندگی اش
_مزاحمت نمیشم ، ظهرت بخیر باشه.خداحافظ
گوشی را قطع کردم و روی میز پرت کردم ، همان لحظه که سرچرخاندم ، اعلاء را در چارچوب در دیدم!
_کاری داشتین؟
نه پوزخندی به لب داشت و نه نیشخندی ، دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و خیره نگاهم میکرد.بی حوصله تر از این حرف ها بودم که رفتارش را توصیف کنم.روی صندلی نشستم و شماره بخش آی تی را گرفتم .حرف هایم که تمام شد ، داخل آمد...
کف دست راستش را روی میز گذاشته بود و نگاهم به انگشتر عقیق دستش بود..قبل تر ها بیزار بود ...حتی از بستن یک ساعت ِ ساده.
_نصرتی بهت پیشنهاد کار داده که داری استعفا میدی؟
دستانم را به بغل گرفتم و به بالش کوچیکی که پشت کمرم گذاشته بودم ، تکیه زدم
_به شما چه ربطی داره؟!


همان پوزخند های حرص آور را روی لب نشاند و از میز فاصله گرفت...
انگشتان دستانم را قفل هم کرده بودم و خیره نگاهش کردم...به سمت پنجره رفت و آن را کامل بست.
_به من ربطی نداره ، اما از اونجایی که بیشتر از شما توی این صنعت بودم میخوام یه نصیحتی بکنم.
به دیوار تکیه داد و نگاهش به چشمانم بود.
پلک هایم را روی هم سابیدم
_و اگر من نخوام نصیحت شما رو گوش بدم!؟
صدای خنده اش بلند شد ،خنده اش کاملا عصبی و هیستریک به نظر میرسید
سری تکان داد و به کفش هایش نگاهی انداخت
_نه دیگه ، باید گوش کنی ،
لبخند تمسخر آمیزی روی لبم نشست
_نصحیتتون تموم که شد درم پشت سرتون ببندید جناب مدبری
به سمت در رفت ، آنقدر با عجله و پر شتاب که خیال کردم ، به او برخورده و رفت که رفت، اما وقتی در را بست و با همان شتاب به سمتم آمد ، به صندلی دوخته شدم و با ترسی که مردمک چشم هایم را به لرزه آورد نگاهش کردم
_نورا ، دست از لجبازی های بچگونه ات بردار
صورتش نزدیک بود..آنقدر که سفیدی ِ کنار لاله ی گوشش را ببینم و چین و چروک ِ کم ِ پیشانی اش را...
_با توام
دسته صندلی را گرفت و تکان داد ، کف هر دو دستم را به دسته ی صندلی چسباندم و ناخودآگاه یکی از دستانم ، گرمای دستش را لمس کرد
_چته؟! اصلا به تو چه ربطــ...
_فکر کار کردن با نصرتی و از سرت بنداز بیرون. اون مرتیکه عوض که نشده هیچ ، عوضی ترم شده.باهاش کار کردم نورا...
سرم را عقب بردم ، چسباندم به پشتی صندلی
_منکه باهاش کار نکردم!
چشم هایش از حالت اخم ، به تعجب مبدل شد!
سرم را کمی کج کردم ، شیطنت نگاهم را فهمید و اخم کرد.
_پس کرم از خود ِ درخته!!
شانه هایم را خفیف ، بالا فرستادم
_هر جور دوست داری فکر کن
کمرش را صاف کرد و ایستاد ، دستی به صورتش کشید و نفسش را بی صدا بیرون فرستاد
_عوض شدی!
لب هایم بیشتر روی هم کشیده شدند
_تو اینجوری فکر کن.
درست همان لحظه که میخندیدم ، تا بیشتر تحریکش کنم ، به سمتم هجوم آورد.
دستانش روی دستانم قرار گرفت و صندلی را به سمت خود کشید.
اگر سرم را عقب نکشیده بودم ، پیشانی ام به صورتش میخورد
_عوضی ام شده باشی ، بازم به من ربطی نداره ،فقط نمیخوام سیبِ دهن زدم ، دست ِ نصرتی بیفته!
سیبِ دهن زده؟! من..؟ سیب ِ دهن زده ی مدبری بودم؟ یا سیب ِ سرخ ِ اعـــلاء؟
حیرت ِ نگاهم را که دید ، لبخند زد...
پیروزمندانه !
صندلی را به عقب هل داد و میان ِ بهت نگاهی که به چشم هایش خیره مانده بود ، دور شدم.
"میخاره ، تمام تنم میخاره ، ناخن هام شکسته و تنم میخاره ، اون ملافه هایی که روشون خوابیدیم کک انداخته به جونم ، کثیف بود.ملافه و تُشک طوسی ، اون آلونک ، تو اون خونه قدیمی ِ بی پرده ، یکی داشت نگاهمون میکرد ، حسش میکردم که داره نگاهمون میکنه ، یکی داشت از پنجره نگاهمون میکرد...وقتی یه نفر ، یه سوم نفر، بی اجازه بدنم رو نگاه کنه ، تنم می افته به خارش ، پوستم قرمز شده ، پوست تنم ، بدنم ، بالاتنم ، خارش داره ، وقتی میپیچی توی تنم ، بدنم درد میگیره ، موهای تنت زبره ، میخاره ، سرخ میشه ، یکی داشت نگاهمون میکرد وقتی نفسم بند اومده بود.از اون فاصله ستون فقراتم دیده میشه؟ فقرات من از همه جا دیده میشه ، از زیر پوستم میزنه تو چشم ، استخونای تنم روی اون ملافه طوسیای چرک پاره بودن ...تو یه آلونک کثیف که اسمش خونه بود.میخاره ، تنم میخاره ، پرنسسا فقراتشون بیرون نمیزنه؟ اونا رو یه تخت نرم میخوابن و عشقشون نازشون رو میکشه.اونا خوشگلن .خاکستر سیگارتو نتکون روی تنم ، بتکون تو زیر سیگاری...زیرسیگاری و خالی کن تو سطل آشغال.ملافه هارم بنداز تو سطل .منم بزار لای ملافه ها و بنداز تو سطل آشغال.سردمه...می خاره..تنم میخاره..کک افتاده تو تنم.ملافه ها پاره بودن و من پرنسس نبودم وقتی زن شدم...ملافه ها پاره بودن و من پرنسس نبودم وقتی که خدا از پشت پنجره نگاهم میکرد...من پرنسس هیچکس نبودم..حتی تو!"
نگذاشتم لبخندش، طولانی روی صورتش بماند ، بلند شدم و دو قدم مانده به او ، به لبخندش سیلی زدم.
نه آنقدر محکم که خون از گوشه ی لبش بیرون بزند و صورتش سرخ شود.
نه آنقدر محکم ، که درد همان روز را حس کند و خون ِ جاری شده را با دستمال و گریه پاک کند...
نه آنقدر که نداند از دردی که کشیده خوشحال باشد یا بترسد و بمیرد!
نه آنقدر که سال ها بگذرد و آن درد را درست هرسال ، همان روز ، احساس کند و از پشیمانی بمیرد!
من فقط به اندازه ی ِ زورِ دستانم به او سیلی زدم.به اندازه ی ِ زورِ دستی که از سرما یخ زده بود و با سرخی میلرزید..
_چَکی که از بابام خوردی ، حقت بود! حالا میفهمم که حقت بود...
زمانی نگذشت...
پشت نگاه ِ به زمین دوخته شده اش ، اشک هایم جاری شد ، خودم هم یادم رفته بود که سیبِ دهان زده ی کسی بودم!
سالگردِ زن شدنم کی بود؟ بیست و یکم...
بیست و یک روز از سرما و برف میگذشت...
امروز...بیست و یک روز از زمستان گذشته!
پس امروز ِ روزِ زن بود برای من!
امروز همان روزی بود که روی تشک و ملافه ی طوسی ، میان گریه و لبخندی که هیچکدامش دست ِ من نبود ، دنیایم عوض شد.
سالگرد ِ زن شدن را ، تمام ِ مردها اینگونه تبریک میگفتند؟ یا فقط سیب های دهن زده اینگونه ، تبریک میشنیدند؟
_گم شو بیرون اعـــلاء...
گریه هایم از سر کوچکی ِ قلبی بود که روزی تپید و عاشق شد ، تا به امروز ، نخواستم به رویش بیاوردم که هرچه میکشم از اوست ، ترسیدم از تپش بیفتد...مادرم داغ دار دختری شود که هیچوقت نداشت!
_من...فقطــ
رویم را برگرداندم ، مدبری که اعلاء من نبود...من اعلاء را با همه وجودم میخواستم ، تمام ِ من او را میخواست ، با تمام ِ بچگی هایم پذیرفتم کنار او بودن را ، حالا همان آدم...بعد از سالها ، به نتیجه رسیده ...که من سیب ِ دندان زده ای بیش نیستم! که حتی نصرتی هم لیاقت خوردنش را ندارد؟
_عصبانی شدم یه چرتی پروندم.
نزدیکم آمده بود و بوی عطرش بیشتر استشمام میشد ، اشک هایم را پاک کردم و میز را دور زدم ، نشستم روی صندلی ، شماره ی مرادی را گرفتم اما پیش از اینکه بوقی بخورد تلفن را گرفت و قطع کرد
_عصبانی شدم...یه حرفی زدم
نگاهش نمیکردم چون آخرین تصویری که از او داشتم ، شبیه همین لحظه بود...همین لحظه ی خودم! صورتی سرخ و پر اشک ، با هق هق مردانه ای که به ناچار دستانش را بالا برده بود و تسلیم شده بود.
دیدن این صورت ِ خونسرد و طلبکار ، تصویر اعلای مهربان من را پاک میکرد.
طاقت نیاوردم و بیش از اینکه دستش به صورتم برسد اتاق را ترک کردم .
سرویس بهداشتی شرکت برعکس همیشه اش خلوت بود ،
دستانم را زیر شیر آب نگه داشتم ، پر از آب که شد به صورتم پاشیدم ، سیلی دست هایم پشت ِ هر مشت ِ آب ، تنبیه سختگیرانه ی دردی بود که بعد از سال ها دوباره حس میشد.پیش از این باید سیلی میزدم ، خودم به خودم! که هرچه میکشم از این دل ِ نارس و نفهم است.من سیب ِ سرخ بودم ، خودش گفته بود...اگر میدانستم به دهن زده متهم میشوم ، روی درخت هم نمیرسیدم ، در همان دوران کال بودن ، خودم را از ریشه آتش میزدم.
دست های خیس و قرمزم را روی شکمم کشیدم ، زیر دلم درد میکرد ، پهلوهایم بیشتر...بالا تنه ام سفت شده بود و سنگین ...تمام ِ همان احوال ِ سخت و طاقت فرسا به یکباره به تنم برگشته بود.
اما اینبار..کسی نبود که آغوش باز کند...اینبار کسی نبود که مدام لاله ی گوشم را ببوسد و وعده ی "درست میشه" را مدام تکرار کند...اینبار کسی نبود که در آغوشش از ترس بلرزم و کوبش مردانه ی قلبش ، آرامم کند.
چند دقیقه سپری شد..نفس کشیدم ، پشت ِ سرهم ، کوتاه و بلندش کمکم میکرد ، باید به خودم مسلط میشدم ، من بلد بودم خودم را نوازش کنم ، من برای خودم سال هاست آغوش باز میکنم ، سال هاست کنار گوشم زمزمه میکنم ، هیچ چیز درست نمیشه ، ولی نترس...بسکه سال هاست کوبش مردانه ای را نشنیدم.
اشک هایم توقف کردند و صورتم از سرخی افتاد ، بیرون که آمدم در اتاق باز بود و خبری از مدبری نبود.
تا ساعت ِ پنج غروب دعا دعا کردم ، خبری از نصرتی نشود ، عقربه ها به پنج رسید و نفسم آسوده بیرون آمد.مرادی ، بار چندمی بود که به اتاقم می آمد و نصیحتم میکرد به ماندن و جنگیدن.حتما باید به او هم میگفتم که خسته ام ...دوست دارم یکبار هم که شده کسی برای ِ من ِ دهن زده بجنگد!
فرزانه لحظه ی آخری جلوی راهم را گرفت ، غیر مستقیم حرف هایش را پس گرفت و معذرت خواست ، اعصاب بهم ریخته و وضعیت ِ نابسمان شرکت ، بهانه ی کافی به نظر میرسید ، حداقل برای او که حرمت نان و نمک را هم پیش غریبه ها نگه نمیداشت.
پارکینگ خالی بود و تنها ماشین ِ سفیدم مانده بود..بیچاره تنهایی های منهم به او سرایت کرده بود.
حوصله ی خانه رفتن را نداشتم ، آنهم با این رنگ پریده و لب های سفید و صورتی که هنوز با سیلی های خودم سرخ به نظر میرسیدند.
آدرس ِ خانه ی جدید ِ احمد را در گوشی همراهم پیدا کردم ، با وجود ترافیک ، دو ساعته به شرق تهران رسیدم.نزدیک خانه اش گلفروشی زیبایی به چشمم آمد ، فرصت را غنیمت شمردم و بابت بی احترامی های این مدت ، دست گل بزرگی که پُر بود از رزهای سرخ و سفید ، خریداری کردم .
شیرینی فروشی مجللی هم چند قدم جلوتر بود.دسته گل را داخل ماشین گذاشتم و دو کیلو شیرینی تر ، درست از همان هایی که دوست داشت خریدم.
برای دیدار با احمد ، نیاز به رنگ و لعاب نبود...نیاز به نقش بازی کردن..با وجود بدرنگی و بی حالی ، آرایشی نکردم.
بعد از مدت ها شرق تهران می آمدم و شلوغی کوچه ها و خیابان ها و مغازه و پاساژ های رنگارنگ و بزرگ ، توجهم را جلب میکرد.
کوچه ی باریکی را داخل رفتم و نزدیک به خانه ای نوساز پارک کردم.خانه شان قدیمی و کهنه بود ، با دیدن نویی ِ ساختمان و بوی ِ رنگ ِ در ، تازه فهمیدم که خانشان را ساخته.
جعبه و شیرینی را دست گرفتم ، خواستم زنگ بزنم ، اما کلید ِ داخل کیفم ، با شیطنت میخندید! غافلگیری حال ِ دیگری داشت...
در را باز کردم و بار دیگر پیام احمدرضا را خواندم ، طبقه ی سوم ، واحد شش...
با لبخند خسته ای به آیینه ی آسانسور نگاه کردم ، ظاهرم عین ِ بیمارها بود...مثل هم اتاقی مادرم که چند هفته ی پیش فوت کرد!
دستم را به سمت آیینه دراز کردم و روی لب هایم دست کشیدم ، حیف ِ بوسه هایی که روی شما نشست ! فکرش راهم نمیکردید ...نه؟!
لب هایم خندیدند ، دلشان به داشتن ِ من خوش بود! به اینکه هنوز دهن زده خطابشان نمیکنم...که هنوزم با خودم این ور و آن ور میبرمشان ، که هنوزم میخندم و روی هم تکانشان میدهم.
با توقف آسانسور جعبه و گل را با یک دستم نگه داشتم و بیرون آمدم.
صدای شلوغی می آمد..گمان نمیکردم از واحد ِ احمدرضا باشد..خوشبحال واحد رو به رویی...!
کلید را آرام و بی صدا در قفل چرخاندم ، در که باز شد ، زیبایی ِ ساده و چشم نوازی ، غافلگیرم کرد.ترکیب ِ دو رنگ ِ طوسی روشن و آبی...آبیش مال ِ آسمان بود و طوسی اش ، رنگ همان ملافه هایی که...
پا داخل گذاشتم اما پیش از بستن در صدای خنده های چندنفری ، خشکم کرد.
به سمت صدا برگشتم ، داخل پذیرایی کسی نبود اما این صدا ها از اتاق می آمد؟!
هرچقدر که بیشتر به اتاق ها نزدیک میشدم ، ترسم هم بیشتر میشد ، خیال کردم اشتباه آمده ام !
در یکی از اتاق ها نیمه باز بود و صدا از همانجا می آمد.
با دست آزادم ، دستگیره را گرفتم و در را به عقب هل دادم.چشم هایم از تعجب گرد شده و بهت و حیرت ِدخترهای توی اتاق ، لرز به تنم انداخت!
_وای...این کیه ...؟!
یکیشان که مانتو و شال به سر داشت ، از روی زمین و بین جعبه های درهم اتاق بلند شد و به سمتم آمد
_خانوم؟! ...شما چجوری اومدین داخل؟!
دختر دیگری که برنزه بود و موهایی روشن داشت، بلند شد و با عجله مقابلم قرار گرفت
_هرجا میرید همینطوری سرتون و میندازین پایین و میرید داخل؟ این خونه در نداره؟ زنگ نداره؟
به لباس مردانه ای که در دستش بود خیره شد ، لباسِ احمدرضا بود!
_فروغ زنگ بزن صد و ده! باور کن دزده!
نگاهم با تعجب بر روی صورت هایشان که متعجب و با حیرت ، خیره ام شده بودند ، گشت.
_دزد با گل و شیرینی میاد عقل کل؟
یه نفر دیگر که آنهم حجاب داشت ، از اتاق بیرون آمد
_شاید اشتباه اومده!
_مَنگه!شاید کرولاله...؟
موهای روشنش ، توی ذوق میزدو طرز حرف زدنش بدتر!
به زور لب هایم را تکان دادم و به صورتِ همان دختری که مهربانتر به نظر می آمد ، نگاه کردم
_احمد نیست!؟
همان دو نفر ِ توی اتاق هم همزمان بلند شدند ،ظاهرهایشان متفاوت بود ، یکی باحجاب یکی بی حجاب...یکی راحت و یکی بسته
_بچه ها به احمد زنگ بزنید ...معلوم نیست این کیه...
لرزش چانه ام ، همزمان شد، با گرمای دستِ دختری که تعجبش از دیگران کمتر بود
_شما کیه احمدرضا میشید؟
دختری که لباس احمدرضا را در دست داشت ، تکانم داد...کمی تند و خشن!
_چرا حرف نمیزنی خانوم؟! چیزی زدی؟
_مستوره ولش کن ، نمیبینی حالش خوب نیست.پسرا هرجا باشن الان پیداشون میشه ، شاید مهمونه احمدرضاست
دست مهربانش را دور کمرم گذاشت و با لبخندی که تصنعی بود ، تعجبش را کمی پنهان کرد
_بفرمایید بشینید خانوم ، پسرا رفتن شام بگیرن ، دیگه باید پیداشون بشه
کنار او قدم برداشتم ، در حالی که نگاهم ،به نوک ِ پاهایم بود و گوش هایم به صدای خنده هایی که چند لحظه پیش شنیده بود
احمدرضا چند دوست داشت که فقط دخترهایش ، پنج نفر میشدند!!
صدای پچ پچ و خنده های دو سه نفرشان به گوشم خورد.انگار که مسخره ام میکردند.درمانده و بهت زده روی مبل نشسته بودم و جز انگشت های جمع شده ی پاهایم چیزی نمیدیدم.
_کلید داشتی؟
سه تایی کنار هم ایستاده بودند .به خنده ای که بیشتر برای استهزایم روی لب هایشان بود چشم دوختم
_باید برم.
بلند شدم و همزمان با من ، دو دختری که کنارم بودند ایستادند
_دیگه هرجا باشند ، برمیگردن.بمونید تا خود احمدرضا بیاد
جعبه و شیرینی را روی میز گذاشتم و با عجله ، از رو به روی دخترهایی که هنوز هم پچ پچ میکردند گذشتم.
_باید برم...
_خانوم ، اینجوری که بد شد!
با عجله بیرون آمدم و دکمه ی آسانسور را زدم
_باید برم
برگشتم ، سرم را چرخاندم و به صورت ِ دختری که با نگرانی، نگاهم میکرد خیره شدم.
_اسمم نوراست
و پیش از اینکه حرفی بزند ، داخل کابین شدم و دکمه ی همکف را زدم.
گشت و گذارم در خیابان ها و کوچه هایی که نمیشناختم و خاطره ای ازشان نداشتم ، شیرین بود!!
حداقل برای منی که ، حوصله ی خانه و پدر و افسانه و حتی آن اتاق را نداشتم.
برای منی که دوستی نداشتم ، تا دلم که میگیرد ،زنگی بزنم و درد و دلی کنم...
برای منی که سالهاست ، با دوستانم دورهم جمع نشده ام و خصوصی های زندگیم را نگفته ام...
برای منی که لباس های توی کمدم ،دست ِ هیچ دوستی را لمس نکرده و آویزان نشده...
اصلا برای منی که در خانه ی خودم هم غریبه ام ، دوست به چه درد میخورد!؟
صدای زنگ تلفن و شماره ی پدرم مدام سکوت ِ ماشین را میکشست.هربار که جواب دادم ، ترافیک را بهانه کردم و پنچری ماشین.
ساعت ، ده شب شده بود و من از پسِ این کوچه و خیابان ، ردِ پای هیچ دوستی را پیدا نکردم.خسته و سرشکسته به خانه برگشتم..
داخل حیاط نشده بودم که پدرم را دیدم ، بخار لیوان ِ چایش را از همین فاصله هم میدیدم.در ماشین را بستم و ریموت حیاط را فشردم
رد پاهایم روی برفی که آب شده بود ، چشم نواز نبود.
چشم نواز ، اخم های پدرم است ، وقتی که چای مینوشد و معشوقه اش لبخند میزند!
من برای همه ، همان به درکِ معروف بودم!
_کجا بودی تا این موقع شب
کفش هایم را ازپاهایم کندم و درد ِ کمرم ، به یکباره در من پیچید
_آخ
با آهستگی کمرم را راست کردم و به چشم های پدرم خیره شدم
_امروز خیلی کار داشتم ، از بس پشت میز نشستم کمر درد گرفتم
در را باز کردم و هجوم ِ هوای گرم ِ خانه را با آغوش باز پذیرفتم!
_افسانه جون نیست؟
پشتم به پدرم بود و نگاهم به در ِ بسته ی اتاقم.
_با دوستش داره حرف میزنه!
دوست؟ با این سن و سال و این همه مشغله ی خانوادگی ، افسانه هم دوست داشت و من نداشتم؟!
بی مهابا به خنده افتادم...خنده هایی که خیلی زود اشک هایم را با صدایی دیگری بیرون فرستاد
_خیلی خوبه!
با تعجب رو به رویم قرار گرفت...دکمه های کاپشنم را میکندم و به ظاهر بلند بلند میخندیدم
_چی خوبه نورا!؟
_اینکه همه یه دوستی دارند و من هیچ دوستی ندارم! خنده دار نیست بابا؟
قهقهه ام بلند تر شد و کاپشن را ، روی مبل پرت کردم ، باید مینشستم...این کمردرد و دردِ زیر دل ، آنهم درست در روز سالگرد ِ زن شدن ، عجیب بود...از کجا معلوم ، شاید همان ساعت ِ حرف زدن با اعلاء یکباره دیگر زن شدن را تجربه کرده بودم و خودم بی خبربودم!
_جایی بودی؟ چیزی خوردی؟
خنده ام شدت گرفت و دستانم را روی لب هایم نگه داشتم
_با توام دختر...چته؟
کمی که گذشت ، درد ِ شکمم اجازه خندیدن را هم میگرفت.تکیه دادم به مبل..با پلک هایی بسته لبخند زدم.
_تو دانشگاه ، خیلی ها آرزو داشتند که با من باشند ، پسرارو نمیگم! دخترا...همش بهم میگفتن ، آدم با خنده های تو انرژی میگیره ، حالش خوب میشه ، خستگیش در میره ، توبیا با ما دوست شو! به خدا میگفتن بابا...یه وقتایی ، برای نهار نمیذاشتن برم پیش ِ اعلاء! تو سلف نگهم میداشتن ، تا واسشون حرف بزنم و بخندن و شاد بشند.هیچکس و توی اون دانشگاه پیدا نمیکردی که از من بدش بیاد ، وارد کلاس میشدم همه باهام روبوسی میکردن ، گرم میگرفتن ، بغلم میکردن...نمیدونم چی شد...همینکه کم کم حالم عوض شد...همینکه اعلاء رو ازم گرفتی ، شدم یه آدم دیگه...
اشکها روی صورتم پایین میرفت و گرمایش بر صورت ِ یخ زده ام ، حس میشد
_چند تا از دوستای مشترکمون ، من و ول کردن ، رفتن سمت ِ اعلاء...گلایه ای از اونا ندارم ، من بد کرده بودم...من اشتباه کرده بودم...من نباید طرف تو میموندم بابا!
_دختر این چرت و پرتا چیه میگی ...دهنتو باز کن ، ها کن ببینم چی خوردی!
پلک هایم همچنان بسته بود و صورتم خیس...
ها کردم...کوتاه...تا بوی گندیِ این سیبِ گاز زده را استشمام کند
_چندتا از دوستام باهام موندن ، اما فقط یه سال! بس که جلوشون گریه کردم وآه کشیدم ازم فرار کردند.دیگه بهم نمیگفتن ، حرف زدن با تو به آدم انرژی میده و حالو خوب میکنه ، همش بهم میگفتن ، تو انرژی منفی میدی ، تو آدم و یاد ِ بدبختی و بیچارگی میندازی ، ما با تو حرف میزنیم حالمون بد میشه غمای خودمون یادمون میاد.
پلک هایم را باز کرد.اشک هایی که پشت پلک ها گیر افتاده بودند ، پایین ریختن.
پیش ِ نگاه طلبکار پدرم...بغضم ترکیده بود
_دیگه تلفن هام و جواب نمیدادن ، توی دانشگاه یه سلام میکردن و یه خدافظ...با پول و کادو هم نتونستم نگهشون دارم...
بازویم را گرفت و بلند شدم...
_برو یه دوش بگیر ، هورمون هات بالا و پایین شده ،
میخندیدم و گریه میکردم ، گریه میکردم و میخندیدم...کارم برعکس شده بود...بازویم در دست پدرم بود و پاهایم به دنبال او ، مسیر اتاق را پیش گرفت.
_تو بهترین دوستت ، منم و افسانه ایم! گذشته رو رها کن ، گذشته تموم شد رفت...تو الان یه خانوم ِ شاغلی که یه زندگی جدید و شروع کرده و داره به خوبی ادامه اش میده ، برو خداروشکر کن که از شر مگس های دو و ورت راحتت کردم بابا...چرا خودتو اذیت میکنی؟! تو الان یه خانوم ِ مهندسی که زیر دست داره!کار میکنه ، میره و میاد ، برای خودت شخصیتی ساختی که اصلا شبیه اون دختر ِ لوس و احمق نیست!
جلوی ِ در اتاق که رسیدیم ، افسانه صدایم زد...به پایین پله ها نگاه کردم.
اشک هایم را دید و مات و مبهوت سرجایش ایستاد
_چی شده مجید؟
دست بابا ، دور کمرم پیچید و با خنده ای که انگار اتفاقی نیفتاده رو به افسانه گفت
_چیزی نیست ، یاد گذشته ها کرده ، تا دوش میگیره ، غذایی که دوست داره رو آماده کن...چیزیش نیست!
ابروهایم در هم فرو رفت و شوری اشک به دهانم رسید.
افسانه با عجله پله ها را بالا آمد
_احمدرضاست ، میگه رفتی خونه اش ، نبوده...
هرچه نزدیک تر میشد ، تعجب و بهتش بیشتر میشد
_حالش خوب نیست مجید ،
_میگم چیزیش نیست
_چی و چیزیش نیست!؟
مردمک چشم هایم تکان میخوردند ، گاهی رو به بالا...گاهی رو به پایین.دست هایم میلرزید و پلک هایم مدام باز و بسته میشدند...دست پدرم را محکمتر گرفتم ، زمین نخورم باز؟؟!
_برو آب قند بیار ، لابد فشارش پایینه.
خودم را در آغوش پدرم انداختم ، لرزش ِ تنم ، با کوبش های مردانه اش آرام نمیگرفت.
_احمدرضا ، بهت زنگ میزنم ، ...نه...الان نمیتونه...حالش ...نه چیزی نیست...نه...حالا میگم بهت زنگ بزنه.
با پدرم روی زمین نشستیم..رنگش پریده بود...شاید شبیه من....سرم را روی شانه اش گذاشتم.
نوازشم میکرد...با محبت اسمم را صدا میزد...قسم میداد که پلک هایم را باز کنم...
تا شیرینی آب قندی که با قاشق به دهانم ریخته شد ، حالم جا آمد.پلک هایم فاصله گرفتند ، تنم کمتر لرزید واشک هایم خشک شد!
_نبریمش دکتر؟ رنگ و روش خوب نیست مجید
_چیزی نیست...چیزی نیست...
صدای پدرم میلرزید ، شانه هایش هم...دستانم را دور کمرش حلقه کردم ، تنش را بو کشیدم...پدرم بود! اگر حرف هایش را گوش داده بودم ، سیب ِ دهن زده نمیشدم...اگر حرف هایش را گوش داده بودم ، یکی دو نفر دوست ، با دل خوش کنارم میماندند....اگر حرف هایش را گوش میدادم...
دستش روی صورتم نشست...نوازشم کردم، آنهم با چشم هایی که خیس بود..من اما با پلک هایی باز و مردمکی لرزان به لب هایش خیره مانده بودم ، حرف هایی میزد که همان روانشناس ، هفته ای چند روز در گوشم میخواند و میخواست مدام با خودم تکرارش کنم.
_خوابم میاد...میخوام بخوابم
هردو کمکم کردند تا بلند شوم.یکیشان ، دست راستم را گرفته بود و دیگری دست چپم را...قربان صدقه رفتن هایشان ...نوازش هایشان...حتی دوستت دارم هایشان ، تکرار مکررات بود.جمله به جمله اش را چند وقت یکبار ، حالم که بد میشد ، نثارم میکردند.اما کو گوش ِ شنوا....!؟پلک هایم را بالا فرستادم...برای چند لحظه چشم به سقف دوختم ...تمام ِ دیروز را از اول مرور کردم...حرف های اعلاء..روز زن! به همینجا که رسیدم باز نفسم رفت.لبم را گزیدم و خفه خون گرفتم! همه چیز تمام شده بود
تکانی خوردم وهمینکه نیم خیز شدم ، پدرم را دیدم که پایین تخت خوابیده بود ،بی هیچ بالش و لحافی...
حتما از سرما ، سردش شده...
سِرُمی کنار تختم بود ، از دستم جدایش کردم و لحاف خودم را روی پدرم انداختم.
همیکنه سرچرخاندم و خواستم قدمی به بیرون از اتاق بردارم ، تصویر دختری آشفته در آیینه ی کمد دیواری ، میخکوبم کرد...
این من بودم؟! با این ظاهر درهم ...؟ با این رنگ و رو ؟
کف دستانم را بر روی چشم هایم فشار دادم ، سوزش این چشم ها تمامی نداشت؟
بیرون از اتاق ، تصویر غمگین دیگری دیدم، افسانه روی مبل ِ سالن کوچکمان دراز کشیده بود و پلک هایش بسته بود.لحافی که روی زمین افتاده بود را برداشتم ، آرام ، بی آنکه بیدارش کنم ، رویش انداختم.
دیشب را به خاطر می آوردم.دوباره که نه..صدباره ! ترساندمشان.
خجالت زده ، با سری که پایین بود و نگاهش به پاهایی که هنوز با سماجت راه میرفتند ، پله ها را پایین آمدم.
قدمی مانده بود تا به آشپزخانه برسم که صدای ِ خفه و آرامی نگهم داشت
_نــــورا...؟!
برگشتم به سمت صدا ، احمدرضا روی مبل نشسته بود و نگاه ِ گرفته و خسته اش دنبالم بود
متعجب نگاهش کردم ، مگر مهمان نداشت که اینجا بود!؟
_تو اینجا چیکار میکنی؟
دستی به موهایش کشید و بلند شد ، قدم به قدم که نزدیک تر میشد ، گرفتگی صورت و سرخی چشم هایش بیشتر به چشم آمد
_بهتری؟
پیش از اینکه جوابی به سوالش بدهم ، به آغوش کشیده شدم ، نه آنقدر آنی و غافلگیر کننده و نه آنقدر آرام و با طمانینه...سرم که روی شانه اش نشست نفسم عمیق شد...خلسه ی خواب آوری سراغم آمد...جای گرم و نرمی شبیه بالش و تشکِ اتاق نصیبم شده بود!
_کی اومدی؟
زمزمه ی خفه اش نزدیک گوشم شنیده شد
_دیشب...ساعت یازده
دست هایش به دور تنیده شد و دست هایم بی حس و حال به کنارتنم چسبیده بود
_دوستاتو تنها گذاشتی؟
صورتش را روی همان شانه ای که سرش قرار داشت ، جابجا کرد.
_مهم نیست
لب هایش به گوشم خورد...صدای نفس هایش هم خستگی را جار میزد.چه برسد به صدای گرفته اش!
نگاهم به سمت پله ها چرخید ، نگران ِ افسانه بودم و تنگی آغوشی که به رویم باز شده بود و بی شرمانه دوستش داشتم
_مامانت یه وقت بیدار میشه ، ولم کن
دستانش تنگ تر شد و ترسم بیشتر...احمدرضا هیچوقت و هیچ لحظه ، من را نه بغل کرده بود و نه به آغوش کشیده بود.میترساندم محبتش...! عادت نداشت دلم به غریبه ها...!
_احمد...
_جانم؟!
اشک هایی که رفته بودند ، هجوم آوردند به چشم هایم...بغض هایی که آب شده بودند ، باز سنگ شدند و سفت...
_مادرت بیدار میشه احمد...تو رو خدا...
حرفم تمام نشده بود که به عقب هلم داد ، آرام آرام هر دو با هم عقب رفتیم ،
آشپزخانه ی تاریک ...و چشم هایی که از نگرانی ، پله های خانه را میپایید و دور میشد.
در را پشت سرش بست...با پایش...
همان صدای گرفته ، اینبار در تاریکی آشپزخانه پیچید
_مُردم دیشب!
اولین قطره ی اشکم روی شانه اش ریخت و جذب پولیور زرشکی اش شد.
_اگه گفته بودی که اینهمه دوست داری ، حالم بد نمیشد!.
قطره ی بعدی روی صورتم سُر خورد.غمگینی صدای احمدرضا تقصیر من بود! زندگی او راهم تاریک و مات زده کردم...اگر مثل دوست هایم به یکباره رهایم کند و برود که برود چه؟ خدا آن روز را نیاورد که احمدرضا را هم از دست بدهم...او تنها دوست ِ خوب ِ من بود!
_خوبم...
دستانم را بلند کردم و کف دستانم را روی بازویش گذاشتم ، باید دور میشدم و نمیگذاشتم غمم به او سرایت کند.
_بمیرم برات؟!
گرفتگی صدای رسا و بمش قلبم را مچاله کرد.
شوکه از حرفش ،چند ثانیه خشکم زد و یکباره به خنده افتادم .
با چشم هایی که بیش از حد معمول باز شده بود ، به گردن ِ خم شده اش نگاه کردم و زورم را برای پس زدنش از دست دادم
_دیوونه..تو چرا؟ من بمیرم که هم خودم هم جماعتی راحت بشن.
لحظاتی به سکوت ِ احمدرضا گذشت.تنهای صدای نفس های کوتاه و آرامش بود و گرمای نفس هایش که گردنم را مور مور میکرد.
بی حیا بودم اگر میخواستم ، ساعت ها در میان آغوشش بمانم و دلم را قرص به بودنش کند؟ وقیحانه بود اگر میگفتم ، سالهاست که دلم میخواست کسی اینچنین به آغوشم بکشد .
همه ی اینها به کنار...
نباید پیش او آه میکشیدم و ناله میکردم ، احمدرضا تنها کسیست که کم نیاورده و کنارم مانده...باید نقش بازی کردن هایم را برای او هم ایفا کنم.
_احمدرضا ، پاهام خواب رفت ، شونه هام درد گرفت ، خوابیدی؟
فاصله گرفت و با صورتی که در تاریکی چندان واضح نبود، لبخند کوتاهی زد
_ دور و ورَم شلوغ بود اما دلتنگ تو بودم.
به کابینت پشت سرم تکیه زدم و در تاریکی که کم کم روشن میشد ، نگاهش کردم
_منم که اومدم!
سرش پایین بود و خنده اش با خجالت به نظر میرسید
_کاش قبلش میگفتی که داری میای
_فکر کردم وقتی بهم کلید دادی ، یعنی هر وقت بخوام میتونم برم و بیام
دست دراز کردم تا چراغ آشپزخانه را روشن کنم اما گرمای دستش مانع شد
_الانم همینه ، هر وقت بخوای میتونی بری و بیای ،
جلوتر که آمد با لبخندی پهن تر خودم را عقب کشیدم ، اثرات ِ نخوابیدن دیشبش بود این هم ناپرهیزی!؟
کف دستانش را دو طرفم ، روی کابینت گذاشت و به سمتم خم شد.
با خنده سرم را عقب کشیدم...
_یا خدا ، من عادت ندارم احمدرضا ، یه وقت برات حرف در میارم...برو عقب
خنده های آرامش، میان ِ خنده های آزاد و رهایی که سر میدادم ، گم شد...جلوتر آمد و پیشانی ام را اینبار طولانی تر از بار قبل بوسید.
کمی که سرش را عقب کشید و پلک هایم بالا رفت ، به چشم هایم خیره شدم.
چه خوب بود ، گرمای محبتی که نثارم میکرد .
_پدرم وقتی که بیست و سه چهار ، سالم بود ، با یه دختر تو خیابون دیدتم ، دختره ، دخترِ همسایه بود.دستشو گرفتم بودم و پدرم دیده بود...وقتی اومدم خونه ، روی مبل نشسته بود و روسری همون دختری که باد زده بود و انداخته بودتش تو تراس خونه امون ، توی دستش بود! نشستم رو به روش و روسری قرمز و جلوی روم تکون داد...من دختر ، خونه نیاورده بودم ولی بابام فکر کرده بود که اوردم...
با کنجکاوی حرفش را قطع کردم.
_دعوات کرد؟
لبخندش بیشتر شد و سری تکان داد
_نه ، فقط بهم گفت ، برای دوستی هات حد و مرز نگه دار ، اندازه یه دوست باش براشون ، نه اندازه یه همسر!
منظور پدرش را نفهمیدم .
_یعنی چی؟
کمرش را صاف کرد و دستانش را که برداشت ، کمی راحت تر ایستادم.
_یعنیشو من بفهمم کافیه ، تو خودت و درگیر نکن ،
_بعدش چی شد؟
دستی به صورتش کشید و آستین لباسش را که بالا زده بود ، یکی یکی پایین داد
_بهم گفت پسری که دو طرف صورت یه دختر و بگیره و پیشونیشو ببوسه ، پنج هیچ از بقیه ی پسرا جلوتره!
ریز خندیدم و دستانم را دو طرف صورتم گذاشتم
_تو الان ده هیچ جلویی ، از حریفی که نداری!
سرش را به بالا و پایین تکان داد و در حالی که با خودش زمزمه میکرد ، مدام این کلمه را تکرار کرد
_دارم...دارم...دارم...
اشک هایم پایین می آمدند و احمدرضا را ، طور دیگری میدیدند ، یا بی خوابی دیشب او را ناپرهیز کرده بود و یا بی حالی دیشب ،من را متوهم ! جنس ِ محبت ِ احمدرضا فرق میکرد...نمیکرد!؟
دوست ِ خوب ِ من...محرم تر از این حرف ها بود و من نمیدانستم؟
_ساعت چنده؟!
_پنج و نیم...
صندلی را عقب کشید و پیشانی از را روی میز گذاشت.بی خوابشان کرده بودم ، من ِ لعنتی!
_برو بخواب ، منم یه چی بخورم دوباره میرم میخوابم .
پیش از اینکه میز را دور بزنم ، دستم را گرفت
_بریم خونه ی من ، همونجا صبحونه میخوریم.
متعجب نگاهش کردم
_نه ، بهتره که نیام
_چرا؟
_بابا و افسانه جون خوابن ، بد میشه ما نباشیم!
_اگه مشکلت اینه که ، اون با من ، حاضر شو بریم
بلند شد و دستم را عقب کشیدم
_کجا احمد...حالا بیدار بشن بعد ، میریم دیر نمیشه
_اینجا راحت نیستم ، برو لباس هاتو بپوش ، برای چند روزم لباس بردار ، لباس شرکتم یادت نره
بی حرکتی ام را که دید ، نرسیده به در ِ آشپزخانه توقف کرد و ایستاد
_شرکت دیگه نمیرم ، استعفا دادم!!
_چی؟
نزدیک تر آمد
_به احسان نامه ای که گفته بودم و دادم ، نصرتی ام نیومد!
انگار میخواست حرفی بزند ، نگاهش این معنی را میداد ، اما منصرف شد و سری تکان داد
_لباس تو خونه بردار...
با ناراحتی عقب تر رفتم و در حالی که زیر گاز را روشن میکردم ، تصنعی خندیدم
_الان چه وقت ِ مهمونی رفتنه ، حالا بابا اینا بیدار بشن ، بهش بگم ، اگه اجازه داد میاد چند روز میمونم.
نگاهش نمیکردم اما از گوشه ی چشم هایم میدیدم که ایستاده و خیرگی نگاهش به حرکاتیست که انجام میدهم.
_تازه افسانه جون هم...خودت که میدونی خوشش نمیاد من و تو خیلی هم با هم ...
نگاهم به شعله ی گاز بود که خاموشش کرد و با اخمی که به صورت داشت ، سرِ حرفش ماند
_بریم نــورا...
_سرماخوردی ها ، صدات گرفته...میخوای شیرگرم کنم؟
بازویم را گرفت و به سمت در ، همراه خودش کشید
_صدام گرفته چون داد زدم ، الانم تا سرتو داد نزدم لباس هاتو بپوش بریم
از وضعیت به وجود آمده خنده ام گرفته بود که در را باز کرد و هردو بیرون آمدیم ، اما خیلی زود با دیدن چهره ی افسانه لبخند از روی لبم رفت!
_سلام...
نگاهش به دست ِ حلقه شده ی احمدرضا بود که سلامم را کوتاه جواب داد و درحالی که به سمت اتاق مشترکش با پدرم میرفت به احمدرضا گفت
_بیا کارت دارم!
فاصله گرفتم از او ، به سمت پله ها میرفتم که احمدرضا با لحنی که از او نشنیده بودم گفت
_نمیام تو اون اتاق مامان..!!
طاقت نداشتم بایستم و چشم و ابروآمدن ِ افسانه و جواب های تند و تیز احمدرضا را بشنوم.
با عجله پا تند کردم و بالا رفتم.درست وقتی که در اتاق را بستم تازه نفسم را بیرون فرستادم و روی زمین نشستم.
پدرم همچنان خواب بود و صورتش مهربان به نظر میرسید ، چهار دست و پا به سمتش رفتم ...گونه اش را میبوسیدم که پلک هایش لرزید و کمی از هم فاصله گرفت
_نورا جان...!؟
با لذت نگاهش کردم...
_سلام ، چرا رو زمین خوابیدی؟!
طاق باز شد و با کمی تعلل نیم خیز شد و نشست
_بهتری بابا؟!
پلک هایم را با خرسندی باز و بسته کردم
_آره..ببخشید که دیشب اذیتتون کردم.دخترت سر به راه نمیشه بابا...
گرمای لبخندش ، حس خوبی نصیبم کرد..بالشم را از روی تخت برداشتم و روی زمین گذاشتم
_بخواب قربونت برم .تازه ساعت پنج و نیمه...
سری چرخاند و دنبال چیزی میگشت ، نگاهش به ساعت که قفل شد گفت
_چقدر دیر گذشت! افسانه کجاست؟
بلند شدم و در حالی که به سمت کمد لباس هایم میرفتم جوابش را دادم
_پایینه ، پیش احمدرضا
_نرفته مگه؟
با تعجب سرچرخاندم و دستم روی کمد دیواری نشست
_کی؟ احمد؟ نه...بیدار بود وقتی رفتم پایین.
نگاهش را گرفت و خیره به نقطه ای ماند.
ساک کوچکم را بیرون کشیدم و کشوی لباس هایم را باز کردم.
_احمد بهم گفت یکی دو دست لباس بردارم ، چند روز خونه اش بمونم! شما اجازه میدین؟
به وضوح متوجه اخم هایش شدم!
_نه...برای چی بری؟!
شلوار راحتی که برداشته بود روی هوا و زمین در دستم ماند
_چرا نرم؟! احمدرضا دوست زیاده داره ، لابد با اونا برنامه تفریحی گذاشته میخواد منم باشم.
_لازم نکرده...تو باید خونه بمونی استراحت کنی ...ممکنه حالت بازم بد بشه!
من اما خوب بودم...همینکه خواستم حرف دیگری بزنم از اتاق بیرون رفت .نگاهم به بلوز و شلوار تیره ای که در ساک انداخته بودم خشکید!
چه توقعی داشتم که پدرم اجازه دهد همراه احمدرضا بروم! هر بار که دچار این وضعیت نابسمان ِ روحی میشدم ، تا چند روز در خانه نگهم میداشت و چشم ازم برنمیداشت.
بلوز و شلوار را داخل کشوی لباسم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم...امروز اولین روز ِ تنها بودنم میشد اگر که با احمدرضا نمیرفتم.
بی حوصله غلتی زدم و به کبودی آرنجم دست کشیدم ، جای سوزن و سِرُم بود این همه کبودی؟
هرکاری میکردم فکر میرفت به احمدرضا ...عجیب و غریب نشده بود؟ شده بود! محبت او همیشگی بود...دوستیمان برای یه روز و دو روز و یک هفته که نبود...شش سال دوستی محبت او را پنهان نکرده بود.
دوست داشتم چند روزی خانه نباشم ...اگر پدرم میگذاشت همراه احمدرضا بروم ، تنهایی ام پُر میشد.
تنهایی مثل بمب اتمی آمریکایی ها نیست که یک هو بر سر آدم های بی خبر هیروشیما فرود بیاید و بعضی از بچه های بعدا به دنیا آمده را به چیزی غیر از آدمیزاد شبیه کند و با بعضیهایشان کاری نداشته باشد. تنهایی همان انرژی ای ست که روزها پیش پشت نیمکت های مدرسه یاد گرفتیم همیشه وجود داشته و از شکلی به شکلی دیگر تبدیل میشود اما هیچ گاه از بین نمی رود. تنهایی نام دیگر آدم هاست!
دست دراز کردم که لحافم را از روی زمین بردارم که در اتاقم باز شد و در همان حال چشم دوختم به در...
_وسایلتو جمع کردی؟
تعادلم را از دست دادم و یکباره از همان فاصله کم ، صورتم به زمین خورد.
_آخ...
_حواست کجاست؟!
لحنش به شدت تندی ِ با افسانه نبود...همان مهربانی سابق در صدایش موج میزد.
کمرم را گرفت و بلندم کرد .
_بابام گفت نمیخواد ! یعنی چون حالم بده گفت بهتره خونه بمونم.
به سمت کمد دیواریم قدم برمیداشت که گفت
_اجازه داد ، بیا لباسات و بردار
در کمد را وقتی که "با اجازه "ای گفت ، باز کرد و همان ساکی که چند لحظه پیش برش داشته بودم را بیرون آورد .
جلوی کشوی لباس هایم ایستادم و به سمت اولین کشو خم شدم
_مطمئنی؟
ساک را روی زمین گذاشت و کمد دیگرم را باز کرد.پالتوی قرمز کوتاهم را با شال گرم مشکی ام برداشت و کنارم ، روی زمین نشست
_عزیزم چرا فقط نیگا میکنی ، جمع کن بریم دیگه..مُردم از گشنگی
خنده ام گرفته بود ، کشوی لباسم را کمی به سمتم کشید و یکی از تی شرت های فانتزی ام را بیرون آورد
_این خوبه؟!
قهقهه ام بیشتر شد و خودش هم خنده اش گرفت
_نخند
تی شرت را داخل کشو انداخت و کشوی دیگری را بیرون کشیدم و در حالی که چند دست بلوز و شلوار راحتی برمیداشتم گفتم
_چرا حالا اینقدر عجله داری...دیر نمیشه که
چشمکی زد و با همان صدای گرفته گفت
_زودتر بریم بهتره.
_چند روز میتونم بمونم؟!
با خوشحالی خیره اش بودم که لبخند زد و دو دست از بلوزهای دکمه دارم را برداشت
_تا هر وقت دلت بخواد!
به دل من که نبود...حتم داشتم مثل افسانه ، همین امشب پدرم زنگ میزند و میگوید که فردا قبل از ظهر به دنبالم می آید.
_برو پایین من میام!
باید میرفت تا لباس های زیر و پد بهداشتی ام را برمیداشتم.با تاخیر بلند شد ، اما بیرون نرفت ، رو تختی ِ بهم ریخته ام را که مرتب میکرد ، دو دست لباس زیر برداشتم و یک بسته پد بهداشتی داخل ساک انداختم.
پالتوام را برداشتم و احمدرضا همان چندبسته قرص روی میز را هم داخل جیبش گذاشت.
باهم از پله ها پایین می آمدیم ، افسانه و پدرم را دیدم که بی حرف رو به روی هم نشسته بودند و هرکدام به سمتی خیره نگاه میکردند.
متوجهمان که شدند ، بلند شدند و ایستادند.لبخندی با تردید زدم
_ما بریم؟
بابا نگاهش را از احمدرضا گرفت و کمی اخمش را باز کرد.بی خوابی چشم هایش را ریز کرده بود انگار
_برو به سلامت...بهت زنگ میزنم.
گونه اش را بوسیدم و درست لحظه ای که سرم را چرخاندم تا بوسه ای به گونه ی افسانه بزنم ، رویش را به سمت احمدرضا چرخاند
_فردا با مجید میایم دنبالش ، نورا مراقبت بیست و چهارساعته میخواد ، رنگ و روش خوب نیست.
احمدرضا بی آنکه نگاهی به افسانه بیندازد ، سرش را بالا و پایین کرد و باشه ای خفیف گفت..
_مراقبشم.بیست و چهارساعته!
ناراحت بودم و از وضعیت به وجود آمده چیزی نمیفهمیدم.حساسیت ِ افسانه را میفهمیدم اما این رفتار احمدرضا را که مراعات من و پدرم راهم نمیکرد و حتی نگاه پر اخم و غمگین پدرم که نامفهوم برایم بود...کلافه از همشان پلک هایم را روی هم فشردم و نفسی عمیق کشیدم.
خداحافظی احمدرضا هم کوتاه بود و وقتی از خانه راه افتادیم هوا هنوز گرگ و میش بود.

تمام نداشته هایم را از روی کفه ی ترازو برمی دارم. هر دوتا کفه ی ترازو، مماس می شوند روبه روی هم. می گردم تا کفه ی داشته هایم را یکی یکی پر کنم.. زور می زنم تا کفه ی داشته هایم کمی پایین تر از کفه ی نداشته هایم برود. دارم فکر می کنم.. دارم به داشته هایم.. بله.. دارم به تو فکر می کنم. روی کفه ی ترازو، رفیقی را می گذارم که بلند بلند برایم می خندد. خوب است داشتن رفیقی که وقتی نمی توانم سس گوجه فرنگی ام را باز کنم، کمکم کند. خوب است داشتن رفیقی که یک بار.. دوبار.. سه بار.. پله ها را بالا و پایین برود تا برایم چاقو، نی، دستمال بیاورد. خوب است داشتن رفیقی که بلد است بی مزه ترین جک های دنیا را بسازد، تا هارهار به بی مزه گی شان نه، به ریش خودمان بخندیم که بلد نیستیم حتا یک جک تعریف کنیم. خوب است داشتن رفیقی که وقتی لیوان چای ات را برمیگردانی روی میز، با مهارت خاصی میز را تمییز کند تا تو دستپاچه نشوی. خوب است داشتن رفیقی که وقتی کنارت است، تمام گرفتاری ها را فراموش کنید. بدهکاری ها را فراموش کنید. چک های پاس نشده و مدیران عالی و غم بیکاری را فراموش کنید. حتا خودتان را هم فراموش کنید.. سن و سالتان را فراموش کنید.. شان اجتماعی و تحصیلات و تمام برچسب های آزاردهنده را فراموش کنید. حتا لباس های شیک و رسمی تان را فراموش کنید و بروید بالای پل عابر پیاده، آن قدر روی آن بلند بلند فریاد بزنید و بخندید که گوش های شب کر بشود.. که صدای اتوبان، زیر صدای خنده هایتان کم بیاورد. که اتوبان ها زیر صدای گریه هایتان کم بیاورند.. که خیابان ها زیر صدای فحش دادنتان کم بیاورند. خوب است داشتن رفیقی که بتوانی بروی و یقه اش را بچسبی و تمام غصه ها و عقده هایت را فحش کنی و بکوبانی توی صورتش.. بزنی تخت سینه اش.. هوار بزنی و تمام نداشته هایت را از او بخواهی و تمام بی رحمی سرنوشتت را به گردنش بیندازی که بی تقصیرترین است. که تمام گرفتاری هایت را بر سر او عربده کنی. که فریاد بزنی سرش و او سکوت کند و سرش را پایین بی اندازد و بگذارد تمام دردهایی که در روح کوچکت نمی گنجد را بپاچی روی صورتش. که دست آخر دستهایت را بگیرد و بگذارد هرچقدر می خواهی روی همان سینه ای که مشت می کوبیدی، زار بزنی. که هوار بزنید و خیالتان نباشد شخصیتتان محترم تر از آن است که رهگذران خیابان زیر نگاه سنگینشان تماشایتان کنند. خوب است داشتن رفیقی که بعضی وقتها از هم متنفر بشوید. حالتان از هم بهم بخورد و در چشم های هم نگاه کنید و به طرف مقابلتان بگویید چقدر تنفربرانگیز است، بعد بروید و با هم چای بخورید و برای غصه های همدیگر اشک بریزید. خوب است داشتن رفیقی که بعضی وقتها گرفتارتر از آن باشد که بتواند جوابت را بدهد، بعد مدام دلش پیش تو باشد که نکند... که نکند... که رییس اش را بپیچاند و در یک تماس کوتاه از زنده بودنت مطمان بشود و تو خنده ات بگیرد. گریه ات بگیرد. گریه کردن که همیشه دلیل نمی خواهد رفیق خوبم! بعضی وقتها آن قدر بی دلیلی که برای بی دلیلی زندگیت زار می زنی. بعضی وقتها هم گریه می کنیم تا صمیمیت آغوشی نصیبمان شود. خب محبت دیدن آن هم از دستهای رفیق خوب، خواستنی است. گاهی دل کوچک آدم می خواهد کسی بیاید موهایش را ناز کند و بگوید : " همه چیز درست می شود." و چه اعجازی در همین تک جمله پنهان شده. باور کن راست می گویم، به قداست بادهایی که عصرهای پاییز، ما را فشرده تر می کند کنار هم، به قداست خیابانهایی که طولانی تر می شوند تا کفش هایمان بیشتر کنار هم راه بروند، گاهی شنیدن : "بسپر به من" اعجازی دارد، بیشتر از اعجاز نوح. و چه حجم سنگینی از شانه های آدم بلند خواهد شد وقتی که دستهایی هست تا شانه هایت را لمس کند و بگوید : "من هستم." بله.. بودن یا نبودن.. مساله این است.. مساله تو هستی.. من هستم... رفاقت ها است... بودن توست... ماندن توست... مساله جاودانگی رفاقتی است که طعم نوشابه مشکی می دهد. باید در یک انقلاب مخملی، با تلفن یا پیامک، با ایمیل یا نامه یا تلگراف، با فریاد از پنجره، با دود و آتش به روش سرخپوستی، با تلپاتی یا هر روش ممکن، هرچه زودتر به تمام رفیق های خوبی که رفاقتشان طعم نوشابه مشکی می دهد گفت : " دوستت دارم رفیق خوبم." در صف اول انقلابیون می ایستم و بی مقدمه فریاد می زنم : دوستت دارم رفیق خوبم...
_من و تو الان رفیقیم دیگه؟!
نگاهش به خیابان ِ خلوت ِ خانه اش بود که سرچرخاند و با لبخند خسته ای نگاهم کرد
_رفقیتم ، دوستتم ...
تداعی روزی از گذشته در ذهنم مرور شد...بار اولی که به اعلاء گفتم "رفیقیم؟" دستم را فشرد و با خنده گفت "از حالا به بعد ، مامانت میشم ، بابات میشم ، داداشت میشم ، آبجیت میشم ، رفیقتم میشم"
تلخی لبخندم را در گلو حس کردم.رو برگرداندم به سمت شیشه ...
پارکینگ خلوت خانه اش را بی صدا گذراندیم ...
زودتر از احمدرضا پیاده شدم و ساکم را از روی صندلی عقب برداشتم.سوار آسانسور که شدیم ، دست پیش بردم و موهای نامرتبش را منظم کردم...
تازه شروع ِ قرارهای دوستانه ی ما بود...!!
_خیلی نامرتبم؟
_نه خیلی ...خوبی
دستی به صورتم کشید و بی صدا خندید
_چشمات میخنده نورا! این یعنی که حالت خوبه؟!
پلک هایم ، با خوشحالی باز و بسته شد و ته دلم قرص شد به رفاقتی که بعد از سال ها تجربه اش میکردم.
داخل خانه که شدیم اینبار با فرصت و صبر بیشتری خانه اش را کاویدم.پذیرایی مربعی نه خیلی بزرگ ، اما دلباز...مبلمان راحتی و یک دست کاناپه ی آبی آسمونی که کوسن های طوسی و خاکستری رنگی داشت ، فرش خوش رنگی بیشتر از همان ترکیب رنگ ِ کاغذ دیواری ها و مبلمان همراه داشت و پرده های بلند و ساده ی سفید...
_کدوم اتاق راحتی؟
گوشه چشمم به همان اتاقی بود که دخترها دیروز ، خنده هایشان را سر میدادند!
_نمیدونم...هر کدوم که خودت لازم نداری
ساک بدست وسط راهروی کوتاهی ایستاده بود و نگاهم میکرد
_تو بگو
به همان اتاق اشاره کردم و پشت ِ سر احمدرضا داخل رفتم.
ترکیب رنگ ِ اتاقش ، سبز روشن بود و لیمویی...دیروز رنگ ها را طوسی میدیدم مدام!
_قشنگه
تخت ِ خواب سفید با روتختی سبز و نارنجی...خنده ام گرفت و وقتی که لبه تخت نشستم گفتم
_اتاق دختراست!!
روی زمین نشست و زیپ ِ ساک را باز کرد
_یعنی چی؟
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا خنده ام پر رنگ نشود...هرکسی سلیقه ای داشت!
_منظورم اینه که دخترونست...اتاقت.
"آهان"ی گفت و سری تکان داد
_خب اینجا که اتاق من نیست ..اتاق توئه.
اینبا با لذت بیشتری اتاق را نگاه کردم و تا چشمم به کشو لباس و ساک ِ جلوی پای احمدرضا افتاد ، با عجله بلند شدم و به سمتش رفتم
_خودم میچینم
دو طرف زیپِ ساک را با دستم جمع کردم ..با تعجب و اخمی که از خستگی به صورتش مانده بود نگاهم کرد
_چرا؟
معذب خندیدم و ساک را به سمت خود کشیدم
_دیگه از پس این یه کار برمیام ، تو برو استراحت کن ، خسته ای
دستی به پلک هایش کشید و بلند شد
_صبحونه بخوریم ، بعد میخوابیم
"باشه" ای گفتم و با رفتنش ، ساک را باز کردم.دقیقا لباس هایی که آخرسر داخل ساک گذاشته بودم را برداشته بود و توی کشو گذاشته بود! همین دو دست لباس را میخواستم مخفی کنم که آنهم دیده بود.
پد بهداشتی را از کشو برداشتم و جایش لباس های راحتی ام را گذاشتم.
پالتوام را داخل کمد دیواری آویزان کردم و با خیال آسوده ای برای چند لحظه روی تخت دراز کشیدم.همینکه از آن اتاق و صد البته از آن خانه بیرون آمده بودم ، خوشحالم میکرد! دیشب اگر پاهای خودم توانی برای راه رفتن داشت ، عمرا در آن اتاق میخوابیدم!
خستگی را پس زدم و برای کمک به احمدرضا به آشپزخانه ی نقلی خانه اش رفتم ، همه وسایلش استیل بود و رنگ طوسیشان را خیلی دوست نداشتم!
_کمک نمیخوای؟
_الان یه املتی بپزم ، تو عمرت نخورده باشی
کنارش ایستادم و گوجه رنده کردنش نگاه کردم
_بلدی خدایی؟
با دقت و سرعت گوجه ها را روی رنده میکشید
_این یکی و خوب بلدم ، با انواع سس سالاد و انواع پختن تخم مرغ
با نگاه تمسخر آمیزی به خنده هایش چشم دوختم
_هنرکردی رفیق جان.پس بگو تا فردا باید یا گشنگی بکشم یا خودم آشپزی کنم!
گوجه را داخل ماهیتابه داغ ریخت و زیرش را کم کرد
_چرا تا فردا؟!
ناراحتیم را پشت لبخند پنهان کردم
_بابام گفت میاد دنبالم!
_بابات واسه خودش گفته...
متعجب به صورتش نگاه کردم و لحن حرف زدنش را در ذهن مرور کردم.بزاق دهانم حریف خشکی گلویم نشد...لیوان را برداشتم و از پارچ روی میز کمی داخلش آب ریختم.
همینکه لیوان را جلوی دهانم بالا گرفتم ، برگشت و لحظه ای نگاهم کرد
_مگه مامان من هرشب پیشش میخوابه من چیزی میگم؟!
برای لحظه ، تمام کاخ ِ آرزوهای طوسی و آبی ام را خراب شده دیدم! گرد و خاکش لا به لای موهایم ..مژه هایم...ابروهایم ...و حتی روی دهانم ریخته شد...زنده به گوری همین بود؟!
پس احمدرضا انتقام همخوابی ِ مادرش را میگرفت؟ آن هم از پدر من...با من؟!
زیرپایم خالی شده بود اما دستم به میز دو نفره و کوچکِ وسط آشپزخانه تکیه گاه شده بود
_فعلا هستی تا هر وقت خودت نخوای ، منم خوشحال میشم.
بی اهمیت بودم برایش؟! بی اهمیت بودم که بعد از این همه سال ، هنوز ازدواج مادرش را با پدرم باور نمیکرد و برای تمامِ این شب های همخوابی ، چاقوی انتقام تیز کرده بود؟!
_صبحونه امون و بخوریم ، یکی دو ساعت بخوابیم ، بریم خرید
بغض بیخ گلویم را گرفت و فشرد ، آنقدر که برای لحظه ای نفس کم آورد .
باید زودتر به اتاقم برمیگشتم ، اصلا جای ِ من همین چهارگوش ِ رنگارنگ بود ، سال هاست پناه ِ من اتاق خوابم شده و رفیقم هم ، سوزان!
یک روزی ادم دلش را برمی دارد و می رود....
آن را می اندازد توی جیبش گاهی ، اغلب در دستش می گیرد و نگاهش می کند،یک وقت هایی پنهانش می کند توی کشوی میز، گاهی آن را به اشتباه می اندازد گوشه ی کمد خانه، اما حواسش هست که مبادا آن را جا نگذارد جایی.
اما جای امن تر کنار پوشه ی مدارک است، کنار شناسنامه و پاسپورت و دفترچه بیمه، آن جا که به قطع می دانی که گم شدنی در کار نیست-له شدنی. گاه به گاه می گویی برویم هواخوری؟ برش می داری و می اندازی ته جیبت و توی خیابان یکی دوبار که بالاخره دستت را از جیبت در اوردی، برش می داری که کمی دنیا را ببیند،که نپوسد مبادا. بعد بر می گردید خانه،می رود می نشیند کنار پوشه ی مدارک.انگشتت را تکان می دهی برایش .برای صدمین بار قصه ی گم شدن آقای شناسنامه را تعریف می کنی و می گویی خود شناسنامه هم تعریف کند چه سختی هایی کشیده در آن مدت....
به روی دل نمی آوری جا مانده بود خودش هم!این راه بهتری است...
یک روزی ، بالاخره آدم دلش را از خیابانی که در آن جا مانده بر می دارد و می رود. آن را می اندازد توی جیبش ،دستش را از جیبش بیرون نمی اورد، خیابان هایش تهران است دیگر.
دل زیر لبی با خودش می گوید این جا امن تر است...
خودش هم این را می داند،چه برسد به تو، که گم شده ات را زخمی پیدا کرده ای ...
دراز کشیدم روی تخت و لحاف ِ خوش رنگ را روی سرم کشیدم.چه خوب که با سنگینی قفسه ی سینه هم نفسی بالا و پایین میشود.
تقه ای به در خورد و سریع ، نیم خیز شدم.
احمدرضا نگاهی به وضعیت ِ درازکش ام انداخت
_چیزی شد!؟لحاف میان مشت دستهایم گیر افتاد و لب هایم بهم دوخته شد! به رویش نمی آوردم بهتر نبود؟ شاید این رفیق بازی را ادامه میداد ، حالا چه اشکالی داشت که بدانم در دلش دنبال انتقام از پدرم هست و با کشاندنم به سمت خودش میخواهد ، دوری مادرش را جبران کند و پدرم را آزار دهد؟!
_خوابم میاد ، اشتهام ندارم...تو درست کن املتو ، خودت بخور منم...بعد ِ...
جلوتر آمد و پایین تخت نشست ...لال شدم از نگاهش...به احمدرضا دروغ گفتن نمی آمد.پس چرا آن حرف را زد؟
_به پدرت اونطور گفتم ناراحت شدی؟
بغضم را فرو فرستادم و کاملا تصنعی لبخند زدم
_نه...
_چرا...! همین شد که یهو زدی از آشپزخونه بیرون.
دستی به گلویم کشیدم و نفسم را سنگین بیرون فرستادم
_یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد ...پاهایم را از زیر لحاف بیرون کشیدم ، کف پاهایم سرد بودم و میخواستم با دو زانو نشستن ، گرمش کنم.
_بگو نورا...فکر نکن به گفتن و نگفتنش...حرفتو بزن
کف دست هایم عرق کرده بود ، به پایین تی شرت مشکی ام کشیدم
_چجوری بابام و راضی کردی که بیام باهات اینجا!؟ آخه وقتی بهش گفتم ، خیلی مصمم بود روی حرفش!
بعد از مکث کوتاهی ، با هر دو دستش چنگی به موهای کوتاهش کشید و نگاهش خیره به زمین ماند.
_باهاش حرف زدم اونم گذاشت!
تلخ خندیدم و نگاهش را ، با دراز کشیدن روی زمین ازم گرفت
_نگفتم دروغ بگو!
ساعد دستش را روی چشم هایش گذاشت
_نمیخوام راستشو بگم...الان حداقل نمیخوام بگم.میشه؟
ساعد دستش را کمی از روی چشم هایش برداشت و نگاهم کرد
_خب یه سوال دیگه..اینو حداقل راستشو بهم بگو
دستانش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف اتاق چشم دوخت
_تو اصلا برای چی منو آوردی خونه ات؟
حرف را میپیچاندم ، چون از جوابی که در ذهنم نگه داشته بودم تا از زبان احمدرضا بشنوم ، میترسیدم.
پلک هایش را روی هم گذاشت .پلک هایم را روی هم گذاشتم و صورتم را میان دست های سردم گرفتم
_یعنی چی چرا آوردمت..خب فکر کردم خونه نمونی بهتره ، باهم باشیم ، حرف بزنیم ..درد و دل کنی...هرکاری که آدم با رفیقش میکنه...ماهم رفیقیم دیگه!
رفاقتی که پشتش صداقتی نباشد به چه درد ِ دل تنهای من میخورد؟!
بی رمق بودم و گریه های شب پیش ، چشمه ی اشک هایم را خشکانده بود وگرنه که سیلی به راه میفتاد که نه تنها احمدرضا را ، بلکه خودم را هم غرق کند
_نگرانتم .
صدایش نزدیک بود و گرمای دستانش ، دست هایم را کنار زد و در خود پنهان کرد.
_چرا نگرانمی؟
به چشم هایش که سرخ بود و شاید از سر بیخوابی دیشب کمی گود رفته بود ، خیره شدم.
_بابامی؟ مادرمی؟ برادرمی؟ خواهرمی؟ کیِ منی که نگرانمی؟ تو پشت ِ این ظاهرِ دوست داشتن...
_میخوام همش باشم!
دهانم نیمه باز ماند ، از حریفی که بُرید و زد!
_میخوام همه ی تو باشم...پدرت،مادرت،خواهرت، برادرت
"برادر " را با خنده ای تمسخرآمیز گفت ...برادرم بود از روز اول...ما به همین نیت محرم هم شده بودیم .برای خواهری و برادری ...
_باور نمیکنم احمد...
اخم هایش درهم رفت و روی تخت نشست ، عقب رفتم کمی...به تاج ِ تخت تکیه زدم و زانوهایم را بغل گرفتم
_چرا باور نمیکنی؟ مشکل چیه؟ منم؟ دوست نداری جای رفیق و دوست و یه برادر بشم...
_باور نمیکنم ، چون بهت اعتماد ندارم!
آرنج دست هایش را روی زانو قرار داد ، پهنی یکی از دست ها، برای پوشاندن صورتش کافی بود.
_گیرت چیه نورا؟ مشکلت الان چیه؟ خوب بودی که...چی شد که یهو بهم ریختی؟
اشک از روی گونه ام سر خورد و دنبالش کرد...از ابتدا تا انتهایش را...
_بهت میگم چی شد بابام و راضی کردی ، حرف نمیزنی ، میگم بابام فردا میاد دنبالم ، میگی برای خودش گفته ، مگه من هرشب مادرم پیشش میخوابه حرفی میزنم؟ خب اینا چه معنی میده؟ جز اینکه منو کشوندی با خودت ، تا مادرت و زجر بدی ، چون از پدرت طلاق گرفت و یک سال بعد با پدرم ازدواج کرد؟میدونی که بین من و مادرت فقط یه احترام سرسری ِ مثل یه آتش بس؟! یا منو کشوندی دنبال خودت که به پدرم ثابت کنی که نورا با من شب و روز و سر میکنه ، بدون تو؟! آره احمد؟ همش همین نیست؟ چجوری دلت میاد منو اذیت کنی؟
گریه هام شدت گرفت و هق هقم درآمد
_من و دنبال خودت کشوندی که پدر منو، مادر خودت و زجر بدی ...؟! یه منم فکر کردی وقتی این تصمیم تو سرت بود؟
بی رمق و بی حسی دیشب دوباره از نوک پاهایم بالا می آمد ...پلک هایم بسته میشد و بعد از مکثی چند لحظه ای باز میشد.احمدرضا را تار میدیدم اما صدایش واضح بود...
_نترس...خوبم...کمکم کن دراز بکشم.
زانوهایم را به سمت خود کشید و پاهایم که دراز شد ، کمرم به تخت چسبید ،
_چیکار داری میکنی با خودت.مهلت بده حرف بزنم نورا...تو کله ی کوچیکت نَبُر ، نَدوز.
کف دستش روی سرم کشیده میشد .چندبار پلک زدم ، واضح تر شد در چشم هایم...رفیقم نیامده میرفت!؟ پس تفریحمان چه میشد؟ باهم خندیدنمان..باهم بیرون رفتنمان..پارک و سینما...شهربازی هم نرفته بودیم که نیامده میرفت.
_من تو رو به خاطر خودت آوردم .نه میخواستم مادرم و حرص بدم نه میخواستم پدرت و آزار بدم.فقط به خاطر خودت بود و ....خود ِ لعنتیم.
پلک هایم را باز نگه داشتم ، تا نگرانی از چشم هایش پر بکشد و بتوانم بخوانم ، خط ِ فکری اش را.
_به جون ِ احمدرضا ، هیچ قصد و نیتی که تو فکرشو میکنی تو سرم نیست.اگر بخوای همین الان برت میگردونم خونه پدرت...هرجا که تو راحت باشی من خیالم راحته ...
باور میکردم؟ یا باور نمیکردم؟ اعتماد میکردم؟ یا اعتماد نمیکردم؟
سال ها پیش ، قول ِ مردانه ای گرفته بودم که فکر میکنم آسمان خدا هم زمین بیاید ، تنهایم نمیگذارد اما..حالا...
از اتاق بیرون رفت و فرصت را غنیمت شمردم تا پلک هایم را ببندم .
احمدرضا را از دست دادن ، کار ِ این دل ِ زخمی نبود... ادم یک زمانی در زندگی شکست عشقی می خورد،بعد در و دیوار و بوها و عطرها و ابرها او را یاد عشق از دست رفته می اندازند، وای به روزی که همان آدم کسانی را از دست بدهد که تمام سالهای عاشقی از آنها غافل بوده و تمام زندگی اش بوده اند، بعد گوشه هایی از شهر ،موسیقی ها، خوردنی ها، بوهایی هستند که تا ابد چنگ می اندازند بر دلش. وای به آن روز، وای به حال کسی که هردو تجربه را از سر گذرانده باشد...من دومین تجربه ی تلخ زندگی ام را میتوانستم از سر بگذرانم؟
گرمای دستی پشت کمرم رفت و پلک هایم را باز کرد...کمکم کرد تا نیم خیز شوم.آّب قندی را نزدیک لب هایم گرفت.توی آغوشش به سختی کمی از آب را نوشیدم.
تکانی خورد و راحت تر روی تخت نشست ، توی آغوشش خوابیدن خوب بود! قبل از رفتنش...
توی آغوشش گریستن خوب بود ...قبل از رفتنش...
_چرا گریه میکنی؟ چرا خودتو اذیت میکنی...
_از اولم اومدی که ، با نزدیک شدن به من ، افسانه جون و اذیت کنی؟ مثل اعلاء بابامو دق بدی؟
لیوان ِ آب را روی میز کنار تخت گذاشت.سرم را به سینه اش فشرد و صدای نفسی که پر سوز به گوشم رساند ،سوزش چشم هایم را بیشتر کرد
_نه...به خدا نه...
سرم را بوسید و کف دستش را روی پهنای صورتم نگه داشت ، هرچند که سد اشک هایم نمیشد
_راستشو بخوای، قصد داشتم ترکت کنم ، وقتی اومدم و دیدم که...هنوز تب داری ، گفتم برم و دیگه برنگردم ، اما ...
آغوشش تنگ تر شد و عطر تنش بیشتر به مشامم خوش آمد...
_اما دلِ دیگه...هفته رو بتونه تحمل کنه ، ماه و نمیتونه...سال و نمیتونه...!
وقتی در عشق اول جان می‌کنی،‌شب ها تا صبح به خودت می پیچی، صدبار از خواب می پری،صدبار دولا می شوی و گوشی موبایل را از زیر تخت در می‌آوری ، وقتی لاغر می شوی،صورتت پوست پوست می شود،وقتی روی پل عابرها می ایستی، وقتی اتوبان ها را برعکس می آیی در انتظار مردنی....چون با رفتنش یکبار مُردی!
من از احمدرضا عشق نمیخواستم! من نداری هایم ، یک رفیقِ همه چیز تمام بود ، برای تک تک لحظه هایی که نیاز است به رفیق و رفاقتش..همین! مرا چه به عشق دوباره...مرا چه به آغوش گرم و بوسه ی نرم؟!
سرم را عقب کشیدم ...
عقب تر رفتم ...
با تعجب خیره ام ماند.
_ادامه نده احمد...
_چرا؟
موهای بهم ریخته ام را با یک دست جمع کردم و روی شانه ام انداختم ، نگاهش نمیکردم اما میفهمیدم که ماتش برده
_چراشو خودت میدونی ..
_نمیدونم..تو بگو چرا؟!
پایین آمدم از تخت و با عجله به سمت کمدی که پالتوام را داخلش آویزان کرده بودم ، رفتم
_نورا...؟!
تحکم صدایش ، میخکوبم نکرد...عجولم کرد..برای رفتن..برای فرار...برای پنهان شدن از کسی که نباید عاشقم میشد.
_میشه حرف بزنی؟ میشه تو ذهنت سوال نکنی و خودت جواب ندی؟ با توام
بازویم را گرفت و عقب کشید ، پالتو را داخل کمد انداخت و در کمد را باصدا بهم کوبید
_قرارمون این نبود!
دست هایش را به کمر گرفت و با اخم سرش را جلو آورد و پرسید
_قرار؟ کدوم قرار؟ من با تو قراری گذاشته بودم؟
اعتماد به نفسم را برگرداندم ...باید این حرف ها همینجا دفن میشد و تمام!
_آره قرار...من و تو صیغه خواهر و برادری خوندیم ، من و تو خواهر و برادر به حساب میایم چون پدر و مادرمون...
خندید...هیستریکی و عصبی سرتکان داد
_خواهر برادری؟
با تعجب و دستی که وسط حرف زدن هایم در هوا بی حرکت مانده بود نگاهش کردم
_آره...همون صیغه...
خنده اش را جمع کرد ، قدمی به راست رفت و قدمی به چپ..با خودش آرام آرام چیزی زمزمه میکرد که واضح نبود.
_به خاطر اعلاء منو پس میزنی؟ چون که برگشته؟ چون که هست؟
سرم را خفیف تکان دادم
_ نه...نه...نه
_پس چی نورا؟ من میتونم اندازه ی خودم فرصت داشته باشم.
گریه ام گرفت ...من عشق نمیخواستم ، من همسر و نامزد و دوست پسر نمیخواستم.
_قرار بود رفیقم باشی...رفیقم باش...نمیشه؟
جیغ زدم و با ضجه ام ، سرجایش متوقف شد.مشتم را روی پایم کوبیدم و باز فریاد زدم
_من یه رفیق میخوام ، یکی که هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ، باهاش حرف بزنم ، درد و دل کنم ، برم این ور برم اون ور ...بریم سینما ، پارک ، کوه ، بغلش کنم و گریه کنم ، بغلم کنه بخندیدم..ولی عشق نه...من به درد تو نمیخورم ..تو هم به درد من نمیخوری..مادرت و از من متنفر نکن ، بابام و ازم دور میکنه ، میدونی که میتونه...اون زنشه ، کافیه ، چراغ اتاقشو خاموش کنه ، چراغ آشپزخونه رو خاموش کنه ، اونوقت اخلاق گند ِ بابام برمیگرده ، میشه همون آدم ِ سابق ...اونوقته که دیگه نمیتونم زندگی کنم ..توی اون خونه ، با آدمای اون خونه...جهنم نساز برام! تو رو خدا ...
چند قم دور تر شدم و روی تخت نشستم.زانوهایم میلرزید از سرما...زمستان چرا رهایم نمیکرد!؟
_احمدرضا ، اگه نمیتونی رفیقم باشی ، پس برو...!
نگاهم زوول چشم هایش شد و لب هایم را به دندان کشیدم تا نلرزد.
بغضم را نگه داشتم برای روز مبادا ، برای وقتی که میدانم ، حسرت ِ پس زدن این عشق را میخورم !
سمت در نرو..هنوز زخم هایم را نشانت نداده ام.باید جای ضرب ثانیه هایم را ببینی.حک شده روی ستون فقراتم.هنوز "من" را ندیده ای..نزدیک تر بیا...سوزش زخم هایم را تماشا کن ..حدهایی که نبودنش برتنم زد.نفس های سردم گرمایی برای زمین گیر ، کردنت ندارد.و لب هایم لطافتی.بمانی و بروی هم تیله ی چشمانم دیگر درخششی ندارند.پس بمان و تماشایم کن.میخواهم برقصم.لا به لای سیل اشک هایم.هنوز دلتنگم...دلتنگ خودم! میخواهم برقصم ، لابه لای قهقهه هایم میخواهم برقصم.هزار سال هم که قهقهه بزنم غمگینم.بمان تا لُختی سینه های خشکی زده ام را نشانت بدهم ،تا لَختی خون ِ غلیظم را استفراغ کنی...پلشتی بوسه های گناه کرده ام را نشمرده ای هنوز...من همان مجرم احساسم...! هنوز حکم ِ گناهم را هیچکس اجرا نکرده.سمت در نرو..آوای دوستت دارم ها را شلاق نکرده ای هنوز..سمت در نرو...هنوز رم نکرده ام وحشیانه هایم را..بگذار دیوانه تر ضجه کنم ، بذار پیش چشمانت به خواب مرگ روم...سمت در نرو!
اما رفت...با عجله در را کوبید و رفت...بی آنکه زخم هایم را ببیند !
هوا روشن بود که خوابم برد و ، همچنان روشن بود که بیدار شدم.
پیش از اینکه از اتاق بیرون بیایم ، لباس هایم را داخل ساک سیاهم انداختم ، سیاهی اش به تیرگی بختم نبودها..کم رنگ تر..خوش رنگ تر...به نظر میرسید
پالتویم را پوشیدم و شالم را که سیاهی اش همرنگ روزهایم بود ، به سر انداختم.
آرام و بی صدا بیرون آمدم ، روی مبل خوابیدم بود...یک پایش روی مبل پای دیگرش روی زمین...از طرز ِ خوابیدنش میشد فهمید که آسوده نخوابیده.
نگاهم را گرفتم و به سمت در رفتم..دستگیره را پایین کشیدم...یکبار...دوبار...سه بار...قفل بود؟
_کجا رفیق...؟!
خشک زده به دستگیره در و انگشتان ِ تازه گرم شده ام خیره شدم
_میخوایم بریم سینما...کوه...پارک...اول کجا بریم؟!
صدای پاهایش نزدیکتر آمد...شاید با یک قدم فاصله ایستاده بود که صدای نفس هایش به گوشم میرسید!
_پارک جمشیدیه دوست داری ، یا پارک لاله؟ پارک ساعی ام خوبه...هووم رفیق جان؟ تو بگو..اصلا حق انتخاب با تو...تو چی دوست داری ؟حرف ، حرفه توئه!
با انگشتان مردانه اش به شانه ی چپم زد..
_رفیق ...دوست ِ خوب ِ من!!؟
پیشانی ام را به در چسباندم ، با ناراحتی به کفش هایم نگاهم کردم و ساک ِ در دستم...
_احمد ، میشه باهام بد نباشی؟
خندید و نزدیک تر آمد...پاهایش را کنار پاهای کوچکم میدیدم.
_بدم مگه؟
ساکم را گرفت ، سرم را بلند کردم و چرخاندم تا نگاهش گرمم کند!
_همین که باهام خوبی ، واسم بده!


نماندم! نه اینکه نخواستنی در میان باشد ها ...نه! میترسیدم از هرنگاهی که شبیه گذشته را برایم تکرارکند.مشکلات من با احمدرضا به مراتب بیشتر از اعلاء میشد! اعلاءیی که تمام ِ خانواده اش من را پذیرفته بودند و احمدرضایی که مادرش...
من احمدرضا را برای یک رفاقت ساده هم پس زدم ، تا شاید رنگ ِ زندگیش از هفت رنگی نشود سیاه و سفید!
برای خودش بهتر هم این پس زدن بهتر بود...نبود؟!
داخل خانه شدم ، با همان ساک ِ مشکی و حالی که رفته بودم...!!
خانه سوت و کور بود و ملافه هایی سفید ، بر روی مبل ها کشیده شده بود.پدرم را صدا زدم اما جوابی نگرفتم ، به داخل آشپزخانه سرکی کشیدم ..به اتاق خواب پدرم و افسانه ...
گنگ و مات به سکوت خانه خیره ماندم بودم که تلفن همراهم زنگ خورد.شماره ی پدرم بود.
_سلام بابا...
_سلام دخترم ، بهتری؟
_بله ممنون، شما خوبید؟ افسانه جون؟
_ما هم خوبیم ،چیکارا میکنی؟ استراحت کردی؟ چیزی خوردی؟
روی پله ها نشستم و بار دیگر به ملافه های سفید و چراغ های خاموش خانه چشم دوختم
_استراحت کردم ، نهارم با احمدرضا از بیرون گرفتیم.شما چیکار میکنید؟ پیش افسانه جون هستید؟
_آره...دیدیم تو که رفتی و احمدرضا هم گفت چند روزی نگهت میداره تا حال و هوات عوض بشه ، ماهم دوتایی اومدیم فرودگاه ، اگر بلیط گیرمون اومد ، بریم اصفهان! افسانه هوای خواهرهاشو کرده...
نگاهم را به پایین دوختم ، به تصویری که تار و مات میشد ، به انگشتان پایی که تکان میدادم و دستی که سفید و مُرده روی پایم قرار داشت
_اگه بخوای میتونی بیای نورا ، بلیط بگیر بیا...پیش احمدرضا راحت نیستی؟
بازهم بدون من مسافرت رفتند! دوازده سال زن ِ پدرم بود و هیچباری من را با خودشان مسافرت نبردند.
لب های خشکیده ام را تکان دادم
_چرا ...خوبه...شماهم نگران من نباشید.خوش بگذره
_من تلفنم روشنه و کنارمه، هرکاری بود بهم خبر بده ، به احمدرضا هم سلام برسون ، بگو اگر مشکلی پیش اومد منو در جریان بذاره ، نمیخوام نگران باشم!
نمیخواست نگران ِ دخترش باشد؟! پس چرا احمدرضا ، نگرانم مانده بود؟!
_چشم...فقط میتونم با افسانه جون حرف بزنم؟
_آره آره...گوشی دستت باشه
"باشه" ای خفیف گفتم و منتظر ماندم.کمی که گذشت صدای سرد و خفه ای "بله" گفت!
_سلام افسانه جون ، خوبید؟
_تو خوبی؟ بهتر شدی؟
نمیدانم از ترسم بود یا از بدجنسی که فکر میکردم متلکی میان ِ حرف هایش نفهته است.
_بد نیستم ، شما رو دیشب اذیت کردم، نذاشتم خوب استراحت کنید.
_اشکال نداره پیش میاد.
آنقدر سکوت بینمان طولانی شد که خیال کردم تماس قطع شده
_الو..؟
_میشنوم!
گوشه ی لبم خندید
_مزاحمتون نمیشم.خوش بگذره
تماس را قطع کرد ، بی آنکه حرف دیگری زده باشد ،این یعنی اعلام جنگ؟ جنگی که بازنده اش مشخص بود و برنده اش هم همینطور! لابد احمدرضا درباره ی احساسش به افسانه هم گفته...اصلا شاید پیش از اینکه با من مطرح کند به مادرش گفته بود...شبی که تینا رفت ...حرف های افسانه...
وای خدا...تا قبل از آمدن احمدرضا به ایران ، در تمام این سالها ، خیلی وقت ها با او حرف میزدم ، کارمان شده بود وویس فرستادن و ویدیو فرستادن ، هیچوقت میان حرف هایش نشانی از محبت آنچنانی ندیدم که خیال کنم عاشق شده است.همیشه خوب و متین به نظر میرسید ، موقر و آرام...این همه سال احمدرضا درباره ی هرچیزی حرف میزد اما من جز اعلاء اسمی به دهانم نمیچرخید و خاطره ای به دهانم نمی آمد تا برای او تعریف کند.پس چطور فکر کرده بود که اگر اعترافی به دوست داشتن بکند ، میپذیرم؟!
شال از سرم کشیدم ، خدا خدا کردم که احمدرضا متوجه رفتنه افسانه و پدرم نشود. وقتی که نهار خوردیم ، به خواست خودم آژانس گرفتم و برگشتم.بودن در خانه ی او ،بعد از آن حرف ها...کار من نبود...هیچ دوست نداشتم آرامشی هرچند ظاهری که در خانه مان برقرار است ، با عشق یک طرفه ی احمدرضا از هم بپاشد.من برای او کم بودم...هنوز فکر اعلاء از سرم بیرون نرفته ...هنوز سالگرد زن بودنم را با گریه جشن میگیرم و هنوزم از پدرم میترسم!
صدای دوباره تلفن همراهم که بلند شد با ناراحتی از روی پله ها برداشتمش.
نصرتی بود!!
تردید داشتم که جواب بدهم یا نه..بی خیال تماسش شدم ، اما چند دقیقه نگذشته بود که اسم مرادی روی تلفنم افتاد
_الو مرادی؟!
_سلام ...معلوم هست کجایی رادمند؟!
صدای اول برای مرادی بود اما صدای دوم!
_دکتر نصرتی شمایید؟
_معلومه که منم ، حالا شماره ی منو جواب نمیدی جوجه مهندس،
با ترس از روی پله ها بلند شدم و توی سرم زدم...نصرتی شرکت رفته بود؟!
_رادمند...؟! میشنوی صدامو؟
صدایی که به گوشم میرسید ، معلوم میکرد تلفن روی اسپیکر است و امکان داشت احسان و فرزانه هم پیش نصرتی و مرادی باشند.
_استاد ...
_استاد و زهرمار ، برای چی استعفا دادی؟! مگه من به تو نگفتم شرط قرار داد تویی!
با دستپاچگی ذهنم را جمع و جور کردم تا حرفی بزنم اما لال مونی گرفتم
_پا میشی میای شرکت ، همین الان...
_من استعفا دادم ، آقای مدبری و مرادی هستند
_من نه مدبری کار دارم نه مرادی ، رادمند...فقط نیم ساعت منتظرت میمونم .
تلفن قطع شد و با چشم هایی گرد و متعجب به ساعت چشم دوختم...چرک و فلک چراها در سرم چرخید...چرا باید میرفتم؟ چرا باید نمیرفتم؟ چرا...
زنگ ِ دوباره گوشی و شماره فرزانه آه از نهادم در آورد.جواب دادم...لحنش اصلا شبیه روز استعفایم نبود...دخترعمو دختر عمو گفتنش ، حتی معذرت خواهی رسمی و علنی اش...هیچکدام انگیزه ای برای رفتنم نشد...حق با مدبری بود ، میرفتم که میلیاردها پول به کسانی برسد که گربه صفتی ، شگردشان است؟!
روی مبلی که با ملافه ی سفید پوشانده شده بود دراز کشیدم.شماره فرزانه باز هم روی صفحه موبایلم افتاد.کلافه چشم دوختم به تصویر ِ تابلوی رو به رویم ، چشم هایم میخندید و لب هایم هم...پدرم اگر میدانست این عکس را اعلاء از من انداخته ، آنهم بعد ِ از بوسه ای عاشقانه و سرخوشی ِ نزدیکی ِ هرچند کوچک ، قابش میکرد و میزد به دیوار؟
پوزخندی روی لبم نشست ، پدرم ، برای جبران ِ حال ِ گرفته ی همسرش ، من را به دست احمدرضا سپرده بود و رفته بود مسافرت!
خنده ام بیشتر شد بابت حماقت خودم ، زود برگشتم به خانه که افسانه را ناراحت نکنم و پدرم آزار نبیند.
نمیدانم چرا تصمیمم عوض شد ، همان پالتو و شالی که نرده های پله ها آویزان کرده بودم را پوشیدم و با عجله به سمت شرکت رفتم.
حالا که پدرم جانش به جان ِ افسانه بند است ، حالا که احمدرضا ، رفاقت و برادری را با عشق اشتباه گرفته و نمیتوانم به هزار و یک دلیل نه رفیقش بمانم و نه عشقش...چرا به فکر خودم نباشم؟ به فکر کار کردن که الحق این چند سال سرپا نگهم داشت.در این مورد حق را به پدرم میدادم ، کار کردن ، آنهم کاری مرتبط با رشته ای که با دردسر خواندمش و فارغ التحصیل شدم ، آنهم در شرکتی که نصرتی طرف دیگر قرار دادش هست ، چه اشکالی دارد؟ تمام ِ عمر آدم های از با من بودن ، به سود رسیدند ، اعلاء یک طور...دوست های دانشگاهم یک طور دیگر...افسانه ای که خودش را به خاطر پدرم ، نزدیکم نگه میدارد و هروقت خلاف ِ انتظارش رفتار کردم ، با ترش رویی ادبم کرد و حتی پدری که من را مترسک ِ قوم و خویش خود کرده که حال نورا خوب هست ، نورا شبیه هاله نیست ، زندگی هاله و روزگاری که تک و تنها در پیش دارد به او برنمیگردد و تمام اینها...یعنی که یک عمر از من کولی گرفتند ، یک عمر شدم پله ها تا پایشان روی من بگذارند و بالا بروند...
دکمه ی آسانسور را زدم ، ده دقیقه از زمانی که نصرتی برایم تعیین کرده بود گذشته!
با نگرانی وارد شرکت شدم ، صدای پاشنه ی کفش هایم در راهرو ها میپچید و سلام ها را دو تا یکی جواب میدادم ، پیش از اینکه دستم به دستگیره در برسد ، در باز شد و مدبری متعجب خیره ام ماند
_دکتر رفتن؟
یه دستش به چارچوب در بود و دست دیگرش به دستگیره ، متوجه آدمهایی که پشت سرش روی صندلی نشسته بودند ، شدم!
کنارش زدم ، آنقدر محکم و قاطع که به در چسبید و داخل اتاق شدم.
_سلام...
لبخند پر استرس ِ فرزانه و بلند شدن احسان اولین چیزی بود که دیدم و بعدش ، مرادی که به سمت نصرتی خم شده بود و در حالی که برگه هایی در دست داشت ، نگاهم میکرد.درست رو به روی نصرتی نشستم که سرش را بلند نمیکرد تا نگاهم کند ، کاملا مشخص بود که عصبانیست .
_دکتر ، سلام عرض کردم.
از بالای عینک ِ مسخره اش به چشم هایم نگاه کرد و بعدش به ساعت ِ مچی ِ توی دستش.
_ده دقیقه...
_یکی طلب شما!
پوزخندی روی لبش نشست و مرادی با خوشحالی چشمکی حواله ام کرد.
لیوان ِ آب را برداشتم و همان لحظه که بابت فروکش کردن استرس هایم ، قلپی خوردم ، مدبری با یک صندلی فاصله کنارم نشست.
_خب دیگه خانوم رادمند هم اومدن ، میتونیم صحبت کنیم
نصرتی برگه های کاتالوگ را روی میز انداخت و با ژستی طلبکارانه به احسان نگاه کرد
_شرکت شما کوچیکتر از اونی که بخواد با پالایشگاه های...
حرفش را بریدم ، تند و عجولانه
_این شرکت هرچی ام باشه ، به کوچیکی ، پیمانکار ِ جدید پتروشیمی جم نیست که توی یه سال ، دو تا حادثه ایجاد کنه و شش نفرو بکشه!
فرزانه تای ابرویش را بالا انداخت و در حالی که خوشحالی اش را کنترل میکرد سری به نشانه تشکر برایم تکان داد...اهمیتی نداشت! من برای خوشحالی خودم اینجا بودم...برای اثبات خودم...توانایی هام...بی نیازی هام...به هرکس و هرچیزی که دیگران خیال میکنند ، احتیاج دارم!
_زبونت هنوزم ...
لبش را گزید و خنده اش ، اخم روی صورتم نشاند!
_ببینم رادمند ، یه چیزی و مشخص کن ، تو الان کارمند این شرکتی یا کارمند من؟!
نگرانی احسان مشهود شد و مرادی هم با تعجب سرش را بلند کرد و از میان برگه ها منتظر جوابم ماند ، مدبری هم به درک ...!
_کارمند ِ خوب ِ شرکت ماست.
حرف احسان ، نیشخندی روی لبم آورد ...سرم را کج کردم و تشکر کردم
_ولی ترجیح میدم ، دیگه کارمند ِ خوب شما نباشم جناب مجلسی.
بی آنکه منتظر عکس العملش باشم به لبخندِ رضایتمند نصرتی چشم دوختم
_اگر شما اجازه بدید ، بعنوان نماینده ی شما ، میخوام با این شرکت قرارداد ببندم
روان نویسش را توی جیب کتش میگذاشت که خندید و نگاهی به مدبری انداخت و خیلی زود ، قفل ِ صورتم شد.
_بهترین تصمیم و گرفتی! همیشه دختر باهوشی بودی.
_لطف دارید...ممنون
دستش را به سمتم دراز کرده بود ، محکم و مردانه دست دادم ...نگه داشت دستم را و با چشم هایش به دنبال ِ اعلاء میگشت
_البته که خیلی نگران نباشید ، چون وقتی رادمند بگه شرکت شما مورد تاییده من حرفی ندارم.
دستم را که رها کرد ،تکیه ام را به صندلی دادم و نفسی هرچند سنگین ، اما آسوده کشیدم
_خودتون کاتالوگ هارو دیدین؟!
به برگه های روی میز اشاره کرد ...تازه فرصت شد ، به بقیه چشم بدوزم.به مرادی که سرش پایین بود و به نقطه ای خیره ، به فرزانه ای که صورتش سرخ شده بود و کم مانده بود از استرس بیفتد زمین و به احسانی که مدام خودکارش را روی برگه ها میکوبید ...مدبری هم به درک...!
_یه نگاهی انداختم ، ولی تو بگو...تجهیزات در چه حده؟
_به غیر از تانک های ذخیره ای که توی این شرکت هست ، بقیه تجهیزات ، تا به الان مشکلی نداشته و عملکرد خوبی داشته ،
_ولی تا اونجایی که من میدونم ، شرکت نفت ، از این شرکت ِ پمپی میگیره که دچار حرق میشه و جوون ِ چند نفرو میگیره.
مرادی تکانی روی صندلی خورد و دستی به ته ریش ِ نامرتب ِ صورتش کشید .دقیقا همان روز مرادی سر صحنه بود و تمام واقعه را با چشم هایش دیده بود.
_اون شرکت ، برای کمتر شدن هزینه هاش ، وقتی پمپ نشتی میکنه ، به ما اطلاع نمیده و خود ِ بخش ِ تعمیرات ِ پتروشیمی ، تصمیم میگیره محل ِ نشتی رو به یه مخزن کوچیک جوش بده.اونهم مخزنی که آمین داخلش بوده و به خاطر اسیدی بودن ، قطر مخزن و از بیست میلیمتر به سه میلیمتر رسونده بود..طبق استاندارد جوشکاری پمپ و لوله ای که اسید داخلش هست ، نباید صورت بگیره اما تعمیرکار که اطلاعی نداشته این کارو انجام میده...
احسان ادامه حرف را گرفت
_ما همون روز آقای مرادی رو برای چک لیست دستگاه ها اتفاقی فرستاده بودیم پتروشیمی ، وقتی ایشون پای دستگاه میرسن ، نشتی بیشتر شده بوده و به پرسنل هشدار حریق و میدن ، اما با بستن شیر کنترل ، به سرعت اسید اضافه میشه و نشتی بیشتر میشه ...بعد هم که....
سرش را به سمت مرادی چرخاند
_تو زنده موندی؟!
سش پایین بود و فکش منقبض...دلم برایش سوخت...!
_آره...ولی پای راستم ، هم شکست هم دچار حریق شد.
نگاه نصرتی به سمتم چرخید ، خاطره ای بدتر از حریقِ پای ِ مرادی در ذهنم نشست.
_رادمند میدونی یاد چی افتادم؟
میدانستم اما دوست نداشتم پیشِ بقیه تعریفش کند.
رویش را به سمت احسان چرخاند
_بیمه که هستن کارمندات؟
احسان سری تکان داد و حرفش را تایید کرد...شانه چپم سنگین شد...سوخت!
_رادمند یاد ِ سوختگی ِ شونه ات افتادم ، رفتی لیزر؟
سرم پایین ماند و چشم پوشی کردم از عکس العمل ِ کسانی که هیچ کدامشان خبری از سوختگی شانه ام نداشتند
_مگه خانوم رادمند هم دچار ِ...
حرف مرادی را قطع کرد
_نمیدونستین؟
خندید و گفت
_نباید میگفتم؟
سرم را بلند کردم و لبخندی به عمق ِ دردِ سوزش آن روزها زدم..فرزانه با تعجب و کنجکاوی نگاهم میکرد و مرادی درست مثل او...مدبری هم به درک!
_برای پایان نامه ارشدم ، موضوع ایمنی در صنعت گاز بود که به لطف دکتر چند روزی قرار شد برم پالایشگاه که خیلی اتفاقی ، توی منطقه قرار گرفتم که همون روز اول ِ اومدنم دچار حریق شد.
فرزانه دستش را روی لب هایش گذاشت و "وای" گفت.مرادی بالا تنه اش را به میز چسباند
_کدوم سال...کدوم پالایشگاه...چقدر طول کشید تا خوب شی ، نگفته بودی رئیس
لبخند ِ مرادی سرایت کرد و منهم لبخند زدم.احسان سری تکان داد و نوچ نوچی کرد ، گرفته بود صورتش ...شاید به خاطر من و شاید هم نه...اما فرزانه ، چشم هایش خیس شده بود...تازه میفهمید دلیل ِ آن سوختگی که هرکدامشان در پچ پچ هایشان هزار و یک دلیل برایش تراشیدند، چه بود! ..خاطره به گوشم رساند، که مادر ِ فرزانه ، با عمه هایم گفته اند، خودم ، خودم را سوزاندم چون میخواستم خودکشی کنم.
تمسخر آمیز تر از اشک های فرزانه و بیرون رفتنش از اتاق ،برایم اخم های مدبری بود ، وقتی دیدمش که مسیر ِ خروج ِ فرزانه را دنبال کردم و نگاه مدبری غافلگیرم کرد.
نگاهم را گرفتم ، ناراحتی چشم هایش ، مثل ِ اشک ِ تمساح میماند...
_من فکر میکردم دوستات میدونن که چی شده!
_اشتباه فکر کردید آقای دکتر ...
لحنم جدی بود ، قاطع و محکم ، اشتباه کرده بود که خیال میکرد من دوستی با این آدم ها دارم .شرف داشت دوستی با افسانه به این ها..
قرار به رفتن احسان به دفتر ِ کار نصرتی شد ، آنهم برای عقد قرار داد و پیش از آن تحویل دادن ِ چند تجهیز به قسمت ِ کارشناسی ِ مربوطه ی پالایشگاه.
موقع ِ رفتن ، نصرتی قراری گذاشت ،به قول ِ خودش برای دادن لیست ِ کارهای مربوطه ای که باید از فردا انجامش میدادم.
با عجله از اتاق بیرون آمدم ، باید چند وسیله ای که جا گذاشته بودم را برمیداشتم ...دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که صدای مدبری نگهم داشت
_اتاق منه!
بی آنکه نگاهش کنم و اهمیتی به حضورش دهم ، با اخم گفتم
_وسایلی و جا گذاشتم میخوام برش دارم
دستش را پیش برد و پیش از اینکه دستم را که روی دستگیره مانده بود ، لمس شود ، عقب رفتم.
در را باز کرد و به سمت کمد ِ انتهایی اتاق رفت ، جعبه ای بیرون آورد
_این وسایل شماست
باید هم میخندید...وقتی جعبه را نگاه کردم ، با دیدن عروسک ِ چوبی که خودش برایم خریده بود ، یا عطر دلخواهی که دوست داشت همیشه بزنم و شال گرمی که مادرش برایم بافته بود.
هنوز دستش به جعبه بود که عقب رفتم
_فکر کردم وسایل مهمی و جا گذاشتم ، نمیدونستم این ها جا مونده.
پشتم را به او کردم اما پیش از خارج شدن از اتاق گفت
_من اینارو چیکار کنم؟
سرم را چرخاندم اما نگاهش نکردم ،
_بریزینش دور...به دردم نمیخوره
بیرون آمدم از اتاق ، در را بستم و قدمی دور رفتم.
با نیشخند به سمت اتاق برگشتم و بی آنکه به در بزنم ، با عجله در را باز کردم .سرش روی میز بود که بلندش کرد .
داخل رفتم و خنده ام را بیشتر روی صورتم ریختم.
_به موقعش خبرت میکنم ، بیای هسته های سیبِ دهن زده ات و از لای دندونای نصرتی بکشی بیرون!!
و پیش از اینکه حرفی بزند ، از اتاق بیرون رفتم...
فصل نهم (گذشته)
"تنهایی
ذره ذره خودی نشان میدهد
وقتی تو آنقدر کم پیدایی که...
سنگینی روزگارم را مورچه ها به کول میکشند و
من تماشایشان میکنم."

دو ماه از شروع کلاس ها و ندیدن ِ اعلاء میگذشت ، دوماه تهران نیامده بود ، میگفت دانشگاه ِ دولتی با آزاد فرق میکند ، به آنها مدام کار آزمایشگاهی و پژوهش میدهند و نمیتواند بی خیال نمره ها شود و برگردد.
چند بار بحثمان شد اما باید حرفش را باور میکردم ، اعلاء جدا از من به خانواده اش هم خیلی وابسته بود ، وقتی برای دیدن آنها هم نمی امد یعنی که نمیتوانست و اصرارهای من بی جهت بود.
در کمد لباس هایش را باز کردم ،پیرهن چهارخانه ی آبیش را از روی چوب لباسی برداشتم و بغل گرفتم ، عطری که همیشه میزد را دو سال پیش خریده بودم و توی کمد گذاشتم...
با اینکه همین چند دقیقه پیش صدایش را شنیده بودم اما دلتنگی نمیگذاشت این چشم ها یک لحظه استراحت به خودشان ببینند.
با تقه ای که به در خورد لباس را توی کمد انداختم و با عجله قفلش کردم.با اینکه در اتاقم همیشه قفل بود اما نمیخواستم شک ِ اهالیِ خانه را بیشتر تشدید کنم.
با باز شدن در ، موهای بلوند افسانه و آرایش ملایمش جلوی چشم هایم امد
_نهارت آمادس
تشکر کردم و در همان حال که مشغول صحبت کردن با تلفن بود ، به سمت مبلمان طبقه دوم رفت و روی یکی از مبل ها نشست .
درِ اتاق را قفل کردم و از پله های طبقه دوم پایین رفتم .بوی غذا توی اشپزخونه پیچیده بود ، از شیرین پلو بیزار بودم ولی برای اینکه ناراحت نشود ، چند قاشق برنج توی بشقاب ریختم و ایستاده ، غذایم را خوردم.
دروغ نبود اگر میگفتم که امدن افسانه ، من را کم کم از پدرم دور و دور تر کرد ، قبل تر ازافسانه هم خیلی با پدرم صمیمی نبودم ، همیشه یک دیواری را میان چشمان خودم و او میدیدم ولی با آمدن افسانه همان دیوار از قدِ چشمان من و بابا هم بالاتر رفت ..
با قبول شدن در مطقع ارشد دیگر به ساختمان دوره کارشناسی برنگشتم ، حالا دانشکده ام عوض شده بود و رفتن به ساختمان قبلی فقط خاطراتی که با اعلاء داشتم را زنده میکرد.
هنوز با سروین و پژمان در ارتباط بودم ، سروین هم رشته ای خودم شده بود و پژمان زنجان قبول شده بود...آخر هفته ها پژمان می امد و حتما یک روز را برای بیرون رفتنمان وقت میذاشت.هربار که دورهم جمع میشدیم عکسی میگرفتیم و همان لحظه برای اعلاء میفرستادیم.
ناراحتش میکردم اما دست ِ خودم نبود ، باید میدانست که هرچقدر هم بگم و بخندم و با بقیه بیرون بروم ، او را کنار خودم احساس میکنم.
صفحه اینستاگرامش را باز کردم ، عکس چند نفره با بچه های دانشگاهشان گذاشته بود و هر کدوم از دخترها را روی عکس تگ کرده بود ، همانی که به اعلاء چسبیده بود ، قیافه ی خوبی داشت و تیپش درست از همان تیپ های مورد علاقه ی اعلاء بود.
شروع کردم به خواندن کامنت ها ...صمیمی بودند ، اعلاء اعلاء از دهنشان نمی افتاد ، از قلب و بوس و شکلک های دیگر نمیتوانستم چشم بپوشم .
زیر همان عکس نوشتم " خوبه که بهت خوش میگذره!"
هنوز دقیقه ای از ارسال پیامم نمیگذشت که به گوشی ام زنگ زد...نمیخواستم جواب بدهم ! از دستش عصبانی بودم ،
شماره اش برای چندمین بار روی صفحه موبایلم نقش بست...تو کشوی لباس ها انداختمش و از اتاق بیرون امدم.
بابا و افسانه جون مشغول خوردن نهار بودن...سلام کردم و با دعوت پدرم سر میز نشستم.
_دانشگاهت چطوره ؟ درسا خوب پیش میره؟
_بد نیست ، یه روز در هفته بیشتر نمیرم ، البته این هفته مجبورم دو روز برم ، فردا یکی از کلاس هامِ
افسانه زیر چشمی نگاهم میکرد ، زن ِ بدی نبود ، برای بابا اصلا زن ِ بدی نبود ، بعد طلاق زندگیمان از هم پاچید ، یکی دو سال اندازه صد سال گذشت تا اینکه یکی از عمه هایم افسانه را که ازهمسایگان ِ قدیمی اش بود معرفی کرد .
هربار خارج از کشور میرفت ، یک چمدان پر ، برایم سوغاتی می آورد ، هر وقت بیرون میرفت و چیزی چشمش را میگرفت برایم میخرید ،رفتارش محبت آمیز نبود ، یعنی هرچقدر که زمان میگذشت به همان اندازه که از پدرم فاصله میگرفتم از او هم دور میشدم...همیشه رفتار با افسانه چارچوب و قاعده ی خاص خودش را میطلبید.
از اعلاء میدانست ، از علاقمان بهم...از نزدیکی خانواده ی او...اما هیچوقت حمایتم نمیکرد ، برای قرارهایمان ، از او میخواستم تا دروغی را به پدرم تحویل بدهد و هربار با هزار التماس بالاخره قبول میکرد.
_امروز با احمدرضا حرف زدم چند روزه دیگه برمیگرده ایران
احمدرضا؟! نمیشناختم...ظرف ماست و جلو کشیدم و قاشقی توی دهانم گذاشتم.
بابا با خوشحالی استقبال کرد
_چه خوب ، پس بالاخره درس خوندن پسرت تموم شد.
تازه یادم افتاد پسرش سال هاست که ایران زندگی نمیکند.
_خداروشکر دکتری رو گرفته و قراره همینجا زندگی کنه.
_پس دعوتش کن بیاد همینجا ، حداقل تا وقتی که برای خودش یه خونه دست و پا کنه ، اینجا اتاق خالی هست
افسانه جون گل از گلش شکفت و با خوشحالی پارچ دوغ و برداشت و برای بابا توی لیوان ریخت
_خودش قبول نمیکنه ، چند بار بهش توی حرف ها گفتم که بیاد و با ما زندگی کنه ، اما خب معذبه ، میشناسیش که
بابا لیوان دوغ و گرفت و سرکشید...
_پسرت چند سالشه؟!
افسانه جون چشم از بابا گرفت و در حالی که به برنج توی بشقاب ور میرفت گفت
_سی و دو سال ، چطور؟
چطور گفتنش ، یک جور خط و نشان کشیدن بود ، شاید به نظر من اینطور می آمد...!
_میخواستم بدونم پسری که قراره شب و روزشو کنار ما توی این خونه بگذرونه چند سالشه ...!
افسانه جون یکهو از جوابی که دادم جا خورد
_حالا مگه فرقی ام میکنه
_آره خب...مثلا اگه از من کوچیکتر بود که خب منم خیالم راحت میشد ، ولی پسر شما از من بزرگتره و با من نامحرم به حساب میاد ، سختمه تو خونه حجاب داشتن..میدونید که بابا روی رفت و آمد های من حساسه !
تا خواست حرف دیگری بزند ، بابا گفت
_من دوست ندارم با هرپسری حرف بزنی ، حتی توی فامیل! اما احمدرضا که هرکسی نیست!
_بالاخره پدر ِ من ، آدم هرچی بزرگتر میشه ، بهتر و بیشتر متوجه یه سری مسائل میشه.من با کسی تعارف ندارم ، از اول تک فرزند بودم از این به بعدم برام سخته که بخوام به خاطر حضور یه مرد توی خونه ، مجبور به مراعات توی رفتار و لباس پوشیدن و بقیه چیزها بشم...مثلا همین الان جلوی شما شلوارک پوشیدم و تاپ ، هر وقت دلم بخواد میزنم زیر آواز هر وقتم دلم میخواد میزنم و میرقصم ، یه غریبه بیاد ، من افسردگی میگیرم بس که باید مراعات کنم.تو رو خدا درک کنید...
_دختر ، حالا بذار احمدرضا بیاد ، بعد...
_به هرحال من حرفمو زدم ، میتونه بیاد اینجا زندگی کنه ، ولی من با یه غریبه ی سی و دوساله تو خونه نمیمونم!
**************
از کلاس دانشگاه با خستگی بیرون زدم ، خورشید داغ میتابید و هوا سرد بود و سوزِ سرما بر صورتم سیلی میزد ، شالگردن قرمز را دور دهانم پیچیدم و نوک بینی ام را زیر شال گردن پنهان کردم.
دو روز میشد که به خاطر آن عکس با اعلاء حرف نزده بودم و داشتم غمباد میگرفتم.حتی همین دیشب یکی از عکس های قدیمی ودو نفرمان را توی پیجش گذاشت ،
"اجازه هست بمیرم اگر دل تو گرفت؟"
متن زیر عکسش دلم را برد ، خودم را کنترل کردم تا جوابی ندهم.
دست هایم را مشت کردم و توی جیب کاپشنم فرو بردم ، پلک هایم یخ زده بود.
جلوی درب اصلی دانشگاه منتظر شنیدن صدای "دربستی" بودم که دستی دورِ بازویم پیچید.
به هول برگشتم و با دیدن چشم های خسته و قرمزِ اعلاء ، دهانم باز ماند
_تو...تو اینجا چیکار میکنی؟!
به سمت خودش کشیده شدم ...
_دو روزه جوابم و نمیدی ، میخوای دیوونه ام کنی؟
لب هایم لرزید و قفل دستانش تنگ تر شد ...
کنارش کشیده میشدم ،عصبانی و خسته به نظر میرسید ...نمیتوانستم حرفی به میان بکشم ، سوار ماشین شدیم و عینک دودی اش را زد.
گوشه ی صندلی توی خودم مچاله شده بودم ، بعد از دو ماه از دیدنش هم خوشحال بودم و هم ترسیده بودم.
سرعتش زیاد بود و میان ِ ماشین ها ویراژ میکشید ، مشت دست هایم هنوز باز نشده بودند و نفس هایم کوتاه و کوتاه تر میشد.
_معذرت میخوام
نیشخند زد و نیم نگاهی...دوباره با بغضی بیشتر گفتم
_ببخشید خب.
_دو روزه ازت بی خبرم ، نه جواب اس ام اس میدی نه میذاری صداتو بشنوم،
_گفتم که ببخشید
بغضم سر باز کرد و اشک هام روی گونه هایم ریخت...
چطور حاضر شده بودم رفیقم را ناراحت کنم؟!
_دلخور بودم ازت
متوجه گریه ام شد ، نچی کرد و جعبه ی دستمال کاغذی و به سمتم گرفت
_پاک کن اون اشکارو ، هنوز بچه ای ، هنوز نمیدونی با کسی که راهش دوره باید چطور رفتار کرد ، هنوز نمیدونی دلتنگ گذاشتنش حماقته ، اگه بدونی از تبریز تا اینجا رو چطور گازیدم...میفهمی؟!
توی خودم مچاله تر شدم ، شبیه یک گوله ی سفید ، با آن کاپشن پف پفی باید هم شبیه یه گوله سفید ِ برف میشدم.
سرعت ماشینش و بیشتر کرد ، نمیتوانستم بپرسم کجا میرویم...
فقط نیم رخ اش...گرفته بود و خسته...
کمتر از نیم ساعت ، ماشین را جلوی خانه شان پارک کرد و پیاده شد ، با تاخیر پیاده شدم ، با کلید در خانه را باز کرد و برایم نگه داشت
_برو دیگه...
پا داخل خانه گذاشتم
_مگه کسی نیست؟
_مگه مامان اینا بودن ، خونه نیومده بودی...؟
سوال احمقانه ای نپرسیده بودم ، ولی با این سر و شکل بد رنگ و ترسی که توی چشم هایم موج میزد نمیخواستم مادرِ اعلاء ببینتم.
خانه نبودند چون در اصلی را هم با کلید باز کرد...
وقتی داخل شدم ، روی همه ی مبل ها و کمد ها و تلوزیون ملحفه سفید کشیده شده بود ، از گردِ دم جا لباسی و خاکِ روی آینه میشد فهمید که مدتیست کسی اینجا زندگی نمیکند...
اعلاء مستقیم به سمت آشپزخونه رفت و از توی یخچال بطری آبی بیرون کشید و زیر شیر نگه داشت تا پُر شود.
باز هم در خانه چشم چرخاندم...
_چند روزه که اینجا خالیه!
بطری آب و همچنان بالا گرفته بود و سر میکشید...نزدیکتر رفتم ومنتظر ماندم
_دو ماهه!
دوماه؟ یعنی از وقتی که اعلاء تبریز رفته بود اینجا هم خالی شده بود؟!
_تبریز خونه گرفتن؟!
قلبم از تپش افتاده بود ، همه امیدم به رفت و آمدِ اعلاء، خانواده اش بود ،
_با توام ، مامانت اینا اومدن تبریز؟
فقط سر تکان داد و از توی آشپزخونه بیرون امد.
وا رفتم ، لرزش خفیف دست هایم و حس کردم و روی اولین مبل خودم را انداختم...
برای همین آخر هفته ها نمی امد ، خانواده اش کنارش بودند ...!
_پس چرا به من نگفتی؟
رو به رویم نشست ، پا روی پا انداخت و سرشو به مبل تکیه داد ، با چشمان بسته گفت
_نمیخواستم غصه بخوری.
_ولی خوردم!
سر بلند کرد ونگاهی به بغضم انداخت
_دلتنگت بودم نورا..خیلی زیاد
باور نکردم ...با وجود بغضی که توی گلویش بالا و پایین میشد ، با شنیدن صدایی که میلرزید ، با نفس های منقطع و صورت ِ درهمش...باور نکردم!
_برای همینم نمی اومدی بهم سر بزنی، خیالت راحته که خانواده ات پیشته ، گور بابای نورا! نورا خره کیه ، بره بمیره دختره خیکی ِ چاق...آره!؟
به مراتب اخم هایش درهم تر شد و صورتش ترسناک تر...
_چی داری میگی؟ باز قاطی کردی؟!
با حرص از روی مبل بلند شدم ، شال افتاده ام را روی سرم کشیدم
_نه عزیزم واقعیتو میگم
بلند شد و بازویم را گرفت ، ترسیده بودم اما نمیخواستم کم بیاورم!
_نورا ، دوباره داری دهنتو باز میکنیا ، پشیمون میشی ، بذار راه واسه برگشتن بمونه
بازویم را از دستش بیرون کشیدم و کف دو دستم را تخت ِ سینه اش کوبیدم ، تکانی خورد و متعجب نگاهم کرد
_من ِ خر و بگو که فکر کردم پدر و مادرتم توی این دوماه قدر ِ من زجر کشیدن ، نگو آقا ورِ دل ِ مامان و باباش خوش میگذرونه و با هم دانشگاهی هاش سلفی مینداخته
کلافه اش کردم ، نفسش را با صدا بیرون فرستاد و دست به کمر ایستاد.
این پا و اون پا میکردم برای حرف هایی که سر دلم مانده بود ...
_هان چیه؟ خوشحالی دارم حرف های دلت و میزنم؟
با دندان هایش لب زیرینش را گزید ...حرصم خالی نمیشد!
جلو رفتم و با مشت ِ محکم به بازویش کوبیدم.
_عوضی
خندید...کوتاه اما دلفریب...چشم پوشیدم از همان خنده ای که برایش میمردم.
مشت دیگری زدم .. با ژستی پیروزمندانه دست هایش را در جیبش فرو برد و شانه هایش را باز نگه داشت
_بقیه اش...بگو خودتو خالی کن...کصافط هیز یادت نره! دَلِه ی لجن ...
با حرص و خشمی که فروکش نمیکرد ، مشت هایم را پایین نگه داشتم ،
کمی فکر کرد و با خنده به فحش ها اضافه کرد..
_کّره خر هم یادت نره...بیا بزن دیگه
جلوتر آمد و عقب تر رفتم ، بغض داشتم اما پشت ِ نگاه عصبانیم پنهانش کرده بودم.
_خوشحالی منو دیگه نداری اعلاء؟
پشتم به دیوار چسبید ، جلوتر آمد و سرم را به دیوار چسباندم.
صورتش خسته بود...چشم هایش قرمز...لب هایش کمی ترک برداشته بود...نگاهم را به چشم هایش دوختم
_دوست دختر جدید پیدا کردی؟ لاغره؟ موهاشم بلند! دیدم عکس پروفایلشو...اسمش چی بود؟
سری تکان داد ، با همان لبخندی که حرصم را در میاورد گفت
_خب تموم شد؟ الان دیگه هیچی تو دلت نیست؟
کف دستانم را محکم به سینه اش کوبیدم، نباید خام ِ حرف هایش میشدم .
_برو بابا
همان لحظه ، ناغافل مچ دستانم را گرفت و در حالی که با انگشتان قوی اش فشارشان میداد ، زیر لب آرام و با طمانینه زمزمه کرد
_باشه ، تقصیر منه ، باید قیدِ اون دانشگاه کوفتی و میزدم و نمیرفتم ، باید اگر هم رفتم ، همون هفته ای یه بار و که بهت قول دادم می اومدم و میرفتم ، بگم غلط کردم ، آمپرتو میاری پایین؟
تقلا کردم تا دستم را آزاد کنم که دستانم را به دیوار ، جایی نزدیک سرم چسباند
_به خدا چشم روی هم گذاشتم شد ، دوماه! من که هر روز بهت زنگ میزنم ، باهات حرف میزنم ، چیکار کنم نورا...حداقل ترم اول و خودشون برنامه دادن ، تحمل کن ، از ترم بعد چهار روز در هفته رو میکنم دو روز در هفته که بتونم بیام تهران ، قول میدم.
_تا ترم بعدِ تو برسه من میمیرم!
مچ دستانم را رها کرد و خندید .
_خدایی ، وقتی قاطی میکنی ، به حرف هایی که میزنی فکرم میکنی؟ یا فقط میاریشون نوک این زبون دراز و میریزی بیرون؟
با دلخوری نگاهش میکردم که خم شد و گونه ام را بوسید
_خرِ ، خودم همیشه بهت میگم یه کیلو کم کنی ، همه چی تموم ، بذاری موهات بلند بشه ، همه چی تموم ، منکه زر زیاد میزنم ، ولی این چاقی این تپلی...
کف دو دستش را روی صورتم گذاشت
_تو کُپُلِ منی ..یه تار موت می ارزه به صدتا دخترای دانشگاه ، چرا خودتو اندازه ی اونا میاری پایین؟ تو جات اینجاست
دستش روی قلبش کشیده شد و دوباره روی صورتم نشست ، پیش از اینکه نیشم باز شود ، لپ هایم را از دو طرف کشید و جیغم به هوا رفت.
دور شد و روی مبل نشست ، هنوز زیر لب غرولند میکردم ، به جای گره زدن اخم های لعنتی اش ، دست هاشو زیر چانه اش گذاشت و مثل ِ روزِ اول نگاهم کرد
آنقدر نگاهم کرد تا دست از غر زدن برداشتم.
_تموم شد؟
آنقدر پشت ِ سرهم و یک نفس حرف زده بودم که ضعف کردم و دهانم کف کرد.با خستگی روی زمین نشستم
_نه...تموم نشده
_اینجور حرف ها رو نگه ندار تو دلت ، همین چیزاست که میمونه تو دل و یه دفعه میشه یه فاصله گنده بین آدما
بلند شد و سمتم آمد ، با یک لیوان آب خنک ...
جرعه ی اخر آب را که نوشیدم بغلم کرد ، نفس هایش قلقلکم میداد ...
_هر وقت خواستی غر بزن ، داد بزن ، حتی اگه خواستی بیا من و بزن ، ولی نریز تو دلت ، حرفاتو میگم ، نریز تو دلت...
نفس آسوده ای کشیدم و گرمای تنش ، حتی از پشت ِ لباس ضخیمش گرمم میکرد.
_من از وقتایی که غر نمیزنی ، از وقتایی که ناراحتی ولی بهم نمیگی ، از وقتایی که بابت رفتارهای افسانه دلخوری حتی از وقتایی که برای صدمین بار نمیپرسی که موی کوتاه بهم میاد یا نه ، میترسم...بدم میترسم!


*******
کافه کمی شلوغ بود و پژمان و سروین هنوز نرسیده بودند ، با افسانه تماس گرفتم و اطلاع دادم که برای نهار خانه نمیروم ، هرچقدر اصرار کرد تا خودم به پدرم اطلاع بدم قبول نکردم ، چون میدانستم سیم جیم کردن هایش شروع میشود و روز خوبم را خراب میکند
_گشنته؟
سرم را به بالا تکان دادم و دور از چشم ِ اعلاء ، دستی به شکمم کشیدم.
_تو ولی خسته ای! میخوابیدی شب می اومدیم بیرون
دستش را جلو آورد و مویی که روی صورتم بود ، کنار زد
_بابای توام گذاشت شب بیای بیرون.
راست میگفت و حق داشت.خمیازه ی کوتاهی کشید و به پژمان بد و بیراهی نثار کرد
_نورا امروز چندمه؟
با تعجب اخم هایم را که باز شدنی نبود و مدام ، با هریادآوری و فکر و خیالی از اعلاء به پیشانی ام مینشست ، گفتم
_پنج ِ آذر...چطور؟
آرنج دست هایش را روی میز قرار داده بود و خیره نگاهم میکرد ، از چشم ها میرسید به لب هایم ، از لب ها به گونه هایم و بالاخره دوباره چشم هایم...
_پر.یودم نیستی بگم خُل بازی هات واسه درد ِ دلته!
اخمم بیشتر شد
_دلم پر بودا
نگاهش بی حرف ماند و با همان لحن سابق ابرویی بالا فرستادم
_تازه از مامانتم دلخورم که نگفت
دستش را زیر چانه اش گذاشت ، پلک هم نمیزد ، وقتی خیره نگاهم میکرد
__میخواستیم تو ناراحت نشی ، بد کاری کردیم؟
_چقدم ناراحت نشم!
نگاه ِ دلخورم را به پشت سرش دوختم ، پژمان تنها آمده بود
_سلام بر رفیق ِ شفیق
اعلاء بلند و پژمان را به آغوش کشید
_معلوم هست کجایی؟ بچه مُرد از گشنگی!
با تکان دادن سر به پژمان ِ همیشه نامرتب سلام کردم و پیش از نشستنش بر روی صندلی ، به پشت سرم زد
_این گُنده بچه است؟
_هوی ،
همینکه اعلاء بهش توپید دستانش را بالا برد
_آقا من امروز لال بمونم بهتره ، حوصله منت کشی و قهر تو و نورا رو ندارم
صندلی را به سمتش چرخاندم و پرسیدم
_چطور مگه؟
با آمدن گارسون اعلاء از جانب خودش سفارش ها را میداد که پژمان با ناراحتی گفت
_با سروین دعوام شد ، شما دختراهم یه طوریتون میشه ها ، مغزتونم پری...
حرفش را قطع کرد و با اخمی که اعلاء روی صورت داشت ، شانه ای بالا انداخت
_ولش کن ،همون حرف نزنم بهتره
گارسون سفارش ها را گرفت و رفت ، اعلاء از دانشگاه گفت و محیط و دانشجوهایش...گوش هایم تیزِ تیز بود ، تا از شوخی ها و خنده هایش با پژمان اسم ِ یک دختر را بیرون بکشم و تمام!
حواسش اما جمع تر از این حرف ها بود ، مخفی کاری را به خوبی یاد گرفته بود.دوما فرصت کمی برای دل بستن نیست.حتما در همان دانشگاه با کسی دوست شده بود و از بدبختی و تنهایی من برای او گفته بود و بابت همان یک عکس هم اجازه ای از سر دلسوزی گرفته بود.
غذاهارا که آوردن ، اشتهایم کور شده بود...فکر و خیال اعلاء و خانواده اش از سرم بیرون نمیرفت .فکرِ از دست دادن اعلاء درست مثل صدای بوق ِ ممتد ِ قلب ِ کسی میماند که با احیاء ِ دم و دستگاه ِ بیمارستان هم ، برنمیگردد.
_بخور دیگه
پژمان و اعلاء هردویشان نگاهم کردند.با لب های ورچیده ، سری تکان دادم
_اشتها ندارم
نوچی کرد و اسلایس پیتزا را روی میز انداخت و صدایی که هنوز آرام به نظر میرسید گفت
_بگم گه خوردم راضی میشی؟
پژمان هم چنگالش را توی بشقاب انداخت
_اه داریم غذا میخوریما ، نمیشه چیزخوری هاتو بذاری بعد نهار وقتی که دوتایی تنها بودین؟
اعلاء اخمش را حواله ی پژمان کرد و درد ِ دل هایم را برایش تعریف کرد
_آخه نبودی ببینی تو خونه چیا میگفت ، کم مونده بگه دو ماه زن گرفتی و طرف حاملست که نمیای سمت ِ من
پژمان با تمسخر نگاهم کرد و لب و لوچه اش را به شکلی چندش درآورد
_اینقدر سگ گری کن که ولت کنه ، بشینی کیلو کیلو غصه بخوری بترکی، گنده ی بدبخت
جمله اش را کامل میکرد که اعلاء به پایش کوبید و با لحنی جدی گفت
_پژمان ، دوباره دعوامون میشه ها ، صد دفعه گفتم مراقب حرف زدنت باش
_آخه الاغ ، همینکارارو کردی که به خودش اجازه میده بعد ِ این همه راهی که اومدی با این خستگی که تو صورتت داد میزنه ، بشینه ور ور هی غر بزنه...لیاقت ِ تو اینه؟
اعلاء ساندویچم را نزدیکم آورد و با اخمی که روی صورت نشانده بود ، زیر چشمی به پژمان نگاه کرد
_تو برو دوست دختر خودت و جمع کن که...
دندان هایش را روی هم سابید و زیرلب فحشی نثارش کرد.
حرف های پژمان را در سرم مرور کردم ، لیاقت ِ اعلاء لابد که یکی از ترگل ورگل های دانشگاهشان بود ! یا شاید همان هم دانشکده ای هایی که پشت ِ سرمان حرف میزدند و میگفتند < اعلاء به خاطر پوله که با نورا مونده>
لابد اونا چیزی میدانستند و من ِ احمق نمیفهمیدم.ولی اگر دنبال ِ پولم بود ، چرا هیچوقت نمیگذاشت پول غذاهایی که میخوردیم یا خریدهایی که همراهش انجام میدادیم را حساب کنم؟
اصلا حق با پژمان است...شاید راست میگفت ، شاید اعلاء از وسواس ها و حساسیت هایم خسته شده بوده و پیش ِ پژمان درد و دل کرده و حالا پژمان حرف های اعلاء را غیرمستقیم به من میرساند!
ساندویچم را برداشتم و گاز محکمی زدم ، گوجه ی بیرون مانده از دهانم را با دست داخل دهانم فرستادم و به نگاه ِ متعجب ِ پژمان اخم کردم
_یا خدا ، اعلاء این موتورش روشن شد...بخور غذاتو ، تا جفتمونو با نخورده!
گاز دیگری به ساندویچم زدم ، آنهم در حالی که اعلاء با آرامش ، پیتزایش را گاز میزد و نگاهم میکرد.باید میفهمیدم در ذهنش چه میگذرد.
پژمان اسلایس های پیتزاش را برداشت و توی بشقاب گذاشت و روی پاهایش نگه داشت
_موتورت روشن میشه دیگه به بقیه امون نمیدی!
اخم ها و چشم غره های اعلاء بی فایده بود ، پژمان همیشه حرف خودش را میزد ، حالا که جوش هایم با داروهای گیاهی ِ مادر اعلاء برطرف شده بود ، چندبار میان ِ تیکه و متلک هایش به اعلاء میگفت <به مادرت سلام منو برسون ، بگو برای لاغری جوشونده ای چیزی نداره ؟ برای یه بنده خدایی میخوام>
اصلا شاید همین اضافه وزن ، من را از چشم اعلاء انداخته بود و خبر نداشتم ! حتما در این رابطه ام به پژمان گفته بود و حالا او در حرف هایش...
ساندویچ نیمه گاز زده ام را روی میز گذاشتم و مابقی ِ داخل ِ دهانم را با بی اشتهایی جویدم و قورت دادم
_چی شد پس؟ چرا نمیخوری؟
بی حوصله به صندلیم تکیه دادم و به چشم های خیره ی اعلاء چشم دوختم.
پژمان حرف زدنش گل کرده بود و مدام نگاه ِ اعلاء را از من میگرفت.با اصرارش کمی دیگر از ساندویچم را خوردم .
_چند تا دختر دارید چندتا پسر؟
وسط حرف هایش با پژمان ، هر دو با چشم های متعجب و گرد شده سر چرخاندن به سمتم
_نورا تو دیوونه ای
پژمان اعتراضش را ادامه داد و اعلاء جز همان نگاه ِ سنگین ِ پر حرف چیزی نگفت
_برو یه دکتر خودتو نشون بده ، به هر کی برسی یه گیری میدی که چی بشه ؟
و بعد رو کرد به اعلاء...
_تو هم خری که با این میخوای بمونی.
اعلاء پفی کرد و نگاهش را ازم گرفت و تا پایان غذا هیچکس دیگر حرفی نزد
*************
برگشتنی از رستوران ، پژمان جلو نشست و من عقب ، توی سرم هزار جور فکر و خیال بود ...هر چند دقیقه یکبار به ساعت ِ گوشی همراهم نگاه میکردم که اگر افسانه زنگ زده جواب بدم.
چهار و نیم بود که شماره افسانه روی گوشیم افتاد ، آهی کشیدم و جواب دادم ، هنوز احوالپرسیمان تکمیل نشده بود که اعلاء گفت
_افسانه جونه؟
با تکان دادن سر جوابش را دادم
_بده گوشیو
گوشی را به سمت اعلاء گرفتم.ماشین را گوشه ای متوقف کرد و با افسانه شروع به صحبت کرد
_خوب هستید شما ...آقای رادمند خوبن؟ ...با زحمتای ما...میخواستم بگم امکانش هست نورا بیشتر پیشم بمونه؟...
نمیدانم افسانه چه میگفت که اعلاء بله بله میکرد و با حالت معذبی دوباره حرف زد
_حق باشماست ، ولی یه اینبار...خواهش میکنم.
همینکه لبخند روی لبش نشست با خوشحالی دست هایم را بهم کوبیدم و بی توجه ، به قیافه ی مسخره ای که پژمان برایم گرفته بود سرم را نزدیک ِ تلفن ِ چسبیده به گوش ِ اعلاء بردم و گفتم
_عاشقتم افسانه جون ...
اعلاء خندید و سرش را جلو کشید و از افسانه تشکر کرد.
تماس که قطع شد ، گوشی را به سمتم گرفت...لب هایم میخندید
_به خدا زن ِ خوبیه! میدونی همین آوانسی که به من و تو میده ، هیچ ربطی بهش نداره و میتونه ، با خبرچینی بیچارت کنه..یا اصلا قبول نکنه که با دروغاش باباتو بپیچونه؟
گوشی را گرفتم و چشم و ابرویی برایش آمدم...افسانه هرچه که بود ، جای مادرم در آن خانه زندگی میکرد.
_منهم در حقش بدی نکردم ، تا حالا بهش نگفتم بالای چشمت ابروئه ، منتهی از فامیلاش خوشم نمیاد ، مخصوصا خواهر بزرگش...مثل گاو میمونه !!
پژمان پقی زد زیر خنده و مثل اعلاء به سمتم چرخید
_اه..خب ناراحتی نداره که تازه شده شبیه خودت
لپ هایش را باد کرد و چشم هایش را گرد ،قبل از اینکه منفجر شوم ، اعلا به سمت ِ در ِ شاگرد خم شد و بعد از باز کردن در ، درست همان لحظه که پژمان بابت خنده هایش ، چشم هایش دو خط موازی شده بودند ، لگدی به کمرش زد و به سمت دری که باز بود هلش داد
_گم شو بیرون تا نزدم لهت کنم
پژمان اولش باور نکرد که اعلاء جدی گفته ، وقتی که در ِ سمت ِ خودرا باز شده دید ، خنده هایش را جمع کرد
_خب حالا ، شوخی کردم.
اعلاء ابروهایش را بالا فرستاد و در حالی که کمربندش را میبست گفت
_برو ...بهت رو دادم پژمان!
لحن ِ جدی ِ اعلاء را خوب میشناختم ، با هرکسی شوخی داشت ، با من سرِ هیچکس شوخی نداشت!
همزمان با پژمان پیاده شدم و در حالی که از خوشحالی زبانم را بیرون آورده بودم و دستانم را در هوا تکان میدادم ، حرصی خورد و گفت
__خپلِ گنده
سوار ماشین اعلاء شدم و با سرعت پژمان را پشت سر گذاشتیم.
پرسه هایمان در خیابان و کوچه ها و پارک ها خیلی طول نکشید ! چون افسانه زنگ زد و خوش خبری ِ امروزش را تکمیل کرد.
برای شام ، خانه ی یکی از خواهرهایش برنامه گذاشته بود و قرار شد ،یکی دو ساعت ِ بعد به پدرم زنگ بزنم و خیالش را بابت خانه بودن راحت کنم و قبل از آمدن ِ آنها به خانه برگردم .
به اصرار من و با وجود مخالفت های اعلاء قرار شد ، به خانه ی ما برویم ، همینکه داخل حیاط شد ، با ترس و اضطراب به حیاط و دور و اطرافش چشم دوخت
_بابات خونه نباشه !
خنده هایم از سرخوشی داشتن اعلاء و وقت های اضافه ای بود که به لطف ِ افسانه نصیبم شد.
_نمیان ، افسانه میره خونه خواهرش یک دو شب برمیگرده ....بابامم که دم ِ افسانه است
برگ های پاییزی را با پا اینور و آنور میزد
_بدجنس ، بعد ِ عمری ، تازه بابات داره میفهمه زن یعنی چی! واقع بین باش نورا ، با مادر تو که نتونست درست و حسابی زندگی کنه ،
وسط حیاط ایستادم و اخم هایم را در هم کردم
_چرا؟
من من کرد و دستپاچه خنده ای کوتاه کرد
_خب مادرت ، به گفته ی خودت سه چهارسال بعد ازدواج ، افسردگی میگیره و خونه نشین میشه ، پدرت با افسانه است که تازه ...
متوجه سکوت و نگاه ِ دلخور و صد البته عصبانیم شد
_به من ربطی نداشت ، ببخشید دخالت کردم!
لب زیرینش را به دندان گرفت و زیر ِ خیرگی چشم هایم حرف را عوض کرد
_من تو خونه اتون نمیام ها ، بابات راضی نیست ،درستم نیست!
_چرا درست نیست؟ مگه من خونه ی شما نمیام؟
_خونه شما خوف داره . من تو همین حیاط راحتم
حرفش جدی بود ، اصرار و خواهش هایم نتیجه نداد و پایش را داخل خانه نگذاشت ، توی حیاط میز کوچک و صندلی بود اما سردی ِ هوا و خستگی که به صورت داشت معذبم میکرد.
برای هردویمان شیر گرم کردم و با تکه ای کیک که افسانه پخته بود و انصافا درست همان چیزی بود که دوستش داشتم ، به حیاط آمدم...
دست هایش را بهم میمالید و ها میکرد..
_تو روحت اعلاء ..خب سردته چرا لج میکنی؟
سریع دست هایش را از جلوی لب هایش پایین آورد و کمرش را صاف کرد
_نه خوبه...بیار چایی و ...
سینی را بالا آوردم
_شیر داغ کردم
تشکر کرد و سینی را روی میز گذاشتم.نگاهم به انباری ِ کوچک و تقریبا خالی ِ گوشه ی حیاط افتاد.بخاری برقی ِ توی انباری بدرد میخورد!!
با عجله ، جیغی از سرخوشحالی کشیدم و به سمت ِ انباری دوییدم ، اعلاء صدایم میزد...در انباری را باز کردم و بخاری را که به تازگی ، از آشپزخانه ، بیرون آورده بودیم پیدا کردم.
پریز برق ، پشت ِ یکی از کمد های چوبی بود ، تلاش کردم تا کمد را عقب بفرستم ، اما تکان نمیخورد لعنتی ، به ناچار اعلاء را صدا زدم...با لیوان ِ شیر و بخاری که از آن خارج میشد ، به انباری آمد...کمکم کرد تا کمد را کمی کنار بزنیم ،بخاری برقی را به برق وصل کردیم ، با اینکه نیم ساعتی طول کشید تا حرارتی ازش خارج شود ، اما خوشی ِ امروزمان را تکمیل کرد.
_گرم شدی؟
روی زمین و تکه مقوایی که پیدا کرده بود نشست
_آره ، الان خواب میچسبه
خمیازه ی بلندی کشید و دستش را از جلوی دهانش پایین آورد.
_نورا لباست کمه سرما میخوری
فکری به ذهنم رسید ، بی آنکه حرفی بزنم با عجله بیرون دوییدم و در حالی که صدای خنده های اعلاء لبخند به لبم می آورد ، داخل خانه شدم.
قالیچه ی اتاقم را با یک دست لحاف و بالش برداشتم و با همان عجله ای که رفته بودم ، یک دفعه با قالیچه برگشتم و بار بعد ، تشک و لحاف را از روی میز حیاط برداشتم و داخل ِ انبار بردم
_دیوونه ، اینا چیه؟!
_بخواب دیگه...بابام اینا چهارساعت دیگه ام پیداشون نمیشه.
قالیچه را باهم روی زمین انداختیم و بالش را روی آن گذاشتم ،
_بخوابم واقعا؟!